مريم مقيمي - همه افراد در زندگي اجتماعي خود، زماني كه در جامعه قرار ميگيرند، الزاماً نسبت به يكديگر داراي عمل و عكسالعملاند و اين تعامل و تقابل، زندگي انسان را در گروه و نهاد اجتماعي تحت تأثير قرار ميدهد. تأمل در اين رفتارها و بررسي تأثرات و نتايج آنها، ارائه مدل و الگو براي رفع نواقص ناشي از تعامل نادرست و ضعف مواضع اجتماعي، به عهده جامعهشناسي است كه با معاينه دقيق جامعه، گاهي راه پيشگيري از ابتلاي آن به انواع بيماريهاي اجتماعي و گاه، راه درمان را نشان ميدهد. دكتر حسين ابوالحسن تنهايي جامعهشناسي است كه پرورش يافته مكتب پرفسور هربرت بلومر آمريكايي است كه به رغم تحقق و تفحص در مسايل فلسفي، روانشناسي، عرفاني و ... متخصص در "كنش متقابل" در جامعهشناسي است./ گفتگوي ما را با او بخوانيد.
از همان زمان به حوزه عرفان هم وارد شدم و حلقههاي تصوف ايراني شهر اصفهان را تجربه كردم. همزمان به كار موسيقي هم پرداختم و چند رشته موسيقي را آموختم. به هر حال در دوران سربازي از من خواستند و مرا تشويق ميكردند كه در آنجا بمانم اما من به كارهاي پژوهشي علاقه داشتم و اين مساله مرا وادار كرد به آمريكا و به كاليفرنيا و لسآنجلس سفر كنم و در همان اوايل با پروفسور «بلومر» آشنا شوم. «بلومر» استاد برجسته آمريكا و صاحب مكتب Symbolic-interactionism است و شهرت جهاني دارد. آن وقت او را خوب نميشناختم. در 6 ماه نخست آشناييم با ايشان بسيار چالش و درگيري نظري داشتيم. من بيشتر جناحي بودم و او نقد ميكرد. اما به تدريج به ايشان علاقهمند شدم. با اينكه قرار بود فلسفه بخوانم و در روانشناسي باليني هم پذيرفته شده بودم اما رشتهاي را براي تحصيلم انتخاب كردم كه بلومر كار كرده بود و در آن ماندگار شدم. مدرك كارشناسي ارشد و دكترايم را هم در رشته جامعهشناسي و مردمشناسي با تخصص فرعي روانشناسي اجتماعي و نيز تخصص پژوهش نظريه جامعهشناسي اخذ كردم. بلومر نيز توصيهاي درباره تخصصم در نظريههاي جامعهشناسي برايم نوشته است كه در نخستين كتابم چاپ شده است. يكي دو سال در آمريكا به تدريس مشغول بودم و بلومر شرايط كاريام را آماده كرد كه به دانشگاه ديگري منتقل شوم و در آن جا بمانم. اما بعد پيشنهاد و نظر خودش را درباره ماندن من اعلام كرد مبني بر اينكه مكتب تفسيرگرايي و كنش متقابل نمادي در ايران ناشناخته است و من ميتوانم در شناساندن آن نقش مؤثري داشته باشم؛ بنابراين به ايران برگشتم و متوجه شدم نه تنها اين مكتب ناشناخته است بلكه بدشناخته و متأسفانه اطلاعات نادرست و اشتباهي درباره اين مكتب حتي در كتابهاي رسمي چاپ شده است. به هر حال وظيفهاي برعهدهام گذاشته شده و آن شرحي است از مكتب استادم و گسترش آن به شيوهاي كه خودم به آن علاقهمندم. امروزه ظاهراً تنها كسي كه در ايران از اين مكتب حرف ميزند و از آن دفاع ميكند و بدنامي و خوشنامياش را متحمل ميشود، من هستم. از زماني كه به ايران برگشتم از تدريس در دانشگاه دولتي شروع كردم. از سال 1362 در دانشگاه شيراز در مقاطع ليسانس و فوقليسانس مشغول به كار شدم كه در آن جا كار در بخش نظريهها را من انجام ميدادم. اما با اهل علم آن جا سازگار نشدم و بعد از يك سال و نيم خانه نشيني به دانشگاه آزاد رفتم. سه سال و نيم در كرمان و بعد از آن در اراك مشغول به كار بودم كه در ضمن آن در دانشگاه تربيت مدرس در مقطع كارشناسي ارشد و دكترا دعوت به كار شدم. بنابراين اراك را رها كردم و به دانشگاه تربيت مدرس رفتم. بعد از چند سال به دانشگاه آزاد تهران مركز برگشتم و از آن زمان يعني سال 1376 تا اكنون در آنجا ماندگارم. در ضمن در دانشگاه علوم تحقيقات هم تدريس كرده ام. از سال 1368 تا 88 يعني حدود 20 سال مدير گروه جامعهشناسي كارشناسي ارشد دانشگاه اراك بودم. چند سال به عنوان رئيس دانشكده علوم انساني و دانشگاه تحصيلات تكميلي خدمت كردم و نيز مسووليتهاي مدير گروهي جامعهشناسي تهران مركز، رياست دانشكده روانشناسي ـ علوم اجتماعي دانشگاه تهران مركز، رياست مجتمع وليعصر (عج)، مديريت كل فارغالتحصيلان و ... و بسياري از سمتهاي اجرايي ديگر را برعهده داشتهام و نيز معاونت پژوهشي معاونت دانشگاه آزاد كرمان را ...»
دكتر تنهايي در سال 1349 مدرك ديپلم و در سال 1353 مدرك كارشناسياش را گرفت. در سال 1355 به آمريكا رفت و در آنجا مدرك دكتراي جامعهشناسي خود را با استاد راهنمايي پروفسور هربرت بلومر اخذ كرد. وي سال 1361 به ايران بازگشت و از همان زمان تاكنون چندين كتاب و مقاله نوشته كه برخي از آنها عبارتند از مجموعه 13 جلدي وي به نام «تخيل جامعهشناختي در بستر تاريخ» كه جلد يك، دو، سه، پنج، ده و يازده چاپ شده اند. جلد چهار زير چاپ است، جلد ششم، هفتم، هشتم، نهم، دوازده و سيزده آن در حال حروفچينياند. وي اثر ديگري دارد كه ترجمه و تأليف است در معرفي هربرت بلومر و عنوان آن "از هربرت بلومر و كنش متقابل نمادين" است. كتاب ديگر وي كه قديمي و معروف است به نام درآمدي بر مكاتب و نظريههاي جامعهشناسي كه چاپ ششم آن در سال 1389 انجام شد. در اين سال 4 عنوان كتاب از وي به چاپ رسيدهاند كه مهمترين آن جامعهشناسي نظري است. دكتر حسين ابوالحسن تنهايي، آثار ديگري دارد كه به عناوين آن اشاره خواهد شد.
گفتيد كه در سه حوزه جامعهشناسي،عرفان و تصوف كار كردهايد؛ اين سه چه رابطهاي به يكديگر دارند؟
به يك تعبير هيچ رابطهاي با هم ندارند و به تعبير ديگر بسيار با يكديگر مرتبط اند. اگر از ديدگاه پوزيتيوسم نگاه كنيم، در اين قضيه رابطهاي بين علم و دين وجود ندارد. اما به تعبير ديگر، جامعهشناسي ميتواند هم ديني باشد يا غير ديني و اگر ديني باشد ميتواند به عنوان يك سليقه عرفاني به عنوان شاخهاي از گرايشات در مذاهب و اديان مختلف دخالت كند. ديگر اينكه عرفان و تصوف حوزه تعلقات شخصي من است. هر فردي در زمان فراقت خود به دنبال چيزهايي است كه دوست دارد، ممكن است در آن گرايشات ديني و فرهنگياش دخالت كند و مطالعاتي در آن زمينه انجام دهد. در حالي كه حوزه تخصصي و حرفهاياش موضوع ديگري است. ضمن اينكه بعضي از جامعهشناسان ما از قديم الايام ديني بودند. مثل جرج سيمن و مكس چلر كه هر دو آلماني بودند و به جامعه نگاه ديني داشتند.
شما دين و عرفان را يكي بيان مي كنيد؟
عرفان صورتي از دين است. دين عبارت از مطالعات بسيار گسترده و چند جانبهاي است كه يكي از گرايش هاي آن مطالعات باطني مستقيم،شهودي و عرفاني است. بنابراين جزئي از دين است و من عرفان را جداي از دين نميدانم.
امروزه عدهاي ادعا ميكنند كه اهل عرفانند در حالي كه ديندار نيستند. درباره اين عرفان توضيح دهيد.
عرفان يعني شناختن و بنابراين هر كسي كه سعي كند جهان را به معناي دقيق بشناسد و به كنه آن پي ببرد، به شكلي وارد عرفان شده است. عرفانهاي متعارف يا عرفانهاي ديني و سلسلهاياند يا عرفانهاي آزاد. عرفانهاي ديني يا نظرياند يا عملي. اگر عملي باشند سلسلهاياند، مثل سلاسل جنديه و معروفيه. اما اگر اينها نباشند نظرياند كه اساساً عرفا آن را عرفان تلقي نميكنند و مطالعات فلسفه نظري ميدانند. عرفانهاي آزاد عرفانهاي نوظهورند كه معمولاً آن را عرفان كاذب تلقي ميكنند، اما من اين گونه فكر نميكنم زيرا عرفان يا شناخته است يا نشناخته. اگر نشناخته است كه عرفان نيست كه كاذب باشد يا نه، اگر هم شناخته است كه كاذب نيست. به هر حال، عرفان به عنوان يك بخش از مطالعات انسان كه چيستم؟ كيستم؟ از كجا آمدهام و به كجا ميروم؟ و مقام و منزلت من در جهان هستي چيست؟ وجود دارد و در هر آييني ميتواند باشد و درست هم هست. گاهي ارتباطات سياسي باعث ميشود كه درباره بعضي از عرفانها نظرات خاصي بوجود بيايد. البته من به هيچ وجه با سياست موافق نبودم و وارد آن نميشوم زيرا در سياست، بعضا صداقت وجود ندارد.
البته لازمه جامعهشناسي ورود به سياست است. اينطور نيست؟
وارد سياست شدن به لحاظ جامعهشناسان نقد جامعه است، همانطور كه تا اندازهاي ماركس يا بلومر اعتقاد داشتند.
بنابراين با نقد جامعه، وارد سياست ميشويد.
پرهيزي از اين كار ندارم. در كلاسهايم هم دولت را نقد ميكنم. مجلس و همه آنچه به نوعي اجتماعياند. اما دخالت كردن در سياست موضوع ديگري است. اينكه وارد گروه يا حزبي بشوم يا گروهگرا باشم خير. فقط به عنوان يك جامعهشناس. جامعهام را بررسي و طبق قواعد جامعهشناسي آن را نقد ميكنم، مدل اصلاح جامعه را ميگويم و اينكه كجا غلط يا درست است. به اعتقاد من جامعهشناس يك پزشك است و جامعهشناسي پزشكي اجتماعي است و اين مسأله را در فصل دوم جامعهشناسي نظريام توضيح دادهام. جامعهشناس بايد اوضاع جامعهاش را نقد كند و اگر سكوت كند نوعي پذيرش است.
براي نقد كردن بايد قضاوت كرد و قضاوت، فرد را وارد سياست ميكند.
به قول ژاپن پل سارتر «ما همه انتخاب ميكنيم و در انتخاب آزاديم» و به قول اسلام «كُلّكُمْ راء و كُلّكُمْ مسوول» بنابراين ما يا قضاوت ميكنيم يا قضاوت نميكنيم كه اين باز همان قضاوت است. ما يا موضع ميگيريم يا نميگيريم كه اگر نگيريم باز موضع گرفتهايم.
به هر حال ما بالاجبار اين كار را ميكنيم؛ از اين جهت من به سياست مربوط ميشوم اما وارد آن نميشوم و معتقدم در بسياري از بخشهاي سياسي جامعه، صداقتي كه لازم و شايسته است وجود ندارد.
شما جامعهشناس ايراني هستيد و شاگرد بلومر بودهايد كه يك جامعهشناسي غربي است. چقدر ميتوان از نظرات وي در جامعه ايراني استفاده كرد.
اگر يك نظريه خوب ساخته و پرداخته شود، ميتواند در هر جامعهاي مورد استفاده قرار گيرد. اينكه بعضي از نظريات در برخي از جوامع كارآيي ندارند، اين است كه اساساً آن نظريه براي يك جامعه خاص ساخته شده يا در غير اين صورت، نظريه از نظر ساختاربندي داراي عيب و ايراد فني است. بنابراين تا جايي كه من مطلعم مثلاً نظريه وبر ـ ماركس ، دوركيم ، بلومر و افرادي كه صاحب نظريههاي بسيار معروف در جامعهشناسياند و بنيانگذار مكاتب مختلف، در همه جا قابل طرح است. اگر كسي جامعهشناسي را خوب بلد باشد، بايد بتواند هر موضوعي را با هر ساختار نظري تبيين كند. بنابراين نظريات بلومر قطعاً در جامعه ايراني مفيد واقع خواهد شد، به ويژه اينكه بلومر در دو موضع بحث ميكند و مي گويد اساساً رفتار بشر و جامعه انساني نسبت به ديگر جوامع چه ويژگيهايي دارد كه اين مسأله مربوط به علوم رفتاري است و در قلمرو روانشناسي و مديريت و رشتههاي ذيربط مفيد خواهند بود. در بحث علوم رفتاري به مفهوم نمادي و مباحثي مانند روانشناسي نمادي و انسانشناسي نمادي اشاره ميشود و از آنجا كه بلومر بحثهاي خود را در قلمرو مفاهيم مكتب علوم نمادي مطرح ميكند، اين تصور اشتباه ايجاد شده كه وي فرق بين روانشناسي و جامعهشناسي را درك نكرده، اما متأسفانه آنها اساساً چارچوب كار بلومر را نفهميدند.
اين چارچوب چيست؟
چارچوب كار بلومر اين است كه نخست رفتار بين انسان و جامعه را توصيف ميكند و مبناي تحليلش هم كنش نمادي است. اما در جامعهشناسي مبناي تحليل بلومر اين نيست بلكه كنش پيوسته است. اين كنش قواعد ساختاري خودش را دارد و به تعبيري با همان مفاهيم جامعهشناسان متعارف مثل ساختارگراها يا ماركسيستها مشابه است، اما يك وجه ممتاز و اضافهتري دارد كه بحث symbolic بودن يا نمادي بودن است. به طور خلاصه اينكه ما هم به لحاظ فردي در روانشناسي و هم به صورت گروهها و سازمانهاي اجتماعي در جامعهشناسي، ميتوانيم جامعه خودمان را تغيير دهيم و ماييم كه جامعه را ميسازيم. اعم از اينكه جامعه را ثابت نگه داريم يا تكرار كنيم با تغيير دهيم و ماييم كه «برسازي كنش» ميكنيم.
«برسازي كنش» به چه معناست؟
اصطلاحي است كه بلومر در دهه 30 تا 50 آن را تحليل كرد و بعدها گيدنز و افراد ديگري مثل بورديو و فوكو آن را بررسي كردند. برسازي كنش به اين معناست كه ما در هر زمان، چه به شكل فردي و روانشناسي و چه به شكل جمعي در جامعهشناسي كاري را كه انجام ميدهيم، كنشي بوجود ميآوريم. اين كنش به اعتباري بازسازي ساختار قبلي است و در هر لحظه تاريخ را از نو ميسازد. اين از نو ساختن به معني يك فرم جديد نيست و حتي اگر كهنه را تكرار كند به اين معني است كه از نو و دوباره كهنه را ساخته و اجازه رشد به آن دادهاست. مثلاً ما هر روز به محل كار ميرويم و ميتوانيم به طور دستهجمعي اعتصاب كنيم و ...
مثال شما نشان ميدهد كه اين بازسازي فردي است نه جمعي؟
ميتواند فردي باشد يا جمعي. اگر جمعي باشد در جامعهشناسي مطرح ميشود و معني اعتصاب ميگيرد يا معني ساختارسازي ميگيرد و اگر فردي باشد، در زندگي فردي صورت خواهد گرفت و قادر است هم در روانشناسي عمل كند، هم در انسانشناسي و هم در جامعهشناسي. بنابراين واحد كنش در اين جا كنش نمادي است. اما واحد كنش در جامعهشناسي بلومر كنش پيوسته است. كنش پيوسته سه قلمرو مشخص دارد كه فرد مطلقاً در آن نيست بلكه يا نهاد اجتماعي است يا سازمان اجتماعي يا تاريخ اجتماعي.
يعني هر يك از اين سه بدون فرد؟ اما همه اينها را فرد تشكيل ميدهد!
فرد به عنوان جزئي ذوب شده در جامعه بررسي ميشود. بنابراين مورد بررسي، كنش افراد در جامعه نيست بلكه كنش گروه يا سازمانها و نهادها يا تاريخاند. جامعه يك سازمان است و هر جامعهشناس اين را ميداند؛ هر فرد معمولي و غيرحرفهاي هم بايد بداند كه جامعه يك سازمان است و سازمان قواعد خاص خود را دارد. جامعهشناسي بلومري كه كنش پيوسته را بررسي ميكند، اين كنش پيوسته يا سازمان است يا نهاد يا تاريخ و اساساً به افراد رجوع نميكند و متأسفانه ايرانيان اصلاً آن را متوجه نشده اند.
درباره كنش متقابل بگوييد.
البته معناي كنش، خودش نوعي متقابل را تضمين ميكند، چون كنش به اين معناست كه ما نسبت به مخاطبانمان روشهايمان را تنظيم كنيم و به نوعي، هم متقابل بوده و هم شرط آن است. اما ترجمه لفظي interactionism يعني كنش متقابلگرايي. البته ترجمه خوبي براي آن نيست. زماني كه من به ايران آمدم اين ترجمه شده بود و ماندگار شد. حالا نميشود آن را عوض كرد. اگر آن زمان ميخواستم آن را ترجمه كنم، ميگفتم «كنش» و اين بهتر بود و كنش متقابل نمادين ميشد كنش نمادين.
بنابر آنچه گفتيد هر كسي ميتواند باعث تغيير در جامعه شود؟ خير؛ هر فردي نميتواند تغيير ايجاد كند، مگر اين كه اين فرد با فرد ديگري پيوند بخورد و كنش پيوسته به وجود آيد. يعني در هم تنيدگي كنش اتفاق افتد، كنش من با كنش ديگران در هم تنيده شود و كنش پيوسته را بسازد.
اين تغيير و بازسازي در نهاد و سازمان و تاريخ كه از آن صحبت كردهايد به فلسفه هگل برنميگردد كه گفتيد در گرايش شما به جامعهشناسي تأثيرگذار بوده است؟
آن چيزي كه از ديالكتيك و تغيير ميشناسم، تنها به هگل مربوط نميشود. در فصل 7 كتاب نظريهها توضيح دادهام كه ديالكتيك به لحاظ روششناسي دو معنا دارد. يك معناي تكاسلوبي و يك معناي چند اسلوبي؛ من پيرو چند اسلوبي ام و اگر بپرسيد هگل چند اسلوبي است، ميگويم تكاسلوبي.
درباره اين دو اصطلاح ـ تكاسلوبي و چند اسلوبي ـ توضيح دهيد.
تكاسلوبي ديالكتيك يعني عناصر يك مجموعه ديالكتيكي را هميشه به يك شيوه نگاه كنيم كه مثلاً هگل آن شيوه را تناقض ديده، يعني هميشه بين عناصر موجود در يك ديالكتيك تناقض وجود دارد كه اين تناقض ميتواند به صورت تز و آنتيتز باشد. اما چند اسلوبي اين است كه شيوههاي مختلفي وجود دارند نه يك شيوه. من معتقدم كه ماركس شيوه تكاسلوبي نداشته. نخستين فردي كه اين مسأله را رسماً عنوان و جامعهشناسان قبلي را نقد ميكند، «ژرژ گوروويچ» فرانسوي است. متأسفانه در ايران هيچكس در اين بخش كاري نكرده. در كتاب جامعهشناسي نظريام درباره چند اسلوبي بودن و ويژگيهاي آن و نيز امتياز كار گورويچ توضيح دادهام. او پنج اسلوب را معرفي ميكند كه البته من 5 اسلوب وي را در 2 اسلوب ديدهام و 4 اسلوب هم خودم به آن اضافه كردهام. بنابراين زير نظر بلومر به شناسايي اسلوب پرداختهام.
درباره نظريههايي كه روي آنها كاركردهايد توضيح دهيد.
بر چند نظريه خاص كار كردهام؛ يكي از آنها شرح ساختاربندي نظريه است كه در جامعهشناسي نظري است و از شيوههاي تحليلي مختلفي مثل تحليل عنصري، تحليل ديالتيكي ـ تحليل تاريخي و ... استفاده كردهام و نيز تفكيكهاي بين اصول مكتبي و فرامكتبي و نيز مفاهيم تحليلي مكتبي را انجام دادهام. از كارهاي ديگرم ساختار تخيل جامعهشناسي است كه كاري جديد است. دومين بخش نظري كه كار كردهام به خودم اختصاص دارد و آن بحث اسلوبهاي ديالكتيك است. مثل ديالكتيك خلاق، ديالكتيك مفلوج، ديالكتيك قطبي، ديالكتيك تكميلي و ديالكتيك شناخت. به نظريه ديگري پرداختم به عنوان جامعه درون ساخت و برون ساخت و در كتاب شرق باستان آن را براي نخستين بار در سال 1381 توضيح دادهام كه در سال 1389 تجديد چاپ شد. در آن، مطالعات موردي صورت گرفته از هندوستان، ايران باستان، عربستان و ... كه به معرفي آن پرداختهام و اينكه جوامع به لحاظ ساختار قشربندي به دو دسته برون ساخت و درون ساخت تقسيم ميشوند. در اين مورد در نظريه قشربندي نظريه مستقلي دارم كه براساس ديدگاههاي نظريهپردازان قديمي و نيز تفسيرگرايي و تصميم تفسيرگرايي از بحث قشربندي است. اين موضوع هم در كتاب جامعهشناسي غرب باستان هم در شرق باستان به شكل قشربندي اجتماعي و هم قشربندي ديني آمده است و آنها را از هم تفكيك كردهام.
درباره قشربندي اجتماعي بگوييد.
در قشربندي اجتماعي معمولاً به دو طبقه فرادست و فرودست معتقدم و به طبقه سوم اعتقادي ندارم. طبقه متوسط لفظ بسيار غيرتخصصي است كه من به جاي آن قشربندي را به كار بردهام. طبقه فرادست را به 4 قشر و فرودست را به هم به 4 قشر تقسيم و آميزههاي تفسيرگرايي را در آن وارد كردهام و نام آن، تعلق طبقاتي و مهاجرت طبقاتي ناشي از عامليت تفسير انسانها و گروههاي اجتماعي است. اينها ويژگي تفسيرگرايي در ساختار قشربندياند هيچكس اين كار را انجام نداده است.
جامعهشناسي اجتماعي و ديني كه دربارهاش كار كردهايد از هم مجزايند؟
بله، جامعهشناسي اجتماعي از ديني مجزاست و آن چيزي كه ماركس و دوركيم به آن ميپردازند، جامعهشناسي دين است نه جامعهشناسي ديني.
منظورم جدايي اين دو در قشربندي اجتماعي است.
بله تقسيمبندي كردهام كه قشربندي اجتماعي در جامعه چگونه است و نيز قشربندي در سازمانهاي ديني چگونهاند. مدلهايش را هم كشيدهام. در جامعهشناسي شرق باستان دورهشناسي تاريخي را انجام دادهام كه اصلاً جامعهشناسي تاريخي دين چيست و همينطور روي قشربندي اجتماعي اديان كار كردهام و اينكه كاملاً متفاوتند و اين سلسله مراتب اجتماعي فرادست و فرودست اند. درباره آسيبشناسي ديني و نظام قشربندي در جوامع درون ساختي و برون ساختي توضيح دادهام. طبقه فرادست و فرودست در چين را هم بررسي كردهام.
طبقات فرادست و فرودست در جوامع مختلفي كه روي آنها كار كردهايد به هم شبيه اند؟
شباهت ساختاري دارند. جامعه درون ساخت چيني را تصور و جامعه درون ساخت عربي را كه در آن اسلام به وجود آمد نيز بررسي كردم. درباره جامعه برون ساخت هندي و جامعه برون ساخت ايراني از دوره ايران باستان تا زرتشت و مزدك تحقيق كرده و در آن باره نوشتهام.
درباره شرح ساختار بندي نظريه كه دربارهاش تحقيق و بررسي داشته و نوشتهايد، توضيح دهيد.
اينكه يك نظريه چيست؟ چه عناصر اصلي در آن وجود دارد و از مهمترين بحثهاي آن، اين است كه مفاهيم در جامعهشناسي 2 معنايي يا چند معنايياند و خاصيت نمادي بودنشان هم همين است. مثلاً ديالكتيك يا نظم يا ساخت چندين معنا دارند. متأسفانه در جامعهشناسي متعارف در ايران فقط يك معنا و آن هم معناي مكتبياش موردنظر است.
مشكلاتي در جامعه ما وجود دارند، هم به لحاظ جامعهشناسي ديني و هم به لحاظ ساختار جامعه؛ به نظر شما اين موضوع به دليل نداشتن نظريههاي جامعهشناسي است يا آگاهي نداشتن از مفاهيم جامعهشناسي يا عمل نكردن به آنچه وجود دارد و شناخته شده است؟
همه اينها به گونهاي وجود دارند. نظريات جامعهشناسي هستند، اما به خوبي شناخته نشدهاند. مثلاً اغلب استادان جامعهشناسي نظم را اينگونه تعريف ميكنند كه مفهوم اصلي آن در نظام نظري ماركس و دوركيم است، در صورتي كه نظم در جامعهشناسي دو معنا دارد يكي معناي تحليلي آن است و يكي معناي مكتبي آن. وقتي دوركيم از نظم سخن ميگويد معناي مكتبي آن را بيان ميكند، اما ماركس از نظم به معناي تحليلي آن مي گويد. در ايران اصلاً اين فهميده نشده و من براي نخستين بار دو روش را معرفي كردم به نام emicو etic.
emicيعني مطالعه از درون و etic يعني مطالعه از بيرون و اين در دايرةالمعارف 1976 در آمريكا منتشر شده. خوشبختانه pelto كتابي در زمينه مردمشناسي فرهنگي نوشته و آقاي ثلاثي آن را ترجمه كرده كه حدود 6 سال پيش emic و etic در آن توضيح داده شده است.
يكي از مهمترين مشكلات اين است كه نظريهها خوب فهميده نميشوند و به عنوان بستهبنديهاي سيستماتيك توسط دانشجويان فقط نقل و حفظ ميشوند. حتي برخي از دانشجويان مقطع دكترا نميتوانند از چارچوب نظريه، خوب استفاده كنند؛ زيرا آن را نفهميده اند. تا ساختاربندي نظريه طبق برنامهاي كه در جامعهشناسي نظري داريم شناخته نشود، نظريهها به راحتي قابل بررسي نيستند.
نظرتان درباره جامعهشناسي ديني چيست؟
يكي از نخستين كساني كه بر وجود جامعهشناسي ديني و اسلامي اصرار ميكرد، من بودم. مخالفتهايي با من شد كه علم و دين را با هم تلفيق و هم علم و هم دين را خراب كردهام. اما من هنوز معتقدم كه جامعهشناسي ديني و اسلامي بايد باشد. در اين باره بايد نكتهاي را مورد توجه قرار دهيم. اينكه هر نظريه شامل سه بخش هستيشناسي، روششناسي و مسايل جامعهشناسي است كه اين بخشها در دو جستار ايستايي و پويايي قابل تعريف اند. در اين دو جستار ما ميتوانيم همه چيز را بررسي كنيم و با هيچ رويكرد و پارادايم ديگري هم اختلاف نظر نداريم. در روششناسي از روشهاي علمي و جامعهشناختي اعم از كمي و كيفي استفاده ميكنيم. در هستيشناسي، ما مفروضات مسلم را هم از علوم ميگيريم، هم از فلسفه و هم از خود دين. مثلاً دكتر شريعتي بنيانهاي فكرياش را هم از گوروويچ ميگيرد و هم از اسلام و آنها را با هم تلفيق ميكند. يا زيمل، هم از يهود ميگيرد و هم از ايدهاليسم آلماني و هم از ماركس. همه اينها ميتوانند تلفيق شوند. اما آيا در جامعهشناسي ديني ميتوان اين كار را انجام داد و ما ميتوانيم از سيره قرآن و ائمه معصومين (ع) استفاده كنيم يا اين كه فقط در حوزه هستيشناسي يا مفروضات مسلم اين كار انجام مي شود؟ من معتقدم كه جامعهشناسي ديني اينگونه بوجود ميآيد كه مثلاً قرآن و معصوم(ع) چه فرمودهاند، اما عين آن را نميتوان به عنوان حكم قرار داد زيرا جامعهشناسي هيچگاه نميتواند حكم صادر كند بلكه فقط ميتواند قضاوت علمي داشته باشد و تحليل و تبيين كند. بنابراين جامعهشناسي در هر رويكردي اعم از اينكه يا ماركس باشد يا كنش نمادي يا ديني يا در هر مذهبي، الزاماً نميتواند نه درست باشد و نه غلط و اين ابطالپذيري و اثباتپذيري ويژگي علم است، به اين معني كه علم نبايد حكم دهد. گرچه حكم دين و حكم قانون يا حكم فرهنگ ميتواند ثابت باشد اما علم حكم ثابت ندارد و جامعهشناسي اگر بخواهد بر علمي بودن استوار باشد بايد ويژگي علمي داشته باشد. موضع من در جامعهشناسي يعني همين علمي بودنش.
با توجه به اين گفته شما، جامعهشناسي ديني معنايي ندارد. زيرا در دين حكم ثابت وجود دارد و در جامعهشناسي به دليل استوار بودنش بر علم، حكم ثابت وجود نخواهد داشت و اين تناقض است.
جامعهشناسي ديني هيچگاه به حكم نميرسد. اما در اين بحث ما مفروضات مسلممان را از دين ميگيريم و با روشهاي علمي جامعهشناختي موضوع هايي را كه جامعهشناسان ديگر بررسي ميكنند، بررسي ميكنيم. در اين جا ما در نگاه هستيشناختي تفاوت داريم. البته ما اين تفاوت و اختلاف را در مسايل فقهي هم داريم. در بسياري از احكام، نظر مجتهدان با هم تفاوت دارند. در فلسفه هم همينطور است. مفسران قرآن هم داراي تفسيرهاي مختلفي از آيات اند.بنابراين جامعهشناسي اسلامي هم نميتواند يك نظر واحد داشته باشد و به حكم ثابت و مطلقي برسند.
اما در همان فقهي كه شما ميگوييد ما احكام ثابت و مطلق داريم.
آن را فقيه ميگويد و استنباط فقهاست. اما مثلاً بانكداري اسلامي در كشور ما وجود دارد كه بعضي از فقها آن را نپذيرفته و هنوز حرام ميدانند.
مثال را در احكام ثابت بيان كنيد مثل نماز و ...
در نماز هم اختلاف نظر هست يا در وضو، بين شيعه و سني تفاوت وجود دارد.
شما از نظر مجتهدان گفتيد و احكام ثابتي كه آنها بيان ميكنند بنابراين منظور احكام در شيعه است و نه در اهل سنت كه مجتهد ندارند.
فتواهايي كه مفتيان اهل سنت ميدهند هم از روي تخصص است و مردم عادي نميتوانند اين كار را انجام دهند و به نوعي مجتهد در اهل سنت به حساب ميآيند. بنابراين اختلاف در فروع دين اسلام وجود دارد كه همه آن را هم از قرآن گرفتهاند. اين درست نيست كه بگوئيم ما فقط قرآن را ميفهميم. حتي درباره وجود خدا هم اختلاف است آيا خدايي كه من آن را تعريف ميكنم در شيعه يا عرفان شيعي با تعريفي كه القاعده و طالبان از خدا دارند، يكي است؟
اينگونه كه شما ميگوييد بحث به پلوراليسم كشيده ميشود.
بله همين است و بايد هم اينگونه باشد. مگر قرآن نميگويد« لكم، دينكم ولي دين»، خداوند به پيامبر ميفرمايد اينها حرف تو را نميفهمند به آنها بگو شما به دين خود باشيد و من هم به دين خود. يعني شما دين خود را داريد و من هم دين خودم را دارم.
اما ابتداي آيه ميگويد «قل يا ايها الكافرون» و آنها را كافر خطاب ميكند و اين همان مرز است بين دينداري و بيديني.
بله ـ اما ميگويد كافر ـ يعني كسي كه حرف تو را نميفهمد.
بنابراين حقيقتي ثابت وجود دارد كه بعضي آن را نميفهمند.
آن مردم شايد واقعاً نفهميدهاند و از خداوند درك ديگري دارند اما خداوند بنابر اصل ارحمالراحميني اش آنها را هم ميپذيرد. اعتقاد شخصيام اين است كه هر كسي از دين، باوري را كه پيدا ميكند درست است. طبق آيات قرآني كسي كه دنبال حقيقت ميرود، چه به آن برسد يا نه شهيد ميميرد.
بنابر گفته دانشجويانتان در كلاسهاي درس، زماني كه از نظريههاي جامعهشناسي سخن ميگوييد آنها را با آيات قرآني و سيره ائمه معصومين عليهمالسلام تطبيق ميدهيد و اين يعني حقيقتي واحد كه بين آنها وجود دارد.
بله، اما اين را من فهميدهام و شايد شخص ديگري به گونهاي ديگر بفهمد. من مواضع تفسيرگرايي و مواضع شيعي و عرفاني را موازي و مشابه ميبينم و نكته به نكته آن را اثبات ميكنم. اما اين نظر من است و شايد اشتباه كنم. من حق ندارم بگويم آنچه را كه فهميدهام حتماً درست است و ديگري غلط ميگويد. درك ما از دين متفاوت است، همانطور كه از زيبايي و هنر متفاوت است. نميشود همه از قرآن درك مشترك داشته باشند. درك من به گونهاي است كه وقتي جامعهشناسي درس ميدهم، عرفان هم خود به خود به ذهنم ميآيد زيرا دنياي ذهني و ديني من و نيز دنياي اجتماعيام از يكديگر مميز نيستند. هر انساني موضعگيري ديني دارد. اگر من در عرفان كار ميكنم و اعتقادم اين است كه خداوند در هر لحظه هست؛ زماني هم كه راجع به ماركس حرف ميزنم، نميتوانم خدا را در نظر نگيرم و سعي ميكنم منصفانه سخن بگويم.
در ابتداي صحبتمان از شما پرسيدم كه نظريهها در ايران چگونه اجرا ميشوند و شما پاسخ داديد نظريهها بد فهميده ميشوند. نسبت به گفتههاي اخير شما اين بد و خوب ديگر معنايي نخواهند داشت زيرا هر كس به گونهاي كه مي فهميد همان درست است.
اين پرسش شما اشتباه است. ما نميگوئيم نظريه درست است يا نادرست بلكه ميگوييم نظريه چيست؟ اگر ميگوييم غلط است يا درست، نه اينكه نظريه خوب است يا بد؛ يعني شرحي كه آنها درباره نظريه ميگويند نسبت به آن نظريه غلط است. براي مثال اغلب افراد در نظريه ماركسيسم ميگويند اقتصاد تعيينكننده است در حالي كه ماركس اين را نگفته. من نميگويم كه نظريه ماركس درست است يا غلط، ميگويم شرحي كه از نظر ماركس ارائه ميدهند، اشتباه است.
پس فهم از اين نظريه غلط است.
بله. مثال ديگر درباره نظريههاي تفسيرگرايي موقعيت فرد در جامعه است و اين نيز اشتباه است.
بنابراين اصول ثابتي هستند كه گاهي فهم از آن درست و گاهي نادرست خواهند بود.
اصول ثابت را هيچ كس نميفهمد اساساً «ما عرفناك حق معرفتك» است. من معتقدم علم و آگاهي و معرفت نسبياند، قرآن يك پايه مطلق دارد كه هيچكس آن را نميفهمد.
شما درباره مطلق فهميدن يا نسبي فهميدن ميگوييد اما من درباره اشتباه يا درست فهميدن پرسيدم.
اين تحليل و شيوههاي تحليلي است. تحليل، شيوهاي دارد به نام تحليل عنصري. در اين شيوه ميپرسم عناصر اصلي كه دين اسلام را ميسازند چه هستند؟ ابتدا بايد آنها را تعريف كنيم. اما چگونه؟ با رجوع به كتابهايي كه مثلاً ماركس دارد يا اينكه به قرآن رجوع كنيم ببينيم چه ميگويد. عناصر اصلي را مورد بررسي قرار ميدهم و بعد اينكه، اين شرحها نسبت به آن چگونهاند. عناصر اصلي در قرآن همان است كه ما به طور متعارف ميگوييم اصول دين (توحيد، نبوت، معاد، ...) من با اين سه عنصر ميتوانم تحليل كنم آيا در قرآن جبر وجود دارد يا اختيار. قاعدتاً جبر نميتواند باشد اگرچه اختيار هم نيست. بنابراين من با اين سه عنصر جبرگرايي را نقد ميكنم. هيچكس نميتواند بگويد اين سه اصل در دين نيست. بودايي، مسيحي، يهودي يا مسلمان به اين سه اصل اعتقاد دارند.
بالاخره شما به اين سه عنصر رسيدهايد كه در هر ديني ثابت اند!
بله و اين برميگردد به حوزه معرفتشناسيام كه البته در اين برهه از زمان درست است. اما شايد فرد ديگري بگويد اين عنصري كه پيدا كردهاي به فلان دليل غلط است؛ يا مثلاً 2 يا 4 عنصرند. من بايد بشنوم و مناظره كنم. تفكر علمي اين را به من آموخته است كه هرگز تصور نكنم اين موضوعي را كه من بلدم هميشه درست است و تمام معرفت و حقيقت همين است،. من ياد گرفتهام آنچه را كه فهميدم عليالحساب درست است. ممكن است من تغيير كنم و يكسال ديگر نظرم نيز تغيير كند. از زماني كه فارغالتحصيل دكتري شدم حدود 30 سال ميگذرد. در اين سيسال خيلي نظرم عوض شده. الآن هم نميدانم تا 2 سال ديگر نظراتم ثابت ميمانند يا نه، اما تا زماني كه بر آن نظر پايدارم از استدلال و منطق استفاده و از نظري كه دارم دفاع ميكنم. اما اگر فهميدم كه اشتباه كردهام، با شجاعت تمام به اشتباهم اعتراف ميكنم. مثلاً من در تحليلهايي كه در سالهاي حدود 70 تا 74 از ماركس داشتم، معتقدم بودم كه ماركس تك اسلوبي است، اما امروز اعلام ميكنم كه ماركس چند اسلوبي است و من اشتباه كرده بودم. معتقدم كه علم يا معرفت اعم از اينكه ديني باشد يا فلسفي و ... هميشه عليالحساب بوده و با تعصب و دگماتيسم هرگز موافق نيستم.
بنابراين ما هرگز نميتوانيم جامعه ديني كامل يا حكومت ديني كامل داشته باشيم.
قرار نيست كه ما چنين چيزي داشته باشيم. كار جامعهشناس ديني اصلاً اين نيست. مردم بايد بخواهند كه جامعه ديني داشته باشند يا نه. جامعهشناس ديني براساس دركي كه از دين دارد ميگويد فرم مطلوب جامعه چيست و اشكال جامعه فعلي كدام است. مثلاً من ميتوانم با ديد قرآني خودم بگويم كه فرم مطلوب جامعه آرماني از نظر قرآن چيست و اينكه جامعه امروز نسبت به آن نقص دارد.
