سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، فرهاد بیانی استادیار جامعه شناسی، پژوهشگاه مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم در یادداشت پیشرو به معرفی رئالیسم انتقادی پرداخته است. در ادامه این یادداشت را میخوانید.
***

در این نوشتار کوتاه میکوشم تا رئالیسم انتقادی را به گونهای معرفی کنم که هم برای خواننده عمومی قابل فهم باشد و اهل فن را راضی کند. رئالیسم انتقادی [۲] دیدگاهی در فلسفه علم است که در برابر منازعات پوزیتیویستی و پست مدرن، از ماهیت انتقادی و رهایی بخش تحقیقات علمی و فلسفی دفاع میکند. یکی از علل ترقی رویکردی که امروزه آن را رئالیسم انتقادی مینامیم، نقد رویکرد پوزیتیویسم است که از اواخر دههی ۱۹۳۰ بسیاری از شاخههای علوم اجتماعی را تحت سیطره خواهد داشت.
رئالیسم انتقادی به صورت فزایندهای با نام روی بسکار [۳]، فیلسوف بریتانیایی، پیونده خورده است. این امر صوابی است چون او اندیشمندی بوده که به رئالیسم انتقادی زبان فلسفی منسجمی بخشیده و بخشهایی از این سنت فلسفی را رشد داده است. زمانی که او نخستین شرح کاملش را ارائه کرد، یعنی کتاب نظریه رئالیستی علم [۴] (۱۹۷۸)، بسیار تحت تاثیر استادش، رام هاره [۵]، بود که در کتابش، بنیانهای تفکر علمی [۶] (۱۹۷۰)، پایههای نقد منسجم پوزیتیویسم را صورتبندی کرده بود. هاره معتقد بود برای تحلیل جهان از نظر علت و معلولی باید مکانیسمهای مولد زیربنایی وجود داشته باشد.
در رئالیسم انتقادی، هستیشناسی از اهمیت فراوانی برخوردار است، به گونهای که عمده نوآوری روی بسکار در فلسفه علماش محصول این واقعیت است که او فلسفه علم خود (یعنی مباحث معرفتشناسی و روششناسی) را بر بنیانهای هستیشناختی استوار کرده و به همین واسطه، موفق به حل معماهای تاریخی فلسفه علم- مانند مسئله استقرا، مسئله واقعگرایی و نسبیگرایی و نظریهبار بودن مشاهدات، مسئله تایید و ابطال، توجیه توامان تغییر و پیشرفت علم و غیره- شده است. در این مکتب، هستیشناسی از چنان اهمیتی برخوردار است که بسکار در کتاب نظریه رئالیستی علم چنین معتقد است: «فلسفه علم معاصر هستیشناسی را از وظایف خود حذف کرده و تنها به معرفتشناسی پرداخته و عمده مشکلاتش از این اشتباه تاریخی ناشی میشود» (بسکار، ۱۹۷۵: ۳۱-۳۰).
از نظر فلسفی رئالیسم انتقادی شامل تغییری است از معرفتشناسی [۷] به سوی هستیشناسی [۸]. از نظر هستیشناختی، این مکتب از «رویدادها» به سمت «مکانیسمها» حرکت کرده است. این هسته رئالیسم انتقادی است و طبق آن، یک فرانظریه را با دستاوردهای گستردهای برای کار علمی نشان میدهد. آنچه بسکار میخواست مورد تاکید قرار دهد این است که پرسش اساسی در رئالیسم انتقادی عبارتست از اینکه: «جوامع و افراد واجد چه ویژگیهایی هستند که ممکن است آنها را به ابژههایی برای شناخت تبدیل کند؟» (۱۹۷۸: ۱۳). در واقع، مطرح کردن پرسش «جهان باید چگونه باشد تا علم ممکن شود؟» نشان میدهد که رئالیسم انتقادی، بودنِ جهان به گونهای خاص را شرط تحقق علم دانسته (بسکار، ۱۹۷۵: ۲۶) و روش مطالعه جهان را با نوع هستیشناسی و ماهیت آن در ارتباط کامل میبیند. از این دیدگاه میتوان گفت هستیشناسی مبنایی برای روششناسی رئالیستی است.
بسکار با نقد پوزیتیویسم از یک سو و تفسیرگرای از سوی دیگر، کوشید بنیانهای هستیشناختی و معرفتشناختی نوینی برای شناخت واقعیت، از جمله واقعیت اجتماعی ارائه کند. بیشترین نقد او راجع به پوزیتیویسم و بهویژه دیدگاه دیوید هیوم در باب علم و قوانین علیت است. به گونهای که بسکار فلسفه علم خود را بدیلی برای پوزیتیویسم مطرح کرده است (بسکار، ۱۹۷۵: ۱). او در نخستین اثر رئالیستی خود، یعنی نظریه رئالیستی علم [۹] (۱۹۷۵)، تعبیری از علم ارائه کرد که مشخصاً در تقابل با دو جریان رقیب، یعنی تجربهگرایی کلاسیک و جریانهای نوکانتی (ایدهآلیسم استعلایی) [۱۰] قرار گرفت. هدف وی در این اثر ابتدا نقد نظریه علیت هیوم و تعبیر او از قانون علمی است و سپس نسبیگرایی افراطیای که در جریانهای پست پوزیتیویستی اخیر مشاهده میشود. بسکار در کتاب امکان طبیعت گرایی (۲۰۰۵) فلسفه رئالیستی علوم اجتماعی با عنوان طبعیتگرایی انتقادی [۱۱] را مطرح میکند. این تحقیق حاوی مباحثی هستیشناختی است که به تشریح ماهیت و هستی جهان اجتماعی از دیدگاه واقع گرایانه و انتقادی میپردازد.
در عین حال، باید اذعان کرد، فیلسوف علمی که صورت اولیه ایدههایی بسیار شبیه به آنچه که بسکار و دیگران بعداً پی گرفتند، را ارائه کرد، ماریو بونگه [۱۲] آرژانتینی بود. او معتقد بود واقعیت دارای چند سطح است:
- برخی پدیدهها میتوانند از پدیدههای سطوح زیرین پدیدار شوند (پیدایش) [۱۳].
- او به تمایز میان جهان واقعی و جهان مفهومی باور داشت و همچنین قائل به تفاوت میان درک ما از واقعیت و خود واقعیت عینی بود.
- او تجربهگرایی را به خاطر تقلیل واقعیت به امور قابل مشاهده نقد میکرد (بونگه ۱۹۷۹ به نقل از دنرمارک و همکاران، ۲۰۰۲: ۴).
همانگونه که از این چهار محور اصلی مشخص است دیدگاههای بونگه قرابت آشکاری با مدعاهای رئالیسم انتقادی دارد که بعدها توسط بسکار منقح شد.
این پرسش که «جوامع و افراد واجد چه ویژگیهایی هستند که ممکن است آنها را به ابژههایی برای شناخت بدل کند؟» (بسکار، ۱۹۷۸: ۱۳) نشان دهندۀ اهمیت و محوریت هستیشناسی در این مکتب است. این پرسش هستیشناختی باید نقطه عزیمتی برای فلسفه واقعیت باشد نه این سوال معرفتشناختی که «چگونه معرفت (شناخت) ممکن میشود؟» که در گذشته مطرح شده و مورد تاکید بیشتر مکاتب فلسفه علوم اجتماعی است.
در نهایت باید گفت اجمالاً نقطه عزیمت در رئالیسم انتقادی این باور است که جهان، ساختاریافته، متمایز، طبقهبندی شده و در حال تغییر است (دنرمارک و همکاران، ۲۰۰۲: ۵). این پرسش هستیشناختی، کارویژه اصلی رئالیسم انتقادی را مشخص میکند که طبق آن بخش عظیمی از کوشش خود را صرف شناسایی ماهیت پدیدهها و واقعیت اجتماعی میکند و ارائه نقشه هستیشناختی، رویکرد چندلایه واقعیت، اهمیت مکانیسمها، پدیده پیدایش و غیره جزو دستاوردهایی است که نتیجه این کنکاش هستیشناسانه است.
پس از ارائه مختصری در باب چیستی رئالیسم انتقادی، در نوشتههای آتی به مهمترین مفروضات این مکتب، چهرهها و کتب شاخص و همچنین ماهیت روششناختی این مکتب برای علوم انسانی-اجتماعی خواهم پرداخت.
[۱]. . (f.bayani@iscs.ac.ir)
[2]. Critical Realism
[3]. Roy Bhaskar
[4]. The Realist Theory
[5]. Rom Harre’
[6]. The Principle of Scientific Thinking
[7]. Epistemology
[8]. Ontology
[9]. A Realist Theory of Science
[10]. Transcendental Idealism
[11]. Critical Naturalism
[12]. Mario Bunge
[13]. Emergence
نظر شما