سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) الهام عبادتی: در فضای علوم انسانی ایران، نوعی گسست و بیاعتنایی متقابل میان اهل فکر و قلم به چشم میخورد. کمتر پیش میآید که پژوهشگری به آثار همتایان ایرانیاش استناد کند یا نقدی جدی درباره نوشتههای آنان بنویسد یا بخواند. گفتوگو و دیالوگ علمی، آنگونه که باید، شکل نگرفته و حاصل آن، جز جزیرهای شدن حوزههای پژوهشی و خلأ سنت نقد درونی نیست. در عوض، اغلب نوشتهها پر است از ارجاعات مکرر به متفکران غربی، و گاه همین آثار اگر به زبان انگلیسی منتشر شوند، در جامعه دانشگاهی ایران نیز بیش از پیش جدی گرفته میشوند. این وضعیت، پرسشهایی مهم را پیش روی ما میگذارد: چرا اندیشمندان ایرانی کمتر با یکدیگر گفتوگو میکنند؟ چرا نقد آثار همدیگر را جدی نمیگیرند؟ و چرا همچنان «مرغ همسایه غاز» است؟ در این گفتوگو با دکتر موسی اکرمی استاد تمام فلسفه علم، نویسنده و مترجم کوشیدهایم درباره چرایی و چیستی این گسست گفتوگو کنیم؛ از نقش دانشگاه و نظام نشر تا مسئولیت روشنفکران ایرانی در شکلگیری یا تداوم این وضعیت.
از برخی چهرهها و نامهای سرشناس و آشنا که بگذریم، عموماً در آثار و نوشتههای روشنفکران و پژوهشگران ایرانی رد و نشانی از اسم و آثار دیگر نویسندگان ایرانی نیست. محققان ایرانی در حوزه علوم انسانی معمولاً آثار یکدیگر را نمیخوانند، به یکدیگر ارجاع نمیدهند و آنها را مورد نقد و ارزیابی قرار نمیدهند. حتی به نقدهای معدودی که درباره آثار خودشان هم نوشته می شود، کمتوجه اند و به آنها وقعی نمی نهند. در مقابل آثار و کتابهای آنها پر است از ارجاع و استناد به نویسندگان و پژوهشگران غیر ایرانی و بهتر است بگوییم غربی. طرفه آنکه اگر نویسنده، روشنفکر یا پژوهشگری ایرانی در غرب و عمدتاً به زبانی غیرفارسی اثری بنویسد، بیشتر مورد توجه قرار میگیرد تا در ایران. چرