تو ديگر به آرزويت رسيده بودي. حتي اگر خبر نداشتي. چون يك جاي خالي توي دلِ روحالله برايت پيدا شده بود. كاش داخلش ميپريدي...\
آن روز، روزِ بدي بود. نه ... نه... كسي نمرده بود. فقط ... امام را داشتند ميبردند. يكي مواظب بود كه امام نيفتد. مريض نشان ميداد. قلبت درد گرفت. ولي نه از درد. از درد اينكه شايد ديگر هيچوقت نتواني او را ببيني؛ اما از بس ناراخت بودي، حتي بدرقهاش نكردي.
ـ باشه! باشه! برو، ولي ... اشكها حرفت را دزديدند. نتوانستي با خودت ادامه بدهي. وقتي كه سري به زن و بچهات بزني ... زنت تا تو را ديد چشمش برق زد. رفتي جلوتر.
نگاهش مشكوك بود. ولي يكدفعه تو هم با ديدن چيزي ذوقزده شدي ... غذا؟!
چه عجب! چطور شده بود كه زنت اينقدر زرنگي كرده بود؟ ـ با خودت فكر ميكردي ـ ديگر همه چيز از يادت رفت. حتي نشنيدي خدمتكارِ امام به پسركِ كنارياش چه ميگفت. اما ... اي كاش ميشنيدي. شايد ديگر با او قهر نميكردي.
ـ آقا! امام هم عجب حوصلهاي داره! ديروز به من گفت؛ گاهي وقتها واسهي پرستوهاي داخل ايوان، دانه بريزم. آخه ميدوني چيه اين مرد واقعاً عجيبه! پرستوها را هم فراموش نميكنه!
تو ديگر به آرزويت رسيده بودي. حتي اگر خبر نداشتي. چون يك جاي خالي توي دلِ روحالله برايت پيدا شده بود. كاش داخلش ميپريدي...»
داستان «يك جاي خالي تو دل روحالله» را از كتاب «ياد دوست» برايتان انتخاب كرديم. اين داستان را «سيدشهابالدين موسويزاده» نوشته است. اين كتاب را واحد كودك و نوجوان موسسهي چاپ و نشر آثار امامخميني(ره) (عروج) منتشر كرده است.
نظر شما