سه‌شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۴
هیچ‌کس نبود که ایشان را قبول نداشته باشد/ این‌ها شهدای ناطق هستند

کتاب «ارشد سلطنتی» مجموعه خاطرات برادر آزاده و جانباز، سرهنگ پاسدار محمدرضا صدیقی، اگرچه یک اثر در حوزه تاریخ شفاهی جنگ عراق و ایران محسوب می‌شود، اما تلاش شده که نوع نگارش آن نیز باتوجه ‌به محتوای روایت‌ها به قلم درآید.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «ارشد سلطنتی»، به قلم کرامت یزدانی(اشک) نویسنده‌ شیرازی، از سوی انتشارات پیام آزادگان منتشر شده است.
 
این کتاب مجموعه‌روایت‌هایی است از آزادگان در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق که تجربیات تلخی را از سر گذراندند. آزادگان از منظر بسیاری از علاقه‌مندان به حوزه فرهنگ مقاومت مصداق «شهدای ناطق» هستند و خوشبختانه درباره این گروه هرسال کتاب‌های متعددی چاپ می‌شود و سال‌به‌سال نیز به فهرست آثار این حوزه افزوده می‌شود.

در ادامه برش‌هایی از این کتاب را می‌خوانید:

حاجی برای ما فرشته نجات بود
حاج‌آقا ابوترابی با اخلاق خوبی که داشت به فرمانده اردوگاه، تیمسار نزار که مغرور و سنگدل بود، خیلی احترام می‌گذاشت. در یکی از اردوگاه‌ها حاج‌آقا به او گفته بود: «این گیوه‌ها رو یکی از اسرا بافته و به‌ یادگار از طرف همه به شما هدیه می‌کنم.» تیمسار با تعجب پرسیده بود: «شما کی هستی؟» گفت: «ابوترابی هستم.» تیمسار که در جمع افسران عالی‌رتبه و درجه‌دار‌ها و محافظانش ایستاده بود، دستش را بالا آورد و به حاج‌آقا احترام نظامی گذاشت. اسرای ایرانی و عراقی‌هایی که آنجا ایستاده بودند، مات‌ومبهوت، به این صحنه نگاه می‌کردند. تیمسار مدتی با حاج‌آقا صحبت کرد. بعد به فرماندۀ اردوگاه دستور داد برخی امکانات رفاهی را برای اسرا فراهم کند.
البته ما این روحیه را نداشتیم و همیشه مانند آنها‌ تهاجمی برخورد ‌می‌کردیم. اما حاج‌آقا این‌جور نبود سعی می‌کرد با روشی دیگر برخورد کند. حاجی برای ما فرشته نجات بود.
 

حسرت یک آخ‌گفتن را به دل عراقی‌ها ‌گذاشتم
رفتم نزد حاج‌آقا ابوترابی و عرض کردم:
- حاج‌آقا اگه اجازه بدید یه مدت از ارشدی و مسئولیت‌های جمعی و کارهای اجرایی اردوگاه کناره‌گیری کنم و برم یه مقدار به وضع خودم برسم. خیلی علاقه دارم زبان بخونم. یه کمی خوندم ولی به جایی نرسوندمش. یه مقدار قرآن کار کردم، اما نمی‌تونم قشنگ قرآن رو معنا و ترجمه کنم.
ایشان سفت مچ دست مرا گرفت. هیچ‌وقت این‌جور احساسی به من دست نداده بود؛ تا حالا نشده بود این‌طوری مچم را محکم بگیرد. مرا با خودش کشید. تندتر از من حرکت می‌کرد. بعدش هم گفت:
- هستی امروز یه معامله با تو بکنم؟!
یک‌باره جا خوردم که نکند بی‌ادبی کرده باشم! حاجی چه معامله‌ای می‌خواست با من بکند. دوباره ادامه داد و گفت:
- من حدود ۳۹سال عبادت شبانه دارم. موقعی که اسیر شدم توی سلول استخبارات بدترین برخوردها با من شد. بدترین شکنجه‌ها رویم انجام دادن. میخ توی سرم کوبیدن. شلاق زدن. با نبشی، آهن، میل‌گرد، لوله با هر چی دستشون می‌اومد منو زدن و زخمیم کردن.
حاجی تمام بلاهایی که در موصل و جاهای دیگر بر سرش درآورده بودند، پشت‌سرهم برایم تعریف ‌کرد.
دوباره نگاهی به من کرد و ادامه داد:
- با همۀ این سختی‌ها، حسرت یه آخ‌گفتن رو به دل عراقی‌ها ‌گذاشتم. همه کارها و سختی‌هایی که کشیدم برای رضای خدا بود. من حاضرم همۀ این ثواب‌ها رو بدم به تو اما در عوض ثواب یه دوره ارشدیت رو بگیرم، اگه حاضری امضا کن!
با این حرف حاجی این‌قدر شرمنده شدم که سرم را انداختم پایین و یک‌جوری دستم را آزاد کردم و رفتم. خودم از خودم بد آمده بود که چرا این حرف را به حاجی زدم.
 

 
هیچ‌کس نبود که ایشان را قبول نداشته باشد
آشنایی بیشتری با او پیدا کردم. فضایل اخلاقی زیادی داشت. هرکسی با معرفت و شناخت خودش می‌توانست حاجی را کشف کند و بشناسد. او حتی برای افرادی که ما اصلاً حاضر به صحبت‌کردن با آنها‌ نبودیم ساعت‌ها وقت می‌گذاشت. با آنها‌ قدم می‌زد و سعی می‌کرد با اخلاق و رفتار نیک و نفس گرم خود آنها‌ را جذب کند.

هیچ‌کس نبود که ایشان را قبول نداشته باشد و به او احترام نگذارد. همه عاشق او و اخلاقش بودند. حاج‌آقا سر جای خود دو زانو می‌نشست، ولی هرکس برای احوالپرسی یا هر موضوعی دیگر نزد ایشان می‌آمد، آن بزرگوار، تمام‌قد در مقابلش به احترام می‌ایستاد. یک بار یکی از اسرا به ایشان گفت شما راحت باشید، خسته می‌شوید. سخت است این‌همه در مقابل افراد بلند شوید و تعداد افرادی که به سراغ شما می‌آیند، زیاد است. فرمود: «با هرکس که مواجه می‌شوم، احساس می‌کنم با پدرم برخورد می‌کنم. بنابراین، برخود واجب می‌دانم بایستم و احترام بگذارم.»
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها