چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۳:۱۰
تحیر و اشک حاج قاسم از التماس‌های یک رزمنده

«فرمانده لشکر ثارالله در یک ‌لحظه او را در بغل می‌فشارد و خود نیز با او گریه می‌کند. در واقع او حیران مانده است.»

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، در غروب روز بیستم بهمن 1364 درحالی‌که چند ساعتی بیشتر به شروع عملیات و حرکت غواص‌ها نمانده و همه یگان‌ها، پس از هفته‌های متمادی، مراحل مقدماتی را برای چنین لحظه‌ای، مجدانه پشت‌سر گذاشته‌اند، آخرین فعالیت‌ها و تلاش‌ها صورت می‌گیرد.

در حاشیه ساحل، نیروی گردان‌ها در سنگرهای حداکثر 10 نفره و یا در خانه‌های متروک منطقه، اسکان ‌یافته‌اند. قبل از اذان مغرب، نفرات شام خود را صرف کرده و برای اقامه نماز اول وقت، وضو گرفته‌اند.

در ساعت 19 هوا به‌کلی تاریک می‌شود و نم‌نم باران که ساعتی قبل شروع‌ شده است، کمی شدیدتر می‌شود. در داخل نهرها، بسیاری از واحدها به‌کار خود سرعت می‌دهند. لبخند ذوق و اشتیاق فرارسیدن عملیات، در چهره نیروهای پیاده به‌روشنی مشهود است. از بین رزمندگان، غواص‌ها حال دیگری دارند و صدای عبادت و نماز و استغاثه‌شان، در خانه‌ای متروک و بزرگ تا شعاع زیادی را پوشانده است.

استغاثه رزمندگان برای شرکت در عملیات
در یکی دیگر از یگان‌ها به دلیل کمبود لباس غواصی قرار می‌شود از دو گروهان موجود غواص، دو دسته از عملیات حذف شوند. این امر موجب نگرانی شدید رزمندگان غواص شده است و فرماندهی لشکر، قاسم سلیمانی، را با اعتراض و درخواست و التماس شدید آن‌ها روبه‌رو می‌سازد.

بسیاری از این برادران؛ به دست و پای فرمانده می‌افتند و با اظهار اندوه و نارضایتی، سماجت زیادی به خرج می‌دهند تا هر طور شده در عملیات شرکت کنند. فرمانده که هیچ راهی جز این در پیش ندارد، یکایک آن‌ها را در آغوش گرفته و در پاسخ به این‌همه شوق و اشتیاق، آن‌ها را مورد ملاطفت قرار می‌دهد.

در گوشه‌ای دیگر از منطقه عملیاتی، فرمانده لشکر ثارالله برای سرکشی و سامان دادن نیروها به میان گردان‌ها رفته است. نیروها هر یک به کاری مشغولند و به صورتی پراکنده، سرگرم آماده‌سازی خود، دسته، گروهان و گردان خویش هستند تا برای سه، چهار ساعت بعد، پس از آغاز حمله، به ساحل دشمن یورش برند.

فرمانده لشکر در میان افراد گردان، ناگهان نگاهش به نوجوانی کم سن و سال می‌افتد، جلو می‌رود و او را به حضور می‌خواند. بسیجی نوجوان که یک روستایی است، کلاه کاسک او تا زیر ابروانش را فراگرفته و پیشانی‌بندش را هم‌ روی آن نصب‌کرده، تجهیزات رزم را نیز خود بسته است، کوله‌پشتی، حمایل، فانسقه، جیب خشاب و همه وسایل هم برای اندام او بزرگ جلوه می‌کند.

فرمانده لشکر، نام، اسم گروه و مسئولیت وی را در عملیات می‌پرسد و پس از کمی صحبت می‌گوید: «تو بمان، بعداً (به آن‌طرف اروند) برو.»

به‌هیچ‌وجه نمی‌شود
او متعجب می‌شود و ابتدا خونسرد نگاه می‌کند و پس‌ازاین که متوجه می‌شود؛ طرف مقابلش فرمانده لشکر است و دستور، دستور جدی است، در اندوه فرو می‌رود و می‌گوید «آخر برادر قاسم...» برادر قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر، می‌گوید: «به‌هیچ‌وجه نمی‌شود، می‌مانی و بعداً می‌روی.»

او که به‌شدت به گریه افتاده است، سر را به زیر می‌افکند. فرمانده که از ابتدا تحت تأثیر وی قرارگرفته و به همین دلیل او را نزد خود فراخوانده بود، این بار نیز سخت متأثر گشته است. برادر بسیجی درحالی‌که همچنان اشک می‌ریزد، با لحنی قاطع و برنده دستان خود را به فرمانده نشان می‌دهد و می‌گوید:

«دستمو ببین برادر قاسم، من محصل نیستم. من بچه شهری نیستم، من با این دست‌هایم، همیشه کارکرده‌ام، بیل زده‌ام، من می‌توانم بجنگم، بچه که نیستم؛ نمی‌گذاری توی عملیات بروم.»

فرمانده لشکر ثارالله در یک‌لحظه او را در بغل می‌فشارد و خود نیز با او گریه می‌کند. در واقع او حیران مانده است که چه بگوید، لذا با او خداحافظی کرده و سفارشش را به فرمانده گردان مربوطه می‌نماید.

منبع: نداف، مجید، نبرد فاو، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ نهم، 1391، صفحات 46، 47، 48، 49.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها