یکشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۰ - ۱۱:۱۷
چشمانِ روشنِ پشت برقع

«چارقدی پر از ماهی ‌گلی» روایت مادرانی است که در زمان جنگ خاکریز دوم مقاومت بودند، همان‌هایی که با روحیه‌ای لطیف و از دلتنگی بر سروسینه می‌زدند. موضوع اصلی روایت‌های کتاب، گفتن از حس و لحظه‌هایی است که هر کدام از مادران شهدا در جنگ و زمان شنیدن خبر شهادت فرزندشان تجربه کرده‌اند.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، زنی با چشم‌هایی بارانی که چهره‌اش در پَسِ یک برقع طلایی پنهان بود. این همه‌ی آن چیزی بود که از طرح جلد به چشمم آمد و خب برای من که ذهن و چشمانم قبل از عنوان به طرح جلدها جذب می‌شوند، یک مورد استثنائی بود. حتی آن ماهی‌ گلی‌هایی که گویی زن پوشیده در چادر را طواف می‌کردند. این‌هایی را که برایتان گفتم از پشت شیشه‌ کتاب‌فروشی دیدم. کتابی با عنوان «چارقدی پر از ماهی‌گلی» که سوره مهر آن را چاپ کرده و زیبا و شیک روی طاقچه کتابفروشی‌ها نشسته است.
 
نتوانستم از عنوان و طرح جلد، موضوع آن را متوجه شوم. اما در همان چند صفحه ابتدایی کتاب، نویسنده از هرمزگان نوشته و من را به دیدن و خواندن خاطرات مادران شهدای آن دیار ‌نشاند. مادرانی که خاکریز دوم مقاومت بودند، همان‌هایی که با روحیه‌ای لطیف و از دلتنگی بر سروسینه می‌زدند، اما با بردنِ نامِ علی‌اکبرِ امام حسین (ع)، با صلابت فرزندان خود را راهی جبهه ‌می‌کردند. معصومه هوشمند از زنانی نوشته که در روستاها و شهرهای کوچک زیسته‌، از مرکز فاصله داشته‌اند، اما از انقلاب و جنگ دور نبوده‌اند!
 
موضوع اصلی روایت‌های کتاب، گفتن از حس و لحظه‌هایی است که هر کدام از مادران شهدا در جنگ و زمان شنیدن خبر شهادت فرزندشان تجربه کرده‌اند. هوشمند در این کتاب، به سراغ مادرانی رفته که یک یا دو فرزند خود را در جبهه از دست داده‌اند. فرزندانی که یا هنوز مفقودالاثرند یا با سر و بدنی زخمی و سوخته میان کفن و تابوت، به خانه بازگشته‌اند.
 
می‌خوانم و صفحه به صفحه جلو می‌روم. با مریم، مادری آشنا می‌شوم که در کودکی پدر از دست داده، در چهارده سالگی عروس خانه‌ خلیل شده و البته خیلی زود نبود همسر او را داغدار کرده است. همسری که طاقت داغ دیگری ندارد، اما ده سال از فرزند دوم بی‌خبر است و بعد از آن همه چشم‌انتطاری، تنها یک جمجمه، چند استخوان و یک پلاک از فرزند شانزده ساله‌اش به دستش ‌می‌رسد.
 
مریم اما تنها مادری نیست که لابه‌لای صفحاتِ کتاب، انتظار را برایم تفسیر کرد. زینب پیش رویم نشسته و از خاطرات جنگ جهانی دوم می‌گوید. از ترس بی‌خانمانی و روزگار سختی که گذشته، از پذیرفتن مادری برای فرزندان همسر تا هفت فرزندی که در خانه‌ی خود و با کمک قابله به دنیا آورده و از فرزندی که از تاریکی شب می‌ترسیده، اما شبها توی مسجد کشیک می‌داده است. فرزاد، همان پسرک ترسوی کشیک دهنده است که نامه آخرش چهار روز بعد از شهادت به دست خانواده و مادر می‌رسد :« چند روزی است در محاصره هستیم؛ یک قمقمه آب داریم بدون غذا و چند نفر هم‌رزم هستیم و تعدادی هم اسیر داریم...»
 
نویسنده ساعت‌ها مصاحبه از مادران مسن شهدا را با یادآوری خاطراتی پر از غصه و اندوه،  با زبانی روان و خودمانی به رشته تحریر درآورده است. گویی هرکدام در اتاقی کوچک کنار تو نشسته‌اند و آلبوم زندگی‌شان را آرام آرام ورق می‌زنند.
 
قبل از خواندن خاطراتِ کوکب،  این اسم برایم یادآور همان کوکب خانمِ کتاب فارسی اول دبستان بود و خانواده‌ای که همه کنار سفره‌ نشسته بودند، اما با خواندنِ خاطرات کوکب اسدزاده، زنی از هرمزگان این نام برایم اینگونه تفسیر شد: مادر چهار رزمنده‌ای که هم زمان در جبهه بودند و خودِ او هم در ستاد پشتیبانی خدمت می کرده است؛ مادری که هنوز چشم به راه محمدرضایش است. «محمدرضا گم شد؛ آن هم در بیست و دو سالگی، بین گرد و غبار سپاه دشمن، در گل‌ولای دجله، در تیررس ستون پنجم، در معرض اسارت دشمن. نمی‌دانم. فقط می‌دانم که محمدرضا گم شد. کلمه مفقودالاثر دیگر برایمان معنادار شده بود.»
 
مریم، بانوی دیگری است که هوشمند خاطراتش را گردآوری کرده است. او مادر دو شهیدی است که  به فاصله‌ی یک سال از یکدیگر شهید شده‌اند و در دو قبرِ کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند.  «یک روز شهید آورده بودند و مثل همیشه برای تشییع شهدا رفته بودم. متوجه شدم که قرار لست یکی از شهدا را کنار حسین دفن کنند. به‌دو رفتم جلو و گفتم :نمی‌ذارم کسی رو اینجا خاک کنید. بچه‌های من دوبه‌دو توی جبهه‌ان. شاید شهید بشن.» شاید حالا هم که ما این خاطرات و یادآوری‌ها را می‌خوانیم این حرفِ مادر برایمان عجیب باشد، همانگونه که آن جمعیت در آن روز به مریم نگاه کردند و ناراحت شدند. من اما به نوع نگاه و تربیت او فکر می‌کنم. «جمعیتی که دوروبَرم بودند از حرفم ناراحت شدند و گفتند: مادر شهید رایکا، جرا زبون به بدی می‌چرخونی؟ گفتم :نه، چه بدی! شهادت سعادته. نمی‌ذارم کسی رو اینجا خاک کنید.»
 
و جاریه که از اسحاق برایم می‌گوید. نوزادی که خونش را نذر خدا کرده بود. «نوزاد سیاه و کبود شده بود. همه‌ی بدنم می‌لرزید. گریه می‌کردم و می‌گفتم: خدایا، پسرم از دست رفت. ای خدا نگهش دار... نذار خونش هدر بره…  نذر خودت… ان‌شاءالله که خونش در راه تو بریزه.»
 
معصومه هوشمند در این نوشته دستمان را گرفته، از بندرعباس تا سیرجان کشانده و در قشم پاگیرمان کرده است. او در این سفر، ما را با زنانی آشنا کرده که سواد خواندن و نوشتن ندارند، اما با دل‌هایی روشن و نورانی فرزندانی تربیت کرده‌اند که باید... شاید  عصاره این نوع نگرش و تربیت همان شعری‌ست که ورد زبان شهید غلام‌شاه ذاکری قشمی بود. 

«آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عيال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه‌ی تو هر دو جهان را چه کند..»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها