كلمههاي يكي يكي از لغتنامهها پاك ميشوند. شايد اين موضوع عجيب به نظر برسد اما واقعيت دارد. واقعيتي كه كسي از آن خبر نداشت تا اينكه چند نوجوان كه دنبال معني نام خود در لغتنامهها بودند، متوجه آن ميشوند./
نويسنده در اين كتاب ماجراي ناپديد شدن كلمهها از لغتنامهها را روايت ميكند.
داستان از جايي آغاز ميشود كه معلم جديد زبان تركي از بچهها ميخواهد تا معني اسمشان را در لغتنامه پيدا كنند: «وقتي كلاس تمام شد، معلم جديد يك تكليف متفاوت به بچهها داد: براي جلسهي بعد معناي اسمتان را پيدا ميكنيد. هر كس معني اسم خودش را پيدا ميكند و توي دفترش مينويسد.»
دويگو، يكي از بچههاي كلاس، پيش خودش گفت اينكه كاري ندارد. دويگو خيال ميكرد يك معلم كه اين همه پير باشد، بايد كتابهاي قديمي درس بدهد و از بچهها بخواهد كه شعرهاي شاعران باستاني را حفظ كنند ولي معلم جديد اصلاً حرفي از كتابهاي قديمي و شعرهاي باستاني نزده بود و يك تكليف خيلي آسان به بچهها داده بود.»
گرچه اين تكليف به ظاهر ساده بود اما وقتي بچهها براي پيدا كردن معناي اسمشان به لغتنامههاي كتابخانهي مركزي شهر مراجعه ميكنند با موضوع عجيبي روبهرو ميشوند: «دويگو داشت يك كتاب را ورق ميزد كه ناگهان چشمش گشاد شد. بعضي از صفحههاي لغتنامهاي كه در دستش بود، پاك شده بود. دويگو فكر كرد، خب خيلي قديمي است و آن را بست و روي ميز گذاشت و رفت تا يك كتاب جديدتر پيدا كند ولي در كتاب جديد هم بعضي از صفحهها پاك شده بود.
صفحهي لغتنامه داشت سفيد ميشد. درست جلو چشمهاي دويگو داشت پاك ميشد. دويگو كتاب را روي زمين انداخت و جيغ كشيد: مامان...اين كتاب...»
انتظار نداريد كه كسي حرف چند نوجوان را كه براي نخستين بار پا به كتابخانه گذاشتهاند باور كند؟ براي مرد موسفيد كتابدار هم باور كردن اين موضوع سخت است: «كلمهها گم ميشوند؟ مگر ميشود؟ بهتر است بروي پيش چشم پزشك.
مرد موسفيد كه هم دلش به حال دويگو ميسوخت و هم عصباني بود طبق عادت عينكش را روي چشم گذاشت و لغتنامه را جلو چشم دويگو باز كرد و گفت: با چشم باز خواب ديدي عزيزم. اين صفحه كه چيزيش نيست.
مرد مو سفيد كه لغتنامه را رو به بچهها باز كرده بود، صداي سوگي و دويگو را شنيد كه با هم داد ميزدند. چشمان گشاد اميد و اونور هم پر از ترس بود. مرد موسفيد كتاب را به طرف خودش برگرداند و بياختيار گفت: اينجا كه همهي صفحه سفيد است. كلمهها كه نيستند...»
بله! كلمهها يكي پس از ديگري از لغتنامهها پاك ميشدند.
طولي نكشيد كه خبر از كتابخانه به شهرداري و از شهرداري به خبرنگاران رسيد.
شهردار از همه درخواست كمك كرد تا علت و راه حل اين مشكل را پيدا كنند. در اين ميان نويسندهاي مسن علت اين مشكل را پيدا مرد: «نويسندهي مسن آرام آرام به طرف ميز سخنراني آمد: من بارها و بارها گفتم اما شما گوش نكرديد. نوشتم كلمهها و لهجهها و فرهنگمان دارد غيب ميشود. توي روزنامهها و مجلهها نوشتم. كداميك از شما خوانديد؟
در راه كه ميآمدم ديدم تمام تابلوهاي مغازهها، روي در و ديوار ساختمانها با واژههاي خارجي پر شده بود. يك مركز خريد كه اسمش به زبان خودمان باشد پيدا نكردم. يك لحظه فكر كردم در يك كشور غريبه هستم. لغتهاي ما چه شدند؟ چرا از كلمههاي خودمان استفاده نميكنيم؟ خب وقتي از لغتهاي زبان خودمان استفاده نكنيم فراموش ميشوند و از لغتنامهها پاك ميشوند.»
حالا راه حل چيست؟ آيا نويسندهي مسن ميتواند راه حلي ارائه دهد يا چارهي اين مشكل، سختتر از چيزي است كه بچهها تصور ميكنند؟
براي اينكه بدانيد آيا بالاخره راه حلي براي اين موضوع پيدا ميشود يا نه، بايد كتاب «ماجراي كلمههاي گمشده» اثر نويسندهي اهل تركيه «كلثوم چنگيز» را خواند.
اين اثر را «حسين بكايي» ترجمه و انتشارات قطره با قيمت 2 هزار تومان منتشر كرده است.
نظر شما