لازمه حكومتداري جامعهشناس بودن هم هست؟
حكومتداران اساساً نميتوانند جامعهشناس باشند. زيرا آنها، معمولا ميخواهند نظر خود را بيان كنند و كمتر ديدي علمي نسبت به مسايل جامعه دارند.
اما اين يك نوع بلاتكليفي را در جامعه بوجود ميآورد.
بله اما در علم نبايد دنبال نسخه بود بلكه بايد به تحليل پرداخت. حكومتداران چه در ايران يا هر كشور ديگر، معمولا در اين باره زير بار علم نميروند. يعني بسياري از آنان اصلاً ديدگاه علمي ندارند. زيرا ميخواهند بگويند آنچه عمل ميكنند درست است و نيز ميخواهند آن را حفظ كنند. اما تفاوتي است بين حكومتداران جهان سوم با جهان اوليها و آن اين است كه جهان اول، اغلب زير بار مشاورههاي جامعهشناسان و اقتصاددانان و فيلسوفان و حقوقدانان ميروند اما در جهان سوم، اين مسأله قاعدتا كمرنگتر است و كمتر به حرف علم گوش ميدهند. هيچكس نميتواند ادعا كند كه اشتباه نميكند. بنابراين حكومتداران بايد مسايل را بررسي و اظهارنظر و پيشنهادهاي ديگران را با استدلال و طريق علمي گوش كنند.
بحثي است درباره اسلامي شدن دانشگاهها. نظر شما در اين باره چيست؟
بايد بدانيم منظور از اسلامي شدن دانشگاهها چيست؟ در بعد وسيعتري مثل جامعه اسلامي بايد هم جامعهشناسي و هم اسلام را خوب فهميد. ما روزي را داريم به نام وحدت حوزه و دانشگاه ؛افراد در يك روز جمع ميشوند. دانشگاهيها يك طرف حوزويها هم طرف ديگر. بعد هم عملاً نتيجهاي را دربرندارد. نه حوزه به درستي دركي از دانشگاه و جامعهشناسي دارد و نه دانشگاهي درك درستي از حوزه. معتقدم نخست بايد براي علوم انساني ارزش قائل شد. در حالي كه دانشگاههاي ما به علوم فني و پزشكي و ... بهاي بيشتري ميدهند. اگر يك پزشك اشتباه كند انساني را از بين ميبرد. اما اگر جامعهشناس دچار خطا شود، جامعهاي را نابود خواهد كرد. بنابراين علوم انساني گاهي نجاتدهنده تاريخ يك قوم است. با علوم انساني است كه پزشكي و مهندسي متعهد و مسوول بار ميآيند. بنابراين نيروي مؤثر، علوم رفتاري و علوم انسانياند كه بايد به آنها بها و ارزش داد. در رفتار و كردار سالم است كه علي (ع) در زمان حكومت داري خود حق مظلوم را مي گرفت و شرط حكومتش نيز در نوع عملش نشاندهنده دمكراسي است. چرا ما از عترت اين دمكراسي و پلوراليسم را نميگيريم و فكر ميكنيم كه اين مفاهيم غربي اند. من پلوراليسم را از قرآن و عترت ميگيرم و اين كار جامعهشناسي ديني من است و البته خوشحالم كه موازين قرآن با برخي از موازين صنعت غربي شبيه هماند و تكاملي كه در غرب به آن رسيدهاند، همان است كه 1400 سال پيش پيامبر(ص) ما فرموده است.
شما پلوراليسم را با دمكراسي يكي گرفتهايد؟
دمكراسي فلسفه سياسي است و پلوراليسم فلسفه اجتماعي. اما معناي آن در اصل يكي است. دمكراسي يعني همه مردم نوع حكومت و قواعدشان را انتخاب كنند و به نمايندگان مجلس و قانونگذار و ... رأي ميدهند. پلوراليسم به معناي اجتماعي يعني هر مكتبي چه ديني و چه غير ديني يا سياسي حق دارد همانگونه كه ميخواهد فكر كند و قانونمندي، اجتماعات، احزاب و ... داشته باشد. اين فلسفه اجتماعي است و وقتي وارد موضوع سياسي ميشود، يعني وارد دمكراسي شده است.
بنابراين يكي اجتماعي است و ديگري سياسي و ربطي به دين نخواهد داشت؟
چرا، شما ميتوانيد ديني زندگي كنيد.
منظورم پلوراليسمي است كه شما گفتيد از قرآن و عترت ميگيريد.
افراد يا دين دارند يا نه. پلوراليسم يعني همين كه هر كسي ميتواند با تفكر ديني خود زندگي كند و دينها با هم هيچ فرقي ندارند بنابراين پلوراليسم ديني وجود خواهد داشت.
اگر دينها با هم فرقي ندارند، چرا اسلام نازل شد؟
اسلام آمد كه بگويد اين مكتب بهترين نوع مكاتب است و به آنچه گفته ميشود گوش كنيد.
چرا ؟ اگر قرار باشد هركس دين خود را داشته باشد و فرقي نكند دين بهتر و بدتر معنايي نخواهد داشت.
بله اما قرآن ميگويد: «قولو الا اله الا الله تفلحو». به طرف كلمه توحيد و الله بياييد تا رستگار شويد.
اين دعوت در دين مسيح و يهود و ... هم بود، حتي بتپرستي هم به نوعي اعتقاد به خدايي است كه بتپرستان آن را ميشناختند.
نخست اينكه در جوامع مختلف نيازهاي متفاوتي وجود دارند. پيامبر از زبان قرآن ميفرمايد: «من پيامبران را فرستادم براي تزكيه تعليم كتاب به زبان قوم خودشان». 124 هزار پيامبر در جوامع مختلف به راهنمايي مردم پرداختند. بنابراين هر پيامبري امتي دارد.
اما اسلام براي يك قوم خاص مثلاً عربها نازل نشد، بلكه براي همه افراد در همه زمانها و مكانهاست.
اسلام به چه معناست. حضرت موسي (ع) و عيسي و نوح و ابراهيم عليهمالسلام همه از اسلام گفتهاند، يعني تسليم امر خداشدن و اين در آيات قرآني آمده است.
اما كتاب حضرت محمد (ص) كاملترين آنهاست.
بله اما بايد به اين نكته توجه كرد كه مخاطب، انسان همه جهان است نه فقط مسلمانان و اگر بخواهيم با جهان حرف بزنيم و آنها بشنوند بايد با ديد و نگاه بازتر صحبت كنيم.
اين درست اما پرسش من اين است كه اگر قرآن كتاب كامل و اسلام دين كامل است، پلوراليسم چه معنايي خواهد داشت؟
بنابر آيات الهي كه در تورات و انجيل و اوستا و قرآن آمده، هدايت بدون مرشدان و راهنمايان الهي ممكن نيست. اين شرط اصلي است. اما بايد حرفي بزنم كه مخاطبم در همه جا بپذيرد. باور فكري من همان است كه شما ميگوييد و چه بسا بيش از آن. اما بايد به تفكر مكاتب و اديان ديگر هم احترام گذاشت. مخاطبان ما گاهي مسيحي، يهودي بودايي يا حتي برهمن يا جينايي و اسكيمو هستند. آنها در دين خودشان رهنمايي الهي دارند. هر فردي ديدگاه خاص خودش را دارد مثلاً مفروضات مسلم من اين است كه تلفيقي دارم از مسايل علمي و ديني، منتهي بايد زبانم به گونهاي باشد كه مخاطبم آن را درك كند. حتي درك من از اين مفروضات مسلم ممكن است سال به سال عوض شود. الآن اينگونه درك ميكنم اما از كجا معلوم است كه دو سال آينده آن را نقض نكنم؟ ممكن است اين اتفاق بيفتد زيرا ممكن است فهم من از قرآن تغيير كند. مثلاً 10 سال پيش فهم من از قرآن بسيار كمتر از امروز بوده است.
به پرسش از اسلامي شدن دانشگاهها برگرديم.
براي اسلامي شدن دانشگاهها بايد مواضع دين اسلام را در علوم مختلف ببينيم و اينكه تا چه اندازه ميتوانيم از آن استفاده كنيم و اين به معناي نقض علوم غربي يا تواضع در برابر فلسفه غربيان و شرقيان و ديگر مذاهب نيست. ما بايد همه مواضع را بخوانيم و بدانيم. اسلامي كردن دانشگاهها يعني اينكه هر كسي نخست اصول اساسي اسلام را بفهمد. در ابتداي هر سوره از قرآن، خداوند به نام ارحمالراحمين شناخته مي شود. همه بندگانش را دوست دارد حتي كفار را. همين است كه حضرت علي (ع) وقتي ضربت ميخورند درباره قاتل خود سفارش ميكند كه با او خوشرفتاري كنند و اين يعني فَاَيَنْ ماتَوَلَّوا فَسَمَّ وجها... . اسلامي كردن، پاكسازي برخي افراد نيست. اگر واقعاً منطق اسلامي درست است كه من به درستي آن اعتقاد دارم، بايد از آن دفاع كنم. اشتباهي كه در انقلاب فرهنگي ما رخ داد همين بود و ما بسياري از متخصصان را از دست داديم. ما بايد پيرو امام جعفر صادق (ع) باشيم كه وقتي ياران حضرت نسبت به حضور ابن ابي العوجاء اعتراض كردند و گفتند كه او دهري است، حضرت فرمودند بگذاريد ببينيم چه ميگويد: و ... بايد ابتدا گوش كنيم و بعد استدلال. من معتقدم كه قرآن آنقدر پايههاي منطقي دارد كه در هر عصري بتواند همدوش پيشرفتهترين فرهنگهاي سياسي و فلسفههاي سياسي و اجتماعي حركت كند و حتي پيشرفتهتر از آنها باشد. من مدرنيسم و مدرنيته و پلوراليسم و دمكراسي را از متن قرآن و رفتار ائمهمعصومين عليهمالسلام ميگيرم و همه را با هم به طور موازي توضيح ميدهم و اين مواضع، آنچه غربيان دارند از مأخذ خودشان گرفتهاند و من هم از دين و اعتقاد خودم. اسلامي كردن دانشگاهها در حقيقت همين است كه ما دركمان را از اسلام توسعه دهيم.
چگونه؟
قرآن را كه ميخوانيم بايد ببينيم كه دمكراسي در ذات اسلام است. آنجا كه حضرت پيامبر(ص) ميفرمايند: در همه كارهايتان مشورت كنيد و خودشان هم همين كار را ميكردند.
به جز جامعهشناسي به چه موضوعات ديگري براي مطالعه علاقهمنديد؟
كتابهاي فلسفي، عرفاني و هنري.
رمان هم ميخوانيد؟
زياد نه؛ خسته ميشوم. جوانتر كه بودم ميخواندم و البته بيشتر نمايشها را. الآن اگر هم بخوانم سعي ميكنم كوتاه باشد.
به هنر هم علاقه داريد.
بيشتر به تئاتر و موسيقي.
چه نوع موسيقي را ميپسنديد؟
مدتي تار ميزدم ويلون و ضرب را هم مينواختم و البته آواز هم ميخواندم. چند برنامه اجرا شد كه من به عنوان مدير بخش موسيقي دبيرستان ادب انتخاب شدم. مدتي هم شعر ميگفتم كه الآن آنها را به صورت دو كتاب ديوان دارم و البته شخصي و براي خودماند. شعر سنتي و معاصر.
هنوز هم شعر ميگوييد.
خير.گاهي فقط تكبيتيهايي را ميسرايم و چند شعر كوتاه دارم.
و شاعراني كه مورد علاقه شما هستند؟
فروغ فرخزاد، اخوان ثالث، شاملو و سهراب سپهري. الآن گاهي در جامعهشناسي معرفت اشعار شاملو، اخوان ثالث، فردوسي، فرخزاد، نظامي و مولوي را تفسير ميكنم. غزليات سعدي را بسيار دوست دارم. در بحثهاي عرفانيام شرح گلستان سعدي را انجام ميدهم.
دوست داريد بيشتر چه نوع فلسفهاي بخوانيد؟
فرقي نميكند. فلسفه يعني فهميدن حقيقت. از هر جايي كه باشد خوب است. هر كسي كه حقيقت را فهميده باشد از او ميآموزم. حضرت علي(ع) ميفرمايند: علم را بياموز حتي اگر از منافقين يا مشركين يا كافران باشد.
اهل ورزش هم هستيد؟
در جواني كشتي ميگرفتم و زيبايياندام كار ميكردم الآن حتي فرصت پياده روي هم ندارم!
آثار:
1. تخيل جامعهشناختي در بستر تاريخ (13 جلد)
2. جامعهشناسي فلسفي ـ ديني در غرب باستان
3. جامعهشناسي نظري
4. جامعهشناسي ديني
5. درآمدي بر مكاتب و نظريههاي جامعهشناختي
6. جامعهشناسي عرفاني در انديشهي عرفاي مسلمان
7. هربرت بلومرو كنش متقابلگرايي نمادي
8. جامعهشناسي پيشقراول در غرب جديد
9. جامعهشناسي تاريخي نظريههاي متفكرين مسلمان
نظر شما