سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: در قسمت ۴۸ تا آنجا گفتیم که ۱۰۰ هزار تازی به رهبری شعیب از قبیله قتیب به جنگ با ایران بر میخیزند. داراب سپاهی بزرگ برای مقابله با حمله تازیان به میدان نبرد میفرستد و در نهایت سپاه تازیان گریزان شده و شعیب کشته میشود و داراب مرزبانی را در آنجا میگذارد تا هرساله از آنها باج و خراج بگیرد. داراب سپس سر به سوی رم، شهر «عموریه» مینهد.
گفتیم که شهریاران ایرانی در شاهنامه به محض رسیدن به شهریاری در اولین قدم با خردمندان، موبدان و بزرگان رایزنی میکردند و داراب هم از هماندیشی با بزرگان و بخردان سود برده و در ابتدای بر تخت نشستن چنین مینماید و شرح حال خود را برای بزرگان چنین بازگو میکند:
که گیتی نجستم به رنج و به داد
مرا تاج یزدان به سر بر نهاد
شگفتیتر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
ندانیم جز داد پاداش این
که بر ما پس از ما کنند آفرین
نباید که پیچد کس از رنج ما
ز بیشی و آگندن گنج ما
زمانه ز داد من آباد باد
دل زیر دستان ما شاد باد
اولین نکتهای که داراب مطرح میکند، «داد» است، اصلاً شیشه عمر قوم ایرانی «داد» است. هرگاه شهریار ایرانی بر مبنای داد جلو رفته پیروز و سربلند بوده و خواهد بود و دیگر اینکه «دارابنامه طرسوسی» که در قرن ششم نوشته شده از جمله کتابهایی است که داستان داراب پسر بهمن را به طور کامل روایت کرده است ولی تفاوتهایی در روایت طرسوسی با روایت فردوسی از این داستان وجود دارد از جمله اینکه در دارابنامه با شگفتیها و خوارق عاداتی مواجه میشویم که در شاهنامه از آن خبری نیست. این شگفتیها به روایت طرسوسی فضایی اسطورهای میدهد و داستان داراب را شبیه داستان گرشاسپ میکند. همچنین رفتار و منش داراب بر تخت شاهی در دارابنامه بهادرانه و قلدرمآبانه است درحالی که این پادشاه، در شاهنامه رفتاری شاهانه و منطقی و براساس داد و دهش دارد.
داراب پس از شکستدادن اعراب، راهی مرزهای روم شده و با سپاهیان روم نبرد میکند، جنگ رومیان با داراب ۳ روز طول کشید و روز چهارم فیلفوس گریزان شد، زنان و کودکانشان را اسیر کردند و بسیاری را کشتند تا اینکه فیلفوس پیکی به همراه صندوقهای پرگوهر فرستاد و پیام داد که پشیمان شده است. در شاهنامه آمده است:
شد از جنگ نیزهوران تا به روم
همی جست رزم اندر آباد بوم
به روم اندرون شاه بد فیلقوس
کجا بود با رای او شاه سوس
نوشتند نامه که پور همای
سپاهی بیاورد بیمر ز جای
چو بشنید سالار روم این سخن
به یاد آمدش روزگار کهن
ز عموریه لشکری گرد کرد
همه نامداران روز نبرد
چو دارا بیامد بزرگان روم
بپرداختند آن همه مرز و بوم
ز عموریه فیلقوس و سران
برفتند گردان و جنگاوران
دو رزم گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
نبرد بین سپاه ایران و روم سه روز طول می کشد و روز چهارم فیلقوس شکست خورده و از نبرد با داراب گریزان میشود:
گریزان بشد فیلقوس و سپاه
یکی را نبد ترگ و رومی کلاه
زن و کودکان نیز کردند اسیر
بکشتند چندی به شمشیر و تیر
چو از پیش دارا به شهر آمدند
ازان رفته لشکر دو بهر آمدند
دگر پیشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نیزه پیوسته بود
به عموریه در حصاری شدند
ازیشان بسی زینهاری شدند
سپاه روم پس از شکست فرستاده ای با هدایا نزد داراب می فرستند:
فرستادهای آمد از فیلقوس
خردمند و بیدار و با نعم و بوس
ابا برده و بدره و با نثار
دو صندوق پرگوهر شاهوار
نکته قابل توجه این است که اگر به ویژگیهای دیپلمات و رفتار سیاسی فرستاده روم دقت کنیم میبینیم که اولین ویژگی فرستاده «خردمندی» اوست، خرد همیشه جایگاه اول و برتر را در دیپلماسی و گفتوگوی بین کشورها داشته و دارد و فردی که برای رایزنی و گفتگوی سیاسی انتخاب می شود اول باید به گوهر خرد آراسته باشد و هدایا، پیشکشها و نعمها در رتبه و مرحله دوم است.
در جغرافیایسیاسی و روابط بینالملل، نظریهپردازان علومسیاسی براین باورند که سفیر و رایزن یک کشور در مذاکرات سیاسی و عهدنامهها باید از آگاهی و هوش ویژه نسبت به تکتک واژهها برخوردار باشد، زیرا گاهی حتی یک واژه و یا پس و پیش نوشتن یک واژه یا یک جملهکوتاه میتواند در سرنوشت یک ملت تاثیر داشته باشد، بنابراین سفیر باید خردمند و خردورز باشد. بی سبب نیست که در شاهنامه فردوسی این همه تاکید بر خرد و خردورزی شده است «خرد برتر از گوهر آمد پدید».
اکنون ادامه پیغام فرستاده و سفیر روم در نزد داراب را بخوانیم:
چنین بود پیغام کز یک خدای
بخواهم که او باشدم رهنمای
که فرجام این رزم بزم آوریم
مبادا که دل سوی رزم آوریم
همه راستی باید و مردمی
ز کژی و آزار خیزد کمی
چو عموریه کان نشست منست
تو آیی و سازی که گیری بدست
دل من به جوش آید از نام و ننگ
به هنگام بزم اندر آیم به جنگ
تو آن کن که از شهریاران سزاست
پدر شاه بود و پسر پادشاست
داراب به سخنان سفیر گوش داده و بلافاصله برای تصمیمگیریِ خردمندانه، بزرگان را فرا میخواند:
چو بشنید آزادگان را بخواند
همه داستان پیش ایشان براند
چه بینید گفت اندرین گفت و گوی
بجوید همی فیلقوس آب روی
همه مهتران خواندند آفرین
که ای شاه بینادل و پاکدین
شهنشاه بر مهتران مهتر است
ز کار آن گزیند کجا در خور است
یکی دختری دارد این نامدار
به بالای سرو و به رخ چون بهار
بتآرای چون او نبیند به چین
میان بتان چون درخشان نگین
اگر شاه بیند پسند آیدش
به پالیز سرو بلند آیدش
پس داراب با بزرگان مشورت کرد. آنها گفتند او دختر زیبایی دارد بهتر است تا او را به همسری بگیری. داراب پیکی فرستاد و به قیصر گفت که اگر نجات میخواهی باید دخترت ناهید را به همراه «باژ» برای من بفرستی.
فرستاده روم را خواند شاه
بگفت آنچ بشنید از نیکخواه
بدو گفت رو پیش قیصر بگوی
اگر جست خواهی همی آب روی
پس پردهٔ تو یکی دختر است
که بر تارک بانوان افسر است
نگاری که ناهید خوانی ورا
بر اورنگ زرین نشانی ورا
به من بخش و بفرست با باژ روم
چو خواهی که بیرنج ماندت بوم
فرستاده بشنید و آمد چو باد
به قیصر بر آن گفتها کرد یاد
بدان شاد شد فیلقوس و سپاه
که داماد باشد مر او را چو شاه
فیلفوس شاد شد که داماد او شاه ایران است، و دختر را با اموال فراوان به داراب سپرد»
شبی خفته بد ماه با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه زان تیز دم شد دژم
بپیچید در جامه و سر بتافت
که از نکهتش بوی ناخوش بیافت
ازان بوی شد شاه ایران دژم
پراندیشه جان ابروان پر ز خم
پزشکان داننده را خواندند
به نزدیک ناهید بنشاندند
یکی مرد بینادل و نیکرای
پژوهید تا دارو آمد به جای
گیاهی که سوزندهٔ کام بود
به روم اندر اسکندرش نام بود
بمالید بر کام او بر پزشک
ببارید چندی ز مژگان سرشک
بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت
به کردار دیبا رخش برفروخت
اگر چند مشکین شد آن خوبچهر
دژم شد دلارای را جای مهر
دل پادشا سرد گشت از عروس
فرستاد بازش بر فیلقوس
غمی دختر و کودک اندر نهان
نگفت آن سخن با کسی در جهان
شبی که ناهید و داراب خوابیده بودند از دهان ناهید بوی بدی آمد و شاه را ناراحت کرد. پزشکان را فراخواند و آنها پس از تحقیقات فراوان گیاهی به نام اسکندر به کام او مالیدند و او معالجه شد اما شاه دیگر نسبت به او سرد شده بود پس او را نزد پدرش فرستاد:
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ز بالا و اروند و بویا برش
سکندر همی خواندی مادرش
بفرخ همی داشت آن نام را
کزو یافت از ناخوشی کام را
همی گفت قیصر به هر مهتری
که پیدا شد از تخم من قیصری
نیاورد کس نام دارا به بر
سکندر پسر بود و قیصر پدر
همی ننگش آمد که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس
بر آخر یکی مادیان بد بلند
که کارزاری و زیبا سمند
همان شب یکی کرهای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
ز زاینده قیصر برافراخت یال
که آن زادنش فرخ آمد به فال
به شبگیر فرزند را خواستی
همان مادیان را بیاراستی
بسودی همان کره را چشم و یال
که همتای اسکندر او بد به سال
سپهر اندرین نیز چندی بگشت
ز هرگونهای سالیان برگذشت
سکندر دل خسروانی گرفت
سخن گفتن پهلوانی گرفت
فزون از پسر داشتی قیصرش
بیاراستی پهلوانی برش
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و با سنگ و بسیاردان
ولی عهد گشت از پس فیلقوس
بدیدار او داشتی نعم و بوس
هنرها که باشد کیان را به کار
سکندر بیاموخت ز آموزگار
تو گفتی نشاید مگر داد را
وگر تخت شاهی و بنیاد را
وزان پس که ناهید نزد پدر
بیامد زنی خواست دارا دگر
یکی کودک آمدش با فر و یال
ز فرزند ناهید کهتر به سال
همان روز داراش کردند نام
که تا از پدر بیش باشد به کام
چو ده سال بگذشت زین با دو سال
شکست اندر آمد به سال و به مال
ناهید ناراحت بود و فرزندی هم در شکم داشت اما چیزی نگفت. پس از ۹ ماه پسری به دنیا آمد و نام او را «اسکندر» نهاد و قیصر به همه میگفت که او فرزند خودش است. در همان شب که اسکندر زاده شد مادیانی که در آخور قیصر بود نیز کرهای بدنیا آورد. به هرحال اسکندر بزرگ میشد و قیصر خیلی به او محبت میکرد و او را ولیعهد خود کرد.
بپژمرد داراب پور همای
همی خواندندش به دیگر سرای
بزرگان و فرزانگان را بخواند
ز تخت بزرگی فراوان براند
بگفت اینکه دارای داراکنون
شما را به نیکی بود رهنمون
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز فرمان او رامش جان کنید
که این تخت شاهی نماند دراز
به خوشی رود زود خوانند باز
بکوشید تا مهر و داد آورید
به شادی مرا نیز یاد آورید
پس از اینکه ناهید از ایران به روم برگشت داراب همسر دیگری گرفت و او کودکی به دنیا آورد و نام او را «دارا» نهادند و ۱۰ سال بعد داراب در حال مرگ بزرگان را فراخواند و پسرش را بر تخت نشاند و سپس درگذشت:
بگفت این و باد از جگر برکشید
شد آن برگ گلنار چون شنبلید
نظر شما