سرویس هنر خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سهیلا انصاری؛ نمایشنامه «پاریسِ بیمادر» نوشته رضا بهکام، روایتی خطی یا متعارف از مهاجرت نیست؛ سفری است به لایههای پنهان روان، تاریخ و حافظه جمعی. این متن پنجپردهای با ترکیب مونولوگهای روانشناختی و دیالوگهای موجز، جهان آوارگی را نه همچون جابهجایی جغرافیایی، بلکه همچون فروپاشی هویت بازمیسازد و شخصیتهایش از مارتینِ نیمسوخته تا مارگریتِ زخمی را در مرزِ مبهم میان گذشته خونین و اکنونِ بیپشتوانه معلق نگه میدارد.
نمایشنامه «پاریسِ بیمادر» از همان نخستین سطرهای معرفیاش، خود را اثری مینمایاند که نه در ادامه جریان متعارف درام فارسی، بلکه بیرون از آن و در جایی میان تاریخ، روان، و حافظه جمع شده است. نویسنده در معرفی اثر میگوید این متن نتیجه «چهار سال از عمر» او و حاصل ماهها زیستن شخصیتها در ذهنش است و همین جمله برای درک نوع متن کافی است: روایتی که بیش از آنکه بر خط داستانی یا حادثه متکی باشد، بر «زیست ذهنی» شخصیتها و تاریخ پنهانشده در لایههای آنها تکیه دارد.
ساختار نمایشنامه پنجپردهای است و ترکیبی از مونولوگ و دیالوگ، که بهگفته معرفی طاقچه، فضایی میان «تئاتر و میکروتئاتر» خلق میکند. این ساختار دوگانه باعث میشود متن نه بهکلی دراماتیک و رویدادی باشد، نه کاملاً شاعرانه و ذهنی، بلکه در مرزی سیال میان این دو حرکت کند. تعدد شخصیتها (۸ مرد، ۵ زن و یک پسربچه) نیز به متن بُعد اجتماعی تاریخی گستردهای میدهد که در خدمت مضمون مهاجرت، جنگ و هویت قرار میگیرد.
مهمترین محور نمایشنامه، مساله «مهاجرت» است اما مهاجرت در این متن نه به معنای صرف جابهجایی جغرافیایی، بلکه بهمثابه ضربهای هویتی، یک فروپاشی آرام و ممتد. مهاجر اینجا نه تنها کسی است که از وطن دور شده، بلکه کسی است که «ریشهها» را جا گذاشته و اکنون در فضایی بیمادر، بیپشتوانه و بینسب زندگی میکند.«پاریس» در عنوان، نشانی از غرب، آزادی و آرمان است اما نمایشنامه این شهر را بدل به آینهای برای غربت میکند: پاریسِ زیبا، در این متن، فضایی است که گذشته سوخته و خاطرات خونین بالکان را تشدید میکند؛ شهری که ریشهها را دفن نمیکند، بلکه آشکارتر میسازد.
دومین محور، مضمون «ضدجنگ» است. نویسنده با اتکا به تحقیقات تاریخی، روایت را میان دو محور زمانی / مکانی شکل داده: جنگهای خونین یوگسلاوی در دهه ۹۰ میلادی و انقلاب فرانسه. این دو واقعه از دو جنساند یکی جنگ قومی / هویتی، دیگری انقلاب طبقاتی / سیاسی اما نقطه مشترکشان، فروپاشی نظم اجتماعی و گسست انسان از جهان پیرامون است. همین همنشینی، به متن بُعد نمادین میدهد؛ گویی همه آدمها در طول تاریخ، یکبار در جایی از جهان از خانه رانده شدهاند.
ترکیب مونولوگ و دیالوگ، نمایشنامه را از یک درام صرفاً روایی دور میکند. مونولوگها حکم کرونومترهای روانی را دارند: زمان در آنها نمیگذرد، بلکه میماند. شخصیتها نه با رویدادها، بلکه با «حقیقت» درونی خود روبهرو میشوند. استفاده از میکروتئاتر (فضاهای کوچک، محدود، و تکیه بر حرکت و نگاه) باعث میشود این ساختار ذهنی بیشتر دیده شود؛ در اینگونه اجراها، حسِ تنهایی و بیریشگی، با سکوتها و نورهای شکسته، برجستهتر میشود اما همین ویژگی، چالشی جدی نیز خواهد بود: اگر کارگردان قادر نباشد مرز میان ذهن و واقعیت را روشن سازد، متن تبدیل به پازلی از تصاویر شاعرانه میشود که انسجام دراماتیکش را از دست میدهد. «پاریسِ بیمادر» بیش از هر چیز نیازمند فضاسازی صحنهای دقیق است؛ فضایی که شخصیتها را نه در جهان بیرونی، بلکه در فضای لرزان درونشان بازنمایی کند.
عنوان نمایشنامه «پاریسِ بیمادر» نخ تفسیر اثر است. «مادر» در این متن تنها یک شخصیت یا رابطه خانوادگی نیست؛ او نمادی از وطن، تاریخ، حافظه جمعی، و ریشه عاطفی است. نبود مادر، یعنی نبود ریشه؛ یعنی فردی که در خاکی تازه کاشته شده اما هنوز خاکسترِ وطنِ سوخته را روی تنش حس میکند. تضاد میان «پاریس» و «مادر» در واقع تضاد میان مدرنیته و گذشته، آزادی و ریشه، رفتن و ماندن است. نویسنده با این استعاره، تجربه مهاجر را دقیق و دردناک به تصویر میکشد: انسانی که در جهانی تازه زندگی میکند اما رنج گذشته به شکل «گلوله فلزی» در جانش مانده و او را «مذاب» نگه میدارد.
مارتین شاید عمیقترین شخصیت نمایشنامه باشد؛ انسانی که میان شعله و خاکستر، میان شور و شکست، گیر کرده است. مونولوگهای او نشان میدهند که از گذشتهای ترکخورده میگریزد، اما این نقاب، او را از حقیقت رهایی نمیدهد. جمله او «یک فرار دائمی… یک نقاب برای فرار از یک اصلیت ترکخورده» عصاره شخصیت اوست: تمام نمایشنامه پیرامون این گریز شکل گرفته.
در مارتین، «شعله سرکش» و «خاکسترِ تن سوخته» دو نیروی متضادند: یکی میلِ او به زندگی و دیگری وزنِ گذشتهای که همچنان او را «مذاب» نگه میدارد. مارتین نماد یک فرد تنها نیست؛ نماد نسلهایی است که در جنگ و مهاجرت، هویتشان نیمسوخته و نیمبرجا مانده. رابطه او با ایزابل، در جمله «میتونی من رو هموطن خودت صدا کنی»؛ دعوتی است برای بازگشت به ریشه یا شاید مواجهه با حقیقتی که برای سالها از آن گریخته است.
مارگریت شخصیتی است که در ظاهر کمتحرک اما در لایههای زیرین بسیار پُرمعناست. صحنه درازکشیدن او روی میز آشپزخانه و لمس قابعکس «میلنا»، او را به زنی تبدیل میکند که میان خانه و بیخانمانی، میان امنیت و گسست، معلق مانده است. تشبیه او به «دانههای کهربای سرخ» که حتی در درجات بالا ذوب نمیشوند تا پیوند یابند، یکی از زیباترین استعارههای متن است؛ تصویری از انسانی که تکهتکه شده و امکان پیوند دوباره برایش وجود ندارد.
مارگریت بهنوعی حافظه زنده نمایشنامه است. او میتواند بازمانده گذشته یا تجسم زخمهایی باشد که هیچگاه درمان نشدهاند. حضورش میان مارتین و ایزابل، نوعی نظارت خاموشِ عاطفی ایجاد میکند و او را بدل به شخصیت نمادین میسازد: نه قهرمان، بلکه زخم؛ نه کنشگر، بلکه خاطره.
نقاط قوت نمایشنامه در عمقبخشی روانشناختی به شخصیتها، پیوند هوشمندانه تاریخ و هویت، ساختار سیال و مناسب برای اجراهای تجربی، انسجام استعاری میان مادر و ریشه و مهاجرت و توانایی خلق جهانی چندلایه با حضور شخصیتهای متعدد نهفته است.
در مقابل، چالشهای نمایشنامه در پیچیدگی روایی برای مخاطب عام، امکان افراط در نمادپردازی، نیاز به طراحی صحنه دقیق و پرجزئیات، و دشواری ایجاد مرز روشن میان فضای ذهنی و واقعیت در اجرا آشکار میشود.
«پاریسِ بیمادر» نمایشنامهای کوچک نیست؛ متنی است گسترده، پرارجاع، چندلایه و عمیق که خواننده عام را شاید خسته کند اما مخاطب جدی تئاتر را به اندیشیدن وامیدارد. ارزش این اثر در پیوند دادن تاریخ و هویت، و در ساختن جهانی است که در آن مهاجرت و جنگ نه حوادث بیرونی، بلکه ضربههایی درونی و شخصیاند. رضا بهکام با ترکیب مونولوگهای روانشناختی، نمادهای دقیق، و تاریخ پنهان، روایتی از «انسان بیریشه» ساخته انسانی که در پاریس اما بیمادر، در جهان اما بیخانه، در زمان اما بیتاریخ است.
طراحی صحنه برای نمایشنامه «پاریسِ بیمادر» باید هم فضای درونی شخصیتها را منتقل کند و هم با جهان واقعی و تاریخی متن ارتباط برقرار کند. صحنه میتواند چندلایه و سیال باشد تا همزمان ذهن و واقعیت نمایش داده شود و از سکوها، پردههای متحرک یا پارتیشنهای شفاف استفاده شود؛ نورپردازی سرد یا کمنور برای خاطرهها و مونولوگها و نور گرم و طبیعی برای صحنههای واقعی پیشنهاد میشود. صحنه باید ساده و مینیمال باشد، اما با اشیاء نمادین مانند قاب عکس، صندلی خالی یا میز، حضور و فقدان شخصیتها و خاطرهها را بیان کند. حرکت شخصیتها در سطوح مختلف صحنه امکان نمایش اختلاف فضای درونی و بیرونی را فراهم میکند، بهویژه در مونولوگها. نور و سایه باید حالات روانی، تنهایی و گسست را منتقل کنند و نورپردازی نقطهای تمرکز بر جهان ذهنی مونولوگها ایجاد کند. صداهای محیطی و موسیقی مبهم حس مکان، زمان تاریخی و جریان ذهنی خاطرهها را تقویت میکنند و صحنه باید انعطافپذیر باشد تا امکان تغییر سریع برای موقعیتهای مختلف فراهم شود؛ استفاده از پروژکشن، پرده شفاف یا تصاویر پسزمینه برای نمایش مکانها و خاطرههای تاریخی نیز مفید است.
این نمایشنامه توسط انتشارات روزبهان در ۱۸۸ صفحه چاپ شده است.
نظر شما