شنبه ۴ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۷:۲۸
عیدی ماندگار مامان کار خودش را کرده بود؛ من جادو شده بودم

مونا جوان، نویسنده کتاب کودک و نوجوان در یادداشت خود، خاطره‌ای از نوروز و شوقِ عیدی‌گرفتن برای ایبنا نوشته است که در این مطلب می‌خوانید.

سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مونا جوان، نویسنده کودک و نوجوان: نوروز برای من شروع جهان عجایب است. من عاشق عیدی گرفتن بودم؛ اما اتفاقاتی افتاد که کم‌کم از خیرش گذشتم. چطور یک نوجوان بی‌خیال اسکناس عیدی شود؟ چه چیزی توانست برایم جای اسکناس نوی عیدی را بگیرد؟ یا بهتر است بگویم چه کسی؟ یا چه خاطره‌ای؟ خاطرۀ جادو شدن به دست گابریل گارسیا مارکز.

قصه من و عیدی‌هایم از آنجا شروع می‌شود که: بابا و مامان مهربان و دست‌ودلبازی داشتم. هر سال نوروز به هر مهمانی که برای دید و بازدید به خانه‌مان می‌آمد عیدی می‌دادند، حتی همسایه‌ها. در عوض با اینکه من آخرین فرزند خانواده بودم و تنها بچه‌ای که همراه مامان و بابا به دیدوبازدید نوروزی می‌رفت؛ ولی هیچ‌کس بهم عیدی نمی‌داد. توی دیدوبازدیدها، کودکان میزبان از عیدی‌هایی که گرفته بودند می‌گفتند و اسکناس‌هایشان را نشان می‌دادند و من اسکناسی را که مامان و بابا به آن‌ها داده بودند لای عیدی‌هایشان می‌دیدم و دلم اسکناس نوی تانخورده و براق می‌خواست ولی نمی‌دانم چرا دست خالی و دلشکسته از خانۀ میزبان بیرون می‌آمدم. تا اینکه بالاخره یک روز نوروزی، به مامان و بابا اعتراض کردم تا دیگر به کسی عیدی ندهند؛ اما نپذیرفتند. خلاف منش مهمان‌نوازی نوروزی‌شان بود. قصۀ عیدی دادن مامان و بابا به بچه‌های فامیل و عیدی ندادن فامیل به من ادامه داشت تا اینکه یک سال، همین که از خانه میزبان بیرون آمدیم و نشستیم توی ماشین، من زدم زیر گریه و دوباره اعتراض عیدانه‌ام را گفتم. این بار دلشکسته‌تر بودم؛ شاید چون فرزند میزبان تمام تلاشش را کرده بود تا مرا بچزاند آن هم با اسکناس‌های مامان و بابای خودم.

گفتم که از این پس دیگر مهمانی نوروزی نمی‌آیم و مهمان هم که بیاید خانه‌مان، از اتاقم بیرون نخواهم آمد؛ این آخرین زورم بود. فردای آن روز مادرم دستم را گرفت و راهی پاساژ مهتاب شدیم. آن روزها پاساژ مهتاب مشهد، بهشت بَرین کتاب‌خوان‌ها بود. یک پاساژ چهارطبقۀ قدیمی که چهارطرفش پُر بود از دکان کتابفروشی. رمانی نبود که بخواهی و آنجا نباشد. شده بودم آلیس در سرزمین عجایب؛ ایستاده بودم در مرکز پاساژ و سرگشته تک‌تک دکان‌ها و چراغ‌های نئونی رنگارنگ و چشمک‌زن‌شان را تماشا می‌کردم. نخستین‌باری بود که آن بهشت را می‌دیدم. مادرم مرا برد داخل دکانی و به فروشنده گفت بهترین رمان‌تان را به دخترم بدهید. فروشنده چوب جادو را درآورد و داد دستم؛ «صد سال تنهایی» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز. طرح جلدش مشکی بود و با کتاب‌های کودک و نوجوانی که تا آن روز داشتم و هر کدام دنیایی از رنگ‌ها بود زمین تا آسمان فرق می‌کرد. کمی توی ذوقم خورد اما مامان، چوب جادو را همراه چندین جلد کتاب دیگر خرید. در راهِ برگشت به خانه، چند کاغذ کادو هم خرید و وظیفۀ کادو پیچ‌کردن کتاب‌ها را به من سپرد.

مامان و بابا دو سال به عنوان عیدی به همه کتاب دادند و باز هم کسی به من عیدی نداد. با رفتن بابا در بهاری پُرباران، این رسم از خانۀ ما رفت؛ اما من چنان جادو شده بودم که دیگر نه عیدی دادن‌های مامان برایم مهم بود و نه عیدی ندادن میزبان‌ها به من. عیدی ماندگار مامان کار خودش را کرده بود. من جادو شده بودم در دنیای واقعیت‌های جادویی و اغراق‌شدۀ مارکز عزیز. من درگیر شده بودم با تمام آئورلیاناها و آرکادیوهایی که فامیل‌شان بوئندیا بود؛ من درگیر زیباترین عمۀ دنیا شده بودم که روزی لای ملحفه‌های سفید روی بند پیچید و به آسمان رفت. من درگیر پدربزرگی شده بودم که از کولی‌ها دوربین عکاسی خریده بود و از هر آنچه می‌دید عکس می‌گرفت تا شاید خدا را در جایی از آن عکس‌ها بیابد. بیش از بیست سال از آن روزی که جادو شدم می‌گذرد؛ اما با هر بار آمدن نوروز، دوباره آن روح جادویی در من می‌دمد و می‌شوم همان پدربزرگ «صد سال تنهایی» که در گوشه‌گوشۀ جهانی که می‌دید دنبال خدا می‌گشت. خدایی که با سرپنجۀ مهربانی‌اش زمین را دوباره زنده می‌کند و سبزه می‌رویاند و پرنده می‌گرداند و شکوفه می‌آفریند؛ خدایی که حواسش به همه هست تا دست عیدی نگرفته‌ها را پُر کند و دل شکسته‌شان را شاد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط