ايبنا نوجوان: مسابقهي داستاننويسي 247 كلمهاي سايت گاردين در ميان كودكان و نوجوانان برگزار شد و شش نويسندهي نوقلم توانستند نظر داوران را به داستان خود جلب كنند.
سايت گاردين در فراخواني از نوجوانان علاقهمند به داستاننويسي دعوت كرده بود داستاني بنويسند كه به همراه عنوان آن بيش از 247 كلمه نشود.
«نيل گيمن» يكي از داوران اين مسابقه نيز داستاني با همين تعداد كلمه در سايت قرار داده بود. اين نويسندهي كتابهاي كودك و نوجوان، سطح داستانهاي ارسالشده به اين مسابقه را فراتر از انتظار عنوان كرد.
«اتان گيبونز»، «ويل مورفوت»، «جاناتان نیری»، «اولیویا کرو» و «اتان وایلد» ديگر برگزيدگان اين مسابقهي داستاننويسي هستند كه داستانهايشان را برايتان منتشر كرديم و حالا ششمين و آخرين داستان را به روايت «آملیا داولینگ»، 12 ساله بخوانيد.
«غریبهها»
اسم من «توتلا» است. من نگهبان شهر قدیمی «ایندیسیبل» هستم. کار من این است که اجازه ندهم رازهای قدیمیمان از شهر خارج شوند و دانش خطرناک به شهر وارد شود. از زمانی که خطر کشف شدن شهر بهوسیلهی انسانها ما را تهدید میکند، من به یکی از مهمترین افراد این شهر تبدیل شدهام.
در شهری به اندازهی شهر ما، زمزمههایی شنیده میشود؛ من چیزهایی دربارهی رايانه، پول و غذاهای آماده شنیدهام. در حالیکه در پایگاه نگهبانی قدم میزنم، مخفیانه شهردار را نگاه میکنم که برگهای در دست دارد، برگهای که به نظر میرسد چاپي باشد. او زیرجلکی مایعی را که در ظرفی درخشان بود، مضمضه میکند.
من تا به حال چیزی مثل آن را ندیدهام. نگرانم. بیرون از پایگاه، پيش از اینکه داخل شوم، کمی درنگ میکنم. شک دارم که شهردار با بیرون از شهر در ارتباط باشد و نمیدانم به نگهبانان دیگر چیزی بگویم یا نه. آهی کشیدم، در را با احتیاط باز کردم و ناگهان میخکوب شدم.
دهها آدم ناشناس داخل اتاق بودند. قبلاً هیچوقت آنها را ندیده بودم ولی فوراً فهمیدم آنها چه کسانی هستند؛ آدمهایی از بیرون شهر. آرام به عقب برگشتم. در را بستم و خودم را به داخل راهروی باریک خارج از ساختمان کشاندم. با عجله به سمت اتاق شهردار رفتم و پیش از وارد شدن به آنجا با دستِ لرزانم سه ضربه به در زدم.
سعی کردم صدایم آرام باشد، گفتم: «من دربارهی آدمهایي كه آن بیرون هستند چيزهايي میدانم.» منتظر واکنش او بودم. شهردار معمولاً بذلهگو بود و چهرهی خندانی داشت؛ اما با شنیدن حرف من چهرهی سرخ رنگش سخت شد و با دهان بسته خندید و گفت: «راز مرا فهمیدی؟»
چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۳:۵۷
نظر شما