یکشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۴ - ۱۰:۴۳
هم‌نفس با ماشین چاپ

حمید فریور فعال صنعت چاپ در پی درگذشت زنده‌یاد داود شایسته خصلت نوشت: بخوان به نام آنان که نقش بزرگی در سوادآموزی ما ایفا کردند و ماشین‌های چاپ کتاب‌های درسی را روشن نگه داشتند.

سرویس فرهنگ و نشر خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا حمید فریور، فعال صنعت چاپ: «آسمان پُر از بغض ظهر سه‌شنبه ۱۸ آذرماه ۱۴۰۴ با ابرهای سیاه و خسیس، همین را کم داشت که کسی بگوید «دیگر تمام شد»؛ بزرگ‌مرد فنی صنعت چاپ ایران با کمک ونتیلاتور نفس می‌کشد بی‌آنکه امیدی به بهبودش باشد. اویی که خود بیش از ۶۰ سال به ماشین‌های چاپ حرکت و نفس بخشید و به مالکانش امید می‌داد و ته دلشان را قرص می‌کرد، حالا….

دلم را ورق می زنم به دنبال نامی که «او» …به دنبال اویی که کو؟


در آن ظهر تاریک، دردمندانه به‌جای آسمان گریستم تا زمان گذشت و شب با زبان سردش ته‌مانده‌های روز رفته را به درون کشید. فروغ می‌خوانم. من که دیری است ایمان آورده‌ام به آغاز فصل سرد.


از خیابان ایران می‌آمد. گویی آمده بود تا عمرش را برای بچه‌های ایران صرف کند. سال ۱۳۴۱ قدم به شرکت اُفست نهاد و آخرین‌بار در زمستان ۱۴۰۳ ترجیح داد که در خانه بماند. کدام خانه؟ خانه مگر همان جایی نیست که شصت سال از عمرش را، روز و شب در سرما و گرما، تعطیل و غیرتعطیل، عید و عزا، در آن گذرانده بود؟

خانه مگر همان جایی نیست که بیشترین دوستان و یاران را دور خود داشت؟ کاش قانون کار بشود که کسی را از خانۀ خود دور نکنند. او در خانه مراقب بود تا چرخ هیچ ماشین چاپی از چرخش باز نماند، تا خانۀ هیچ دانش‌آموزی بی‌کتاب نماند. و از این بیشتر، تا سفرۀ هیچ کارگری در هیچ چاپخانه‌ای به خاطر خرابی و خواب ماشین بی‌روزی نماند.


بخوان به نام آنان که نقش بزرگی در سوادآموزی ما ایفا کردند و ماشین‌های چاپ کتاب‌های درسی را روشن نگه داشتند. بخوان به نام نامی او که با صدای ماشین چاپ از صدای قلبش آشناتر بود.

زمستان سال ۱۳۸۰ بود. برای اولین بار استاد شایسته‌خصلت را می‌دیدم. من مسئول پیش از چاپ شرکت چاپ و نشر کتاب‌های درسی ایران بودم و او عضو عالی‌مقام هیأت‌مدیره. به دنبال مردی با کت و شلوار در اتاق جلسات می‌گشتم که او را در لباس کار دوبنده آبی‌رنگِ روغنی‌شده‌ای در وسط سالن لیتوگرافی دیدم. مردی چهارشانه، با هیبت و ابروهایی پرپشت که در کنارش دو سه تکنسین آلمانی از شرکت رولند با همۀ درشتی ژنتیکی! کوچک به نظر می‌آمدند.


آن روزها آلمانی‌ها با نظارت ایشان مشغول نصب ماشین روتاتیو یونی‌ست ۷۰ بودند. انگار سال‌ها مرا می‌شناخت، صمیمی و راحت حرف می‌زد و با وسواس خاصی صحبت‌های تکنسین‌های آلمانی را ترجمه می‌کرد و آموزش می‌داد که زینک‌های این ماشین خاص را چگونه کپی کنیم. گویی سال‌ها معلم بوده است و از یادگیری شاگردانش به شوق می‌آمد.


دومین بار، سال ۲۰۰۲ در بیرمنگام، نمایشگاه آیپکس، تا چشمش به من افتاد بی‌مقدمه پرسید: «این کفش‌ها رو تازه خریدی؟» منِ خجالت‌زده سه چهار ساعت بعد که ناتوان از راه رفتن و همراهی‌اش شده بودم تازه فهمیدم که چرا آن سئوال را پرسیده بود. همان‌طور که لنگان لنگان او را از غرفه‌ای به غرفه‌ای دیگر همراهی می‌کردم با خودم می‌گفتم من از ایشان سی سال بزرگترم یا ایشان از من؟ این همه انرژی و شوق توضیح شنیدن و توضیح دادن درباره آنچه در نمایشگاه می‌دیدیم را از کجا آورده است.


آخرین‌بار که او را دیدم آن کوه استوار جای خود را به دریایی از تواضع داده بود. باز هم «درس می‌داد»، دیگر نه با سرفصل‌های چاپ و مرکب و کاغذ. درس زندگی، بی‌همتایی، افتادگی، مردانگی و مهربانی. دیگر نه با آن صدای خش‌دار و لحن لوتی، حالا فقط کافی بود به چشمانش بنگری و یاد بگیری. چشمانی با ابروهایی پر پشت.


همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاقی می‌افتد باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم».

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها