جمعه ۴ مهر ۱۴۰۴ - ۰۹:۴۵
گلوله‌ای که بین تانک‌ها جا گرفت و تاریخ ساخت

رزمنده و آزاده دفاع مقدس گفت: وقتی تانک‌های عراقی جلو آمدند، ما حتی سنگر برای خمپاره نداشتیم. خمپاره را کنار یک درخت گذاشتیم و با حداقل امکانات شلیک کردیم. من گلوله‌ای را آماده کردم؛ سر گلوله را بوسیدم و با تکبیر شلیک شد. گلوله درست وسط تانک‌های دشمن خورد و پنج تانک را منهدم کرد.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا سیصد و هفتاد و دومین محفل «شب خاطره»، با محوریت خاطرات دو تن از رزمندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس، پنجشنبه ۳ مهرماه در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این مراسم، حسین صادقی (معروف به «حسین گاردی») و حسن ناجی‌راد، از چهره‌های شناخته‌شده جبهه و اسارت، به روایت ناگفته‌هایی از روزهای آتش و آهن پرداختند.

نخستین راوی این شب، حسین صادقی بود؛ مردی متولد مرداد ۱۳۳۴ از یکی از روستاهای استان قم. کودکی‌اش را در زمین‌های کشاورزی گذراند و در نوجوانی، در ۱۷ سالگی، راهی تهران شد تا در یک خشکشویی ساده، کار و زندگی را آغاز کند.
او در سال ۱۳۵۹ به لشکر پیاده گارد شاهنشاهی پیوست، اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از صف ارتش جدا شد و به کمیته انقلاب و سپس سپاه پاسداران ملحق گردید. با این حال، لقب «حسین گاردی» همچنان با او ماند، نامی که دوستانش هنوز هم او را با آن می‌شناسند.

تنها دو یا سه روز پس از آغاز رسمی جنگ تحمیلی، صادقی به اسارت نیروهای بعثی درآمد و نزدیک به ده سال از عمر خود را در زندان‌های عراق سپری کرد؛ سال‌هایی پر از رنج، اما سرشار از ایستادگی.
او پس از آزادی نیز به خدمت در عرصه‌های فرهنگی ادامه داد و مدتی مسئولیت‌هایی در حوزه حج و زیارت بر عهده داشت.

حسین صادقی، در ادامه حضورش در شب خاطره، از ترک خدمت در ارتش شاهنشاهی و چگونگی پیوستن به نیروهای انقلابی گفت: در دوران پیش از انقلاب، درجه‌دار لشکر پیاده در پادگان عشرت‌آباد که امروز به نام پادگان ولی‌عصر شناخته می‌شود بودم. اما با آغاز خیزش مردمی، از خدمت در ارتش شاهنشاهی کناره‌گیری کردم و به صف مردم پیوستم.

صادقی، پس از انقلاب به کمیته انقلاب اسلامی ملحق شد و فعالیتش را در کمیته منطقه ۱۱ آغاز کرد. او در ادامه گفت: با معرفی آیت‌الله موحدی کرمانی، از کمیته به سپاه پاسداران منتقل شدم. آن زمان دوره‌ای آموزشی در سعدآباد برگزار شده بود و چون سابقه نظامی داشتم، به‌عنوان کمک‌مربی در آن دوره حضور یافتم. سپس جزو اولین گروه‌هایی بودم که به کمیته منطقه ۶ اعزام شدیم و مسئولیت آنجا را بر عهده گرفتیم. البته در ابتدای کار، به دلیل سابقه عضویتم در گارد شاهنشاهی، به ما سلاح نمی‌دادند، اما به‌مرور اعتمادسازی شد.

او سپس به حضورش در بحران‌های اوایل انقلاب پرداخت و از مأموریت‌هایش در مناطق آشوب‌زده گفت: با شروع درگیری‌ها در کردستان، ترکمن‌صحرا و خوزستان، به منطقه غرب اعزام شدیم. در مهاباد، مأموریتی داشتیم که به انجام نرسید و پس از آن به بانه رفتیم؛ شهری که آن زمان در کنترل نیروهای ضدانقلاب از جمله منافقین و فداییان خلق بود. شهید اصغر وصالی با نیروهایش در منطقه مستقر بود و پس از تحویل گرفتن مسئولیت از او، مأموریت‌های مختلفی در بانه انجام دادیم.

صادقی به یکی از اقدامات ویژه آن دوران نیز اشاره کرد: در همان ایام، حدود ۱۴ نفر از افرادی که پیش از انقلاب به اتهام قتل یا بدرفتاری با مردم تحت تعقیب بودند، شناسایی شدند. از این تعداد، ۸ نفر محاکمه و اعدام شدند و ۴ نفر نیز که به مرخصی مشروط رفته بودند، متواری شدند.

این رزمنده و آزاده دفاع مقدس، در ادامه روایت خود به ماجرای یکی از مأموریت‌های مهم پیش از آغاز رسمی جنگ تحمیلی اشاره کرد و گفت: یکی از اقدامات مهم، دستگیری فردی بود که در قیام ۱۷ شهریور فرمان آتش به‌سوی مردم را داده بود. نامش محمد نادری بود، آن زمان سروان ارتش. پس از پیگیری‌های فراوان، سرانجام توانستیم او را در بابلسر شناسایی و بازداشت کنیم.

او افزود: پس از تحویل این فرد به پادگان ولی‌عصر، هنوز ۲۴ ساعت نگذشته بود که مأموریتی جدید به ما محول شد؛ اعزام به بانه برای پاک‌سازی منطقه از حضور ضدانقلاب. مدتی بعد، مرتضی رضایی که تازه فرماندهی سپاه را برعهده گرفته بود، ما را برای مأموریتی دیگر فراخواند؛ این‌بار مقصد، قصرشیرین بود.

صادقی، از شرایط سخت آن مأموریت چنین یاد کرد: ما سه نفر بودیم و تنها با یک خودروی پیکان به سمت قصرشیرین حرکت کردیم. مسیر، ناامن و مملو از خطرات بود. وقتی به منطقه رسیدیم، با صحنه‌ای تلخ روبه‌رو شدیم؛ تأسیسات نفتی ما مورد هدف قرار گرفته و تخریب شده بودند.

صادقی دربارهٔ کمبود شدید تجهیزات در روزهای نخستین جنگ چنین گفت: در آن لحظه سیمرغی (موشک‌انداز) آمادهٔ شلیک بود، اما نیروها با کار کردن خمپاره آشنا نبودند. چون تجربهٔ ادوات داشتم، داوطلب شدم و با چند گلوله هدف را زدم؛ همان لحظه آیهٔ «وما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلَکِنَّ اللَّهَ رَمَی» را با تمام وجود حس کردم. او ادامه داد که پس از آن، نام آنها در آن منطقه زبانزد شد و تا آغاز رسمی جنگ در همان‌جا مستقر ماندند.

صادقی وضعیت نیرو و تجهیزات در مرز را بحرانی توصیف کرد: ما تنها شش تانک و دو قبضه توپخانهٔ کوچک داشتیم و نیروهای کارآمد و تجهیزات کم بودند، در حالی که عراق تانک‌های نو و مجهز در اختیار داشت. روز دوم جنگ پاسگاه گمرک سقوط کرد؛ آن‌موقع آنها حدود ۱۵ نیروی محلی و ۳۰ نیروی اعزامی از تهران داشتند. وقتی تانک‌های عراقی پیشروی کردند، حتی سنگر مناسب برای خمپاره نداشتند؛ خمپاره را کنار یک درخت گذاشتند و با حداقل امکانات شلیک کردند. صادقی می‌گوید: «من گلوله‌ای را آماده کردم، سر گلوله را بوسیدم و با تکبیر شلیک شد — گلوله درست میان تانک‌های دشمن نشست و پنج تانک را منهدم کرد.

خاطرات صادقی از روزهای اول جنگ: از بی‌تجربگی با خمپاره تا پیروزی بزرگ

اخباری که در اسارت دزدانه شنیده می‌شد

دومین راوی شب خاطره، حسن ناجی‌راد بود؛ متولد فروردین ۱۳۴۳ در شهر بروجرد، در خانواده‌ای مذهبی و پایبند به ارزش‌های دینی. پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، بروجرد هم مانند بسیاری از شهرهای ایران، صحنه بیداری مردم بود. یکی از روحانیان مبارز، شب‌ها به این شهر می‌آمد و برای مردم روشنگری می‌کرد. در یکی از همین شب‌ها، در جریان یکی از سخنرانی‌ها، درگیری رخ داد که به شهادت یک نفر انجامید؛ اتفاقی که تأثیر عمیقی بر ذهن نوجوان راجی‌راد گذاشت و مسیر زندگی‌اش را تغییر داد.

ناجی‌راد، رزمنده و آزاده دفاع مقدس، در ادامه روایت خود به جایگاه اسارت در منظومه دفاع مقدس اشاره کرد و گفت: اسارت، برگ زرینی در تقویم دفاع مقدس است؛ هرچند بسیاری تلاش کردند آن را نادیده بگیرند یا تنها از شهادت و جانبازی بگویند. اما حقیقت این است که همان‌طور که حضرت زینب سلام‌الله‌علیها واقعه عاشورا را به کمال رساند، آزادگان ما نیز در پشت میله‌های اردوگاه‌های دشمن، حافظ عزت و اقتدار نظام جمهوری اسلامی بودند.

او با اشاره به تأثیر روحیه و رفتار اسرای ایرانی بر افسران دشمن افزود: فرماندهان عراقی خودشان به ما می‌گفتند: "شما اسیر ما نیستید، ما اسیر شما هستیم." در ظاهر، ما در زندان بودیم؛ دستانمان بسته، زیر ضربات شلاق و مشت و لگد. اما آن‌ها هرچه تلاش می‌کردند ما را از نظام و انقلاب جدا کنند، نتیجه برعکس می‌شد. خودشان هم این را به‌خوبی می‌دانستند.

آزاده دفاع مقدس، سپس بخشی از خاطرات تلخ روزهای نخست اسارت را چنین روایت کرد: حدود سه ماه پس از اسارتم، ما را به اردوگاه موصل ۱ بردند. امکانات اولیه تقریباً وجود نداشت. یک ماه از اسارتم گذشته بود که خرمشهر آزاد شد؛ خبری که برای ما همچون دم مسیحا بود. اما در همان حال، شکنجه‌ها هم ادامه داشت.

حسن ناجی‌راد، آزاده‌ی دفاع مقدس، در ادامه خاطرات خود به یکی از تلخ‌ترین صحنه‌های اسارت اشاره کرد و گفت: لحظه ورود به اردوگاه‌های بعثی: یکی از وحشتناک‌ترین لحظات، همان بدو ورود به اردوگاه بود. عراقی‌ها چیزی داشتند به‌نام "تونل وحشت". دو صف از سربازان می‌ایستادند و هرچه در دست داشتند — کلنگ، چماق، کابل، شلاق یا حتی سنگ — را بی‌محابا بر سر و صورت و بدن اسرا می‌کوبیدند. گاه بعضی‌شان بعد از ضربه، دستشان را با آب می‌شستند تا دوباره با همان شدت سیلی بزنند. این رفتار برای آن‌ها یک آیین ورود بود؛ برای ما، عبور از مرز مرگ.

ناجی‌راد با اشاره به طنز تلخ و خلاقیت اسرای ایرانی برای مقابله با ترس، از شیوه نام‌گذاری نیروهای بعثی گفت: برای اینکه بتوانیم در اردوگاه بین خودمان درباره نگهبان‌ها حرف بزنیم، برایشان اسم می‌گذاشتیم؛ بدون اینکه خودشان بفهمند. یکی از آن‌ها را "محمد عکاس" نامیده بودیم. او قبل از زدن سیلی، چند ثانیه دقیق به صورت اسیر نگاه می‌کرد؛ انگار که می‌خواهد تصویر بگیرد، بعد با تمام قدرت سیلی می‌زد و طرف پرت می‌شد. به شوخی می‌گفتیم: "عکاس می‌آید، آماده باشید، ممکن است شاتر بخورد!

اما رنج‌های اسارت فقط محدود به شکنجه نبود؛ بی‌خبری از وطن، زخمی بود که هر روز عمیق‌تر می‌شد. ناجی‌راد درباره نحوه دسترسی به اخبار ایران در آن سال‌های قطع ارتباط چنین گفت: از ایران خبری نداشتیم. نه روزنامه‌های عراقی قابل اعتماد بودند و نه اجازه دسترسی به رادیو داشتیم. برای همین، یک گروه ده‌نفره از بچه‌ها تشکیل دادیم و به فرمانده اردوگاه گفتیم که اگر نظافتچی خواستند، ما آماده‌ایم. بالاخره یک روز نوبت ما شد. با سطل و جارو و طی، به سمت دفتر فرماندهان عراقی رفتیم. در یکی از اتاق‌ها، توانستم وارد اتاق فرمانده اردوگاه شوم. روی میزش یک رادیوی موج‌کوتاه بود. در کشوهایش هم وسایلی مثل کلت، خودکار، کاغذ، پیچ‌گوشتی و چکش وجود داشت؛ همه چیزهایی که برای ما ممنوع و حتی رؤیایی بود.

او ادامه داد: وقتی موضوع رادیو را به فرمانده اردوگاه اطلاع دادیم، با حالت هشدارآمیز گفت: "این کار را نکنید؛ مصیبت درست می‌شود." آن روز اتفاق خاصی نیفتاد، اما حسرت همان رادیو، تا مدت‌ها در دل ما ماند. چون تنها روزنه‌ای بود به سمت وطن، به سمت حقیقت.

ناجی‌راد ادامه داد که دو روز بعد بار دیگر به‌عنوان نظافتچی اعزام شدند و این‌بار رادیو را روی تلویزیون اتاق سربازان عراقی دید: یکی از سربازها، همان محمد، روی تخت دراز کشیده و تلویزیون تماشا می‌کرد. دوستان گفتند سطل آب بیاورید. سطل را داخل اتاق ریختیم؛ محمد بلند شد و من گفتم: "کثیف است، چند لحظه برو بیرون تا تی بکشیم." تا او بیرون رفت، ما رادیو را برداشتیم، داخل طی گذاشتیم و کشیدیم بیرون. او ظاهراً از کار ما تشکر کرد و ما برگشتیم.

فرمانده اردوگاه، نگرانِ ریسک کار، آن‌ها را صدا زد و هشدار داد: این کار خطرناک است؛ ممکن است شناسایی و مجازات شوید.» راجی‌راد اما با اطمینان پاسخ داد که نیرویی برای تعقیب آن‌ها نخواهند داشت. او ادامه داد: با همان سن کم و به لطف الهی، رادیو را داخل یک سرویس پلاستیکی گذاشتیم و در خاک مخفی کردیم. باور کنید — هیچ‌کس نه به سراغ ما آمد و نه به سراغ رادیو. آن رادیو تا سال ۱۳۶۰ در همان مخفیگاه ماند.

ناجی‌راد با شور گفت: روز عید سال ۱۳۶۱ رادیو را بیرون آوردیم؛ سخنرانی حضرت امام را ضبط کردیم، مکتوبش کردیم و متن را به آسایشگاه دادیم.» آن لحظه، روشن شدن امواج وطن در اردوگاه، گویی پنجره‌ای به خانه و امید بود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها