یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۱۳:۴۱
نمی توانیم یکدیگر را بشناسیم

ترجمه پنجمین رمان از پر پترسون نویسنده مطرح نروژی به انگلیسی، منتشر شد. به همين بهانه نشريه اكونوميست گفت‌وگويي با وي انجام داده است كه ترجمه آن را مي‌خوانيد.-

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) به نقل از اکونومیست، رمان های پر پترسون کارهایی هنری اند که در آن‌ها اتفاق های کمی می افتند. شخصیت های قدرگرای او اغلب روزهای خود را صرف کارهای فیزیکی سخت می کنند و در حال انزوا به تعمق یا گوش فرادادن به سکوت حومه نروژ، فضایی که او آن را با نثری پراکنده به توصیف می کشد، می پردازند. پترسون استاد استفاده از کاربرد حداقل زبان برای توصیف مناظر مالیخولیایی اغلب مملو از اضطراب است. 

رمان «با آن موافقم» نخستین بار در سال 1992 منتشر شد ، اما این رمان اخیرا به وسیله دان بارتلت به انگلیسی ترجمه و از سوی انتشارات هارویل سکر در بریتانیا منتشر شده است. این رمان در اسلوی دهه 60 و اوایل دهه 70 قرن بیستم روی می دهد و راوی آن ادون اسلیتن یک نوجوان یاغی است که رفتاری اقتدارآمیز و پر از خشونت دارد. او روزهایش را با خواندن آثار ارنست همینگوی و جک لندن می گذراند و قصد دارد تا خودش هم یک نویسنده شود. او آرزو دارد از زندگی دلتنگ کننده حومه اسلو فرار کند و این جایی است که او با مادرش که مجبور به تاسی از رفتار توهین آمیز شوهر الکلی و همیشه نامتعادلش است، زندگی می کند. 

پترسون نخستین مجموعه داستان های کوتاهش را با عنوان «خاکستر در دهانم، شن در کفش هایم» در سال 1987 منتشر کرد. از آن زمان تاکنون او 7 رمان منتشر کرده که 5 عنوان از آنها به انگلیسی ترجمه شده اند . رمان موفق اودر سال 2003 با عنوان «بیرون مشغول دزدیدن اسب ها» در سال 2005 به انگلیسی ترجمه شد و چندین جایزه از جمله جایزه داستان خارجی مستقل سال 2006 و جایزه معتبر و بین المللی ایمپک دوبلین 2007 را به خود اختصاص داد. 

او در این گفت‌وگو درباره این که یک نویسنده اگزیستانسیالیست بودن چگونه است ، و آمادگی خودش برای همبستگی با طبقه کارگر و اشتیاقش برای سکوت صحبت می کند. 

در رمان «با آن موافقم» شما نقل قولی از «آنا کارنینا»ی تولستوی می کنید و می نویسید «همه خانواده های شاد شبیه یکدیگرند، هر خانواده ناشاد به شیوه خودش ناشاد است.» آیا این توصیف کننده خانواده خودتان است؟
این نقل قول را زمانی کردم که داشتم کتاب را می نوشتم و به نظر من درست ترین چیز درباره خانواده ها بود. با گفتن این که یک خانواده شاد است، و با بیرون کشیدن آنچه برایشان جالب است، فکر می کنم این شادی را کاهش می دهیم. اما اگر بخواهم این فکر را گسترش بدهم فکر نمی کنم خانواده من شادتر یا ناشادتر از دیگران بودند. مادر و پدرم باید از هم جدا می شدند یا اصلا هرگز ازدواج نمی کردند. از سوی دیگر ، من لحظه های شاد زیادی را به خاطر می آورم. 

شما مادر، پدر و برادرتان را در رویدادهای غم انگیز 1990 از دست دادید(آن‌ها از جمله 159 نفری بوند که در در یک لنج دچار آتش سوزی شدند) . آیا درباره رابطه ای که با آنها داشتید حالا احساس پشیمانی می کنید ؟
آنچه برای خانواده ام رخ داد تراژیک بود. اما، در حقیقت از زاویه یک نگاه بدبینانه، این واقعه حتی این حس را جالب تر و قوی تر می کند. وقتی آدم ها می میرند، زندگی های آن‌ها از نظر ادبی و به معنی واقعی کلمه «برجسته» می شود. 

رمان های شما اغلب مردم طبقه کارگر را به توصیف می کشند، جامعه ای که در غرب در حال انحطاط است.
می دانم که امروز چقدر همه چیز تغییر کرده برای همین ماجرای دهه 30 را تعریف می کنم. دنیا پیشرفت جالبی کرده که برای همه ما خوب است؛ پیشرفت های پزشکی، الکترونیک و علوم. اما به عنوان یک جامعه در غرب، ما خیلی وقت ها انگار به 100 سال پیش می رویم. همه ما به نظر می رسد راهی را که جهان دارد طی می کند پذیرفته ایم، مثل یک قانون طبیعی. اما اینطور نیست. من عمیقا باور دارم که تضعیف اتحادهای سنتی موجب می شود جوامع ما کمتر متمدن شوند. هنوز چیزهای زیادی هست که باید درباره این مطالب در ادبیات معاصر مطرح شود. 

پس این مطالب سیاسی هستند ؟
خب من متعلق به طبقه کارگر هستم. این‌ها آدم هایی هستند که من می شناسم و مردمی که دوستشان دارم. اینطور فکر می کنم. اما من بنا بر دلایل سیاسی درباره آن‌ها نمی نویسم، اما از آنجا که به نظرم این چیزها خیلی شايان توجه هستند- چیزهایی مثل جامعه، سیاست، مسایل عاطفی- پس در نوشته های من جای می گیرند. این نقطه کلیدی برای نویسنده ای مثل من است. 

در رمان «بیرون مشغول دزدیدن اسب‌ها» شما درباره انزوا و سکوت می نویسید. آیا این مشخصه نروژ است؟
این اشتیاق برای سکوت و سکون یک رفتار خیلی مشترک در نروژ است. حداقل در این دوره های اخیر این خواست بسیاری از نروژیهاست و آنها خواسته اند تا این احساس را حداقل به صورت موقت با دیگران به اشتراک بگذارند. برای همین خیلی ها می روند تا به یک صومعه ملحق شوند، که یک جور نمونه بودیسم نروژی است. 

از این که برچسب یک نویسنده اگزیستانسیالیست به شما خورده چه احساسی دارید؟
من با این مساله مشکلی ندارم، هرچند احساس نزدیکتری با آثار اولیه وقدیمی تر کنوت هامسون می کنم. می شود گفت اصالت وجود در یک جامعه مشخص. از نظر فلسفی من حالا یا حداقل زمانی از پیروان سارتر بوده ام. برای من در تعریف زندگی؛ انتخابی که می کنیم ، یا نمی کنیم، خیلی جالب است. این لحظه «ترس» و عواقب آن می تواند چیز بی رحمانه ای در زندگی باشد. 

کتاب های شما معمولا درباره تنهایی است. فکر می کنید که بیشتر مردم احساس تنها بودن در دنیا دارند؟
ما در ذهن خودمان گیر کرده ایم، اگر چه به طور غریزی در تلاش هستیم محبت، همبستگی و درک متقابل را به دست آوریم و اغلب هم موفق می شویم؛ اما این را نباید فراموش کرد که ما نمی توانیم همدیگر را بشناسیم. شما می توانید این را تنهایی بنامید، یا می توانید آن را یک شخصیت بنامید؛ چیزی که ما را کسی که هستیم می سازد، این است که با دیگری تفاوت داریم واین چیز خوبی هم هست. گفتگوی پایان ناپذیر با خود، که همه ما داریم، اما نباید تنها مکالمه ما باشد. چطور می توانیم خودمان را بشناسیم، وقتی هیچکس دیگری که قابل قیاس با ما باشد وجود ندارد؟ ما همدیگر را تعریف می کنیم، با واژه های عالی، و این همان است که باید باشد. اما در هر حال ما نباید بخواهیم که تنها باشیم، این را مطمئنم. 

چقدر طبیعت بر نحوه نوشتن شما تاثیر گذاشت؟
نمی دانم که آیا واقعا طبیعت تاثیر مستقیمی بر سبک ادبی من داشته یا نه، اما در هر حال طبیعت به وضوح برای من مهم است. من از نوشتن درباره طبیعت لذت بزرگی می برم. چیزهایی است که من از دوره کودکی خودم حفظ کرده ام؛ بدن به صورت فیزیکی در محیط طبیعی با خطر روبه رو است و در همان حال در خانه خودش به سر می برد. اما البته، من درباره طبیعت می نویسم چون وجود دارد، همه جاهست، به ویژه اینجا در نروژ.اگر شما فقط 15 دقیقه از یک شهر دور شوید، در میان جنگل هستید، می توانید دریا را ببینید، یا بالای کوه ها بروید. نوشتن درباره طبیعت اینجا نمی تواند عجیب باشد. 

چقدر برنده شدن جایزه مهم ایمپک دوبلین در سال 2007 در حرفه نویسندگی شما اهمیت داشت؟
آنچه برای «بیرون مشغول دزدیدن اسب‌ها» اتفاق افتاد شبیه یک حادثه ساختگی بود، برای من اینطور بود و هنوز هم همین طور است.بدیهی است، نقشی هم در حرفه من داشت، به ویژه این که چنان بازخوردی دیگر نسبت به آثار من تکرار نشد. اعتماد به نفس من به عنوان یک نویسنده، اما کمی کمتر شد. همه این سروصداها من را به خودآگاهی رساند، و من برای نوشتن «من رودخانه زمان را نفرین می کنم» دچار مشکلات بیشتری شدم. در حالی که در مقایسه با آن «بیرون مشغول دزدیدن اسب‌ها» را راحت تر نوشتم. 

کتاب های شما همه باریک و کم حجم هستند. فکر می کنید هر چه کمتر بنویسید باز هم زیاد است؟
من هم دوست داشتم که چیزهای بلندتر بنویسم، اما نمی توانم یک موضوع را بیشتر از 250 صفحه کش بدهم. این محدودیتی است که حداقل حالا دارم. کم هیچوقت زیاد نیست، اما البته، زیاد هم همیشه آنطورکه باید زیاد نیست. 

ترجمه : مازیار معتمدی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها