سه‌شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴ - ۱۷:۵۷
بهترین شکل نزدیک شدن به طبیعت، پیاده‌روی است

فرامرز پارسی، معمار و طبیعت‌گرد شناخته‌شده، در گفت‌وگو با «اکنون» از یکی از سخت‌ترین تجربه‌های زندگی خود پرده برداشت؛ سفری شش‌روزه در دل کلوت‌های لوت که از همان روز سوم به کابوسی طاقت‌فرسا بدل شد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، طوفان شن یازده‌ساعته، راه‌پیمایی ۷۲ ساعته بدون خواب، تشنگی و سبک‌سازی بار تا حد رها کردن کیسه‌خواب و دوربین، تنها بخشی از این ماجرا بود؛ روایتی که در نهایت با فانوس یک روستایی، نان و بادمجان ساده و مهربانی خانواده‌ای ناشناس در ده‌سرد به پایان رسید.

فرامرز پارسی در این گفت‌وگو از تجربه‌های خود در حوزه معماری، نقاشی و مرمت بافت‌های تاریخی سخن گفت و بخش مهمی از جلسه را به ماجرای پیمایش‌های منحصر به فرد خود در کویرهای ایران اختصاص داد؛ پیمایش‌هایی که بنا به محاسبات نزدیک به سه‌هزار کیلومتر را شامل می‌شود، یعنی تقریباً معادل یک سیزدهم محیط کره زمین.

پارسی در توضیح چرایی انتخاب پیاده‌روی به‌عنوان شیوه اصلی حضور در طبیعت گفت: «بهترین شکل نزدیک شدن به طبیعت، پیاده‌روی است. این امکان را فراهم می‌کند که صداها، بوها و جزئیات محیط پیرامون به‌خوبی درک شود. پیاده‌روی نه تنها شناخت طبیعت را ممکن می‌کند بلکه به اندیشیدن نیز کمک می‌کند. بسیاری از ایده‌هایی که در زندگی به ذهنم رسیده، حاصل لحظات پیاده‌روی بوده است.»

او خستگی مسیرهای طولانی را بخشی جدانشدنی از ماجرا دانست و افزود: «در هر پیاده‌روی، خستگی اجتناب‌ناپذیر است. گاهی منابع آب و زمان محدود است و فرد ناچار می‌شود در مرز توانایی‌های خود حرکت کند. اگر برنامه‌ریزی دقیق وجود نداشته باشد یا شناخت کافی از بدن و مسیر حاصل نشود، ادامه دادن امکان‌پذیر نخواهد بود.»

تجربه‌های گروهی و امنیت در طبیعت

پارسی با اشاره به اینکه آغاز فعالیت‌های طبیعت‌گردی‌اش با تنهایی همراه بوده است، درباره برنامه‌های کویری توضیح داد: «هیچ‌گاه در کویر به‌تنهایی سفر نمی‌کنم. حداقل باید دو نفر حضور داشته باشند تا در صورت بروز حادثه امکان کمک‌رسانی باشد. در برخی مسیرها با چهار یا پنج نفر و گاهی با گروه‌های بزرگ‌تر حرکت کرده‌ام. با این حال، حتی در کویر بزرگ ایران که خالی‌ترین نقطه کشور است، بیش از هر جای دیگری احساس امنیت می‌کنم. طبیعت ایران ترسناک نیست، به شرطی که آن را بشناسیم و بدانیم چگونه باید در آن حرکت کرد.»

او در ادامه به چالش‌های محیطی مانند کمبود آب، گرما، بیماری یا خستگی اشاره کرد و گفت: «این چالش‌ها ذهن را فعال می‌کنند. بخشی از ظرفیت مغز انسان در طول تکامل برای سازگاری با طبیعت شکل گرفته است. مواجهه با دشواری‌ها، مغز را وادار به یافتن راه‌حل می‌کند؛ خواه برای ادامه مسیر با پای آسیب‌دیده، خواه برای یاری رساندن به همراهی که بیمار شده است.»

سکوت کویر و صداهای طبیعت

پارسی درباره تجربه شنیداری در دل کویر اظهار داشت: «کویر حتی در سکوت خود صدا دارد. زمانی که غروب می‌شود و اختلاف دما ناگهان بالا می‌گیرد، زمین ترک برمی‌دارد و صداهایی ایجاد می‌شود که قدما آن را به حضور جن نسبت می‌دادند. من بارها این صداها را شنیده‌ام. شنیدن چنین صداهایی بخشی از جذابیت حضور در کویر است.»

او تأکید کرد که در برنامه‌هایش هیچ‌گاه موسیقی گوش نمی‌دهد و گفت: «تمام هدف من شنیدن صدای طبیعت است. حتی سکوت کویر، خود نوعی صداست.»

زندگی در سخت‌ترین شرایط

پارسی در پاسخ به پرسشی درباره شرایط زندگی در پیمایش‌های طولانی توضیح داد: «در برخی برنامه‌ها مانند عبور از کویر لوت، ۷۲ ساعت بدون خواب حرکت کردیم. سقف توانایی‌های انسان بسیار فراتر از چیزی است که تصور می‌کنیم. شب‌روی یکی از راهکارهای ماست؛ زیرا در شب میزان تعریق و مصرف آب کاهش می‌یابد. معمولاً برنامه‌ها را با محاسبه موقعیت ماه تنظیم می‌کنیم تا روشنایی طبیعی مسیر را تأمین کند.»

او همچنین درباره تغذیه در چنین سفرهایی افزود: «در سال‌های نخست تجربه کافی نداشتیم و مواد غذایی سنگین مانند کنسرو به همراه می‌بردیم. اما به مرور آموختیم که باید غذاهایی با بیشترین انرژی و کمترین حجم را انتخاب کرد. کشک، قورمه (گوشت خشک‌شده در روغن دنبه) و مواد پرچرب بهترین گزینه‌ها هستند؛ زیرا علاوه بر تأمین انرژی، املاح از دست‌رفته بدن را جبران می‌کنند.»

افق بی‌پایان و راه رفتن در خویشتن

پارسی در بخشی از گفت‌وگو کویر را با اقیانوس مقایسه کرد: «زمانی که در میان کویر راه می‌روی و در تمام ۳۶۰ درجه اطراف تنها خط افق دیده می‌شود، در واقع در خودت راه می‌روی. هیچ چشم‌انداز تازه‌ای به‌وجود نمی‌آید و همین موجب می‌شود ذهن به حرکت درآید. دشواری‌هایی مانند تاول یا خستگی جسمی در کنار جوشش ذهنی تجربه‌ای منحصر به فرد ایجاد می‌کند.»

او به تجربه‌ای اخیر اشاره کرد که آن را شگفت‌انگیزترین ماجرای زندگی خود دانست: «همسرم سی سال است که با بیماری آرتریت روماتوئید دست‌وپنجه نرم می‌کند؛ بیماری‌ای دردناک که مفاصل را تغییر شکل می‌دهد و حتی راه رفتن را دشوار می‌سازد. با وجود این، در شصت‌سالگی تصمیم گرفت به قله دماوند صعود کند. من برنامه را به‌گونه‌ای طراحی کردم که او بتواند همراهی کند، اما باورم نمی‌شد که واقعاً موفق شود. در ارتفاع ۴۲۵۰ متری به او گفتم همین نقطه برایت کافی است، اما پاسخ داد که تا قله خواهد رفت. سرانجام نیز به قله رسید. این صعود برای من چیزی شبیه معجزه بود. او نشان داد که اراده می‌تواند بر همه محدودیت‌ها غلبه کند.»

پارسی سپس به گذشته خود بازگشت و نخستین تجربه‌های طبیعت‌گردی‌اش را روایت کرد. او گفت: «سال سوم راهنمایی بودم. در حالی که خانواده‌ام همه توان خود را برای تحصیل من صرف کرده بودند، دلبسته ساختن ماکت هواپیما شدم و از درس فاصله گرفتم. یک روز بدون اطلاع خانواده پولی از پدرم برداشتم و با خرید کیسه‌خواب و لوازم اولیه، عازم کوه شدم. قصد داشتم از البرز عبور کنم و در شهریور به خانه بازگردم تا امتحان بدهم. اما در همان روز دوم دریافتن سختی راه مرا وادار به بازگشت کرد. این نخستین بار بود که شب را در طبیعت به‌تنهایی گذراندم. با وجود نگرانی و سختی، لذت عمیقی تجربه کردم و از همان زمان طبیعت‌گردی بخشی از زندگی‌ام شد.»

