ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
خانم اولیری تنها کسی بود که شهر خفته را دوست داشت.
داشت از یک دکهی واژگونشدهی هاتداگ فروشی غذا میخورد، در حالی که صاحبش روی پیادهرو دراز کشیده بود و انگشت شستش را میمکید.
آرگوس با صد تا چشم کاملاً بازش منتظرمان بود. هیچی نمیگفت. هیچ وقت چیزی نمیگوید. گمانم علتش این است که یک مردمک روی زبانش دارد. ولی از صورتش معلوم بود که وحشت کرده است.
چیزهایی را که در المپوس فهمیده بودیم برایش تعریف کردم و اینکه خدایان قرار نبود برای نجاتمان بیایند. آرگوس با انزجار چشمهایش را چرخاند که خیلی حالت توهمانگیزی داشت چون باعث میشد تمام بدنش بچرخد. به او گفتم: «تو بهتره برگردی اردوگاه. تا اونجایی که میتونی از آنجا مراقبت کن.»
دستش را به طرفم دراز کرد و ابروهایش را با حالت پرسش آمیزی بالا برد.
صفحه 171/ آخرین المپیان (پنجگانه پرسی جسکون)/ ریک ریردان/ ترجمه مریم حیدری/ انتشارات بهنام/ چاپ اول/ سال 1392/ 392 صفحه/ 17000 تومان
نظر شما