کتاب شعر «پس مسافر کشتی شدیم» را نشر باران میشان در تیراژ 1200 نسخه متشر کرده است.
کل کتاب یک شعر بلند است یا بهتر است بگوییم یک منظومهی بلند مدرن است؛ آن طور که در ادبیات فارسی «نظم» را گونهای از نوشتار میدانیم که کنش و منش داستانی دارد و با صورت شعر نوشته میشود، کتاب «پس مشافر کشتی شدیم» را هم میتوان منظومه و نظم مدرن دانست؛ یک داستان ـ شعر که هم ظرفیتهای داستانی دارد هم کنشها و صناعات شعری دارد: «ناخدا گفت: /نطفهی باد/ شک بادبانها را بال میآورد/ تا سفر دوباره آغاز شود/ ما از میان مه/ از میان تاریکی میگذریم / باید از تاریکی/ تاریک خانهای بسازیم/ تا دوباره ظاهر شویم/ ...». (ص 16 و ص 15)
اگرچه چایچی شاعری با سابقه و خوشنام و حرفهای ست که در کتابهای قبلیاش شعرهایی خوب با زبانی شخصی و خاص داشته و دو سه شعر بلند خوب هم در کتاب «بوی اندام سیب» تجربه کرده است، اما این بار یکسره و کامل به سراغ شعر بلند یا بهتر و واضحتر بگوییم، به سراغ نظم سرایی امروزین رفته است. او که از ویژگیهای شعریاش فضاهای فضاهای و هم و کابوس گونه، تشبیهسازی و تصویرسازی پیاپی و روایتگری بوده، این بار همهی اینها را برای یک متن بلند و خلق کردن یک منظومهی مدرن خرج میکند و سعی در ارایهی یک داستان ـ شعر دارد؛ متنی که نه یک داستان است نه یک شعر، بلکه حدفاصل اینها قرار دارد و سعی میکند ساحت و ماهیت وجودی مستقل و تازهای را برای خودش بسازد: «دست بخشش است/ دستتان را به سویش دراز کنید/ سیاهی را زیر پا بگذارید/ تا دوباره آغاز شوید/ بگذارید یک بار هم که شده/ قطرههای زلال از گونههایتان سرازیر شود/ و قلبتان را عشق به تپش درآورد/ کلید قفل گنجینهها/ درهای بستهی باغ/ بیایید تا دیر نشده/ دستهایتان را .../». (ص 35)
منظومهی «پس مسافر کشتی شدیم» روایتی از ناامیدی و امید است، روایتی از تلاش انسان برای عبور از تاریکی و ترسهای درونش و عبور از شرایط بسته به فضای تیرهی محیط بیرونیاش؛ انسان (انسانهایی) که نور و افقهای روشن و امیدها را باور دارد و یا سعی میکند باورشان داشته باشد تا از سکون و اضطراب و بی÷اصلی خودش را نجات دهد؛ روایت انسانی که نیازمند دستآویز و انگیزهایست برای رسیدن به وضعیت «برون رفت» و وضعیت «رستگاری»: «پنجرهی آشنا را باز میکردم/ به سوی افقهایی که عاشقانه ستایش میکردم/ تا بار دیگر بوی گلها بدود/ به اتاقها و سرسراها/ باید از آن پنجره دوباره میدیدم/ که چگونه گیسوان بورش را/ آفتابم به اطراف میریزد/ میخواستم دوباره عاشق شوم/ با آن که میدانستم/ باید قانع باشم به شعلهی خُرد چراغی/ عارفانه نشستم در اتاقی که پنجرهام آنجا بود/...». (ص 64)
نظر شما