او افزود که بعدها اغلب برنامه‌های کوه‌نوردی‌اش را به‌تنهایی اجرا می‌کرد، اما پس از ازدواج، همراهی همسر و دوستان موجب شد بیشتر سفرهای گروهی را تجربه کند.

راه رفتن در کویر؛ سفر در خویشتن

پارسی یکی از مهم‌ترین وجوه تجربه کویر را «راه رفتن در درون» توصیف کرد و توضیح داد: «زمانی که ساعت‌ها در کویر قدم می‌زنید و هیچ تغییری در مناظر پیرامون رخ نمی‌دهد، سفر به درون آغاز می‌شود. ارزش‌های ظاهری زندگی کمرنگ می‌شوند و امور ساده‌ای چون یک پرتقال یا جرعه‌ای آب بدل به ارزشمندترین چیزها می‌شوند. در آن شرایط، حتی بو کردن پوست پرتقال یا مزه کردن جرعه‌ای آب به تجربه‌ای عمیق و بی‌بدیل تبدیل می‌شود. این تجربه به ما یادآوری می‌کند که بسیاری از امور روزمره زندگی فاقد اهمیت‌اند و آنچه حیاتی است، اغلب ساده و بی‌پیرایه است.»

او این وضعیت را نوعی شوک دانست که حواس انسان را تازه می‌کند و افزود: «شاید لازم باشد هر از چندی کاری متفاوت انجام دهیم؛ از کنار گذاشتن تلفن همراه برای دو روز گرفته تا انتخاب یک قله ساده برای صعود. این تغییرها ما را از روزمرگی بیرون می‌آورد و دوباره حواس و ذهن ما را زنده می‌کند.»

مواجهه با دشواری‌های کلوت‌های لوت

پارسی در پایان به یکی از دشوارترین تجربه‌های خود اشاره کرد: «در برنامه‌ای قصد داشتیم عرض کلوت‌های لوت را طی کنیم، بی‌آنکه شناخت دقیقی از ماهیت این منطقه داشته باشیم. کلوت‌ها در واقع تپه‌های فرسوده‌ای هستند که باد آنها را به اشکال عجیب و گاه هولناک درآورده است. گذر از آنها بسیار دشوار است؛ صعود به سختی و فرود با دشواری فراوان همراه است. ما با برنامه شش‌روزه حرکت کردیم و هر نفر حدود سی کیلو بار به همراه داشت. آب مورد نیاز به‌دقت سهم‌بندی شده بود؛ روزی دو و نیم لیتر به‌علاوه ذخیره‌ای برای شرایط اضطراری. این تجربه، نمونه‌ای بارز از فشار جسمی و روانی بود که با هیچ برنامه کوهنوردی دیگر قابل مقایسه نیست.»

فرامرز پارسی در ادامه روایت‌هایش به ماجرای یکی از سخت‌ترین سفرهایش در دل لوت اشاره می‌کند؛ سفری شش‌روزه که از همان روز سوم به نقطه‌ای غیرقابل پیش‌بینی کشیده شد: «ما برنامه‌مون شش روزه بود. آب و غذا را همان‌قدر بسته‌بندی کرده بودیم. روز سوم، نقشه را که نگاه کردیم دیدیم فقط یک‌پنجم مسیر را رفتیم، اما نصف منابع‌مان تمام شده. آن‌جا بود که فهمیدیم کار خیلی سخت شده. باید تصمیم می‌گرفتیم: یا بمونیم و کمترین مصرف آب را داشته باشیم تا شاید کسی بیاد دنبالمون، یا برگردیم عقب با ریسک اینکه آب تمام شود و نرسیم، یا اینکه بار را سبک کنیم و بدون خواب فقط برویم. تصمیم سوم را گرفتیم، چون اینجوری جون‌مون دست خودمون بود.»

پارسی با جزئیات تعریف می‌کند که چطور بارها را خالی کردند: «کیسه‌خوابا، قابلمه، حتی دوربین عکاسی را گذاشتیم. به بچه‌ها گفتم کمربنداتونو هم باز کنین، اگه شلوارتون از پاتون نمی‌افته، باز کنین تا سبک‌تر بشین. فقط آب برداشتیم و کمی حلوا. وقتی تشنه‌ای، دیگه میل به غذا نداری. اون‌جا آب همه‌چیز بود.»

اما درست همان لحظه که راه افتادند، اتفاقی غیرمنتظره رخ داد: «ده قدم نرفته بودیم که دیدیم یه دیوار سیاه داره میاد سمتمون؛ طوفان شن. تا اون روز همچین چیزی ندیده بودم. مثل سیل بود، اما از جنس باد و خاک. به بچه‌ها گفتم چفیه‌ها رو دور صورتشون بپیچن و همه دست همدیگه رو بگیریم. اگه می‌نشستیم همون‌جا، دفن می‌شدیم. تنها راه این بود که راه بریم.»

پارسی از رنگ‌های طوفان می‌گوید، تجربه‌ای که بیشتر به یک نقاشی سوررئال شبیه بود تا واقعیت: «عجیب‌ترین منظره بود. رنگ شن‌ها عوض می‌شد، قهوه‌ای، بنفش، گاهی سبز. آدم دو قدم جلوتر رو نمی‌دید. ساعت پنج بعدازظهر شروع شد و تا نیمه‌شب ادامه داشت. یازده ساعت فقط راه رفتیم، بدون حتی یک دقیقه نشستن. شن رفته بود تو چشمام و فکر می‌کردم کور می‌شم. ولی اگه می‌ایستادیم، تموم بود.»

با گذشت طوفان، سرمای شدیدی از راه رسید: «وقتی طوفان خوابید، هوا سرد شد. بعد فهمیدیم تغییر جبهه بوده. اون گرمای پنجاه درجه‌ای آذرماه، جای خودشو داده بود به هوای پرفشار سرد. دیگه راهی جز ادامه دادن نبود. سه روز و سه شب، بدون خواب، فقط رفتیم. اون‌جا فهمیدیم آدم می‌تونه ۷۲ ساعت بی‌وقفه راه بره.»

بعد از این رنج طاقت‌فرسا، نشانه‌ای از حیات پیدا می‌شود: «نزدیک روستای ده‌سرد شدیم. جی‌پی‌اس می‌گفت رسیدیم، اما نوری نبود، چون روستا برق نداشت. ناگهان فانوسی دیدیم؛ یه روستایی برای آبیاری باغش اومده بود. وقتی فهمید از کجا اومدیم، گفت: "از این راه کسی نمیاد! " و ما رو برد خونشون.»

اینجا اما بخش تازه‌ای از تجربه رقم می‌خورد، تجربه‌ای از جنس مهربانی: «زن درو باز کرد. نه اسم‌مون رو پرسید، نه چرا اون‌جاییم؛ فقط گفت بفرمایید. خونه‌ای گلی بود، با یه علاءالدین روشن. گفت تخم‌مرغ نداریم، اما بادمجون داریم. برای پنج نفر بادمجون روی علاءالدین گذاشت، با نون. باور کنین اون بادمجون خوشمزه‌ترین غذای عمرمون شد.»

مهربانی آن خانواده اما به همین‌جا ختم نشد: «فردا صبح دیدیم یه قابلمه آورد. یه مرغ رو که یکی از تنها دو مرغشون بود شبانه کشته و پخته بود، با کمی لپه. کفشامون رو شسته بودن، جورابامون رو شسته بودن. ما مونده بودیم چی کار کنیم. پول دادن بی‌معنی بود. فقط تشکر کردیم. بعدها هم سعی کردیم جبران کنیم، ولی همیشه به بچه‌ها می‌گم: هیچ‌وقت حتی هزارم مهربونی اون خانواده رو نمی‌توانیم پس بدهیم.»

پارسی با حسرت ادامه می‌دهد: «اسم مرد، سلمان علیزاده بود. اسم خانمش رو هیچ‌وقت نپرسیدیم. امیدوارم هرجا هستن سلامت باشن. اون چند ساعت تو ده‌سرد، بعد از سه روز راه رفتن تو طوفان شن، یکی از تکان‌دهنده‌ترین لحظات زندگی من بود. فهمیدم انسانیت یعنی همین؛ ساده‌ترین غذا، با مهربونی، می‌تونه آدمو خوشبخت‌ترین انسان جهان کنه.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها