ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و..
پس از خشكسالي بيباران، اعرابي باديه نشين محو و شيداي زلالي و گوارايي آب باراني ميشود كه پيش چشمانش اندك اندك در چالهاي جمع شده است. انديشه ميكند سهمي در اين قطرههاي آسماني را به سلطان هديه كند يانه، چنين آبي فقط درخور خليفهي زمان است و از ابتدا براي اوست كه باريده است.
راه بايد دور بوده باشد و رنج سفر افزون. ميتواند گمانه زد كه اعرابي با چه صورت و وضعي به دربار رسيده. پاسبانها راه باز ميكنند و اذن ورود ميخواهند مردم شرف حضور مييابد.
وزير خم ميشود و در گوش شاه چيزي ميگويد. شاه چيزي ميپرسد و وزير دوباره جواب ميدهد و كمر راست ميكند وزير و به اشارهي دو انگشت مرد را فراپيش ميخواند. مرد كوزه اش را پيشكش ميكند.
شاه البته بخشنده است و بزرگوار. به دستورش آب شور را بر خاك ميريزند و كوزهاش را پر ميكنند از سكههاي زر. اعرابي غرق خويشتن است. او شيداي زلالي آب است و آسماني كه بر او نازل شده و نافهميده كه چرا گنجِ گرانش را بر خاك ريختهاند. شاه به مرد درود ميفرستد و در خفا حكم ميكند او را بر ساحل نيل برند تا ببيند دريايي از آب كه بر زمين جاري است.
هميشه تصور ميكردم مرد كنار نيل به چه ميانديشد و در چه حالي است. منم آن اعرابي، آن پريشان پريشاني سوخته، بر كنارهي نيل ايستاده. تفاوت داستان من و او در اين است كه از ابتدا بر وسعت نيل آگه بودهام. ميخواستم صفحهي اول كتابم را تقديمنامچهي او كنم. چه پوچ، چه چيز ميتوانستم به او بدهم. همان راهم نتوانستم. دريغ!
حالا ميدانم كه چرا در فراز و فرود هر موج، جمله در جمله، اين واژه را تكرار ميكرد: دريغ. چرا از گذر اين رود دريغ است كه رسوب ميكند و مينشيند و ماندگار ميگردد. جملهاي كوتاه در اولين صفحهي كتاب: «براي صاحب نيل.»
اين تصوير را قاب ميگيرم و بر سينهي ديوار ميگذارم. ايستاده است در محضر شاه با دستاني خالي، خاليتر از هميشه. تنها چيزي كه برايش مانده دريغ است و كوزهاي شورآب برگرده.
صفحه هاي9 و 10/ مجموعه داستان «نیل» اثر محمد تقوی/ نشر چشمه/سال 1390/ 151 صفحه/ 4000 تومان
نظر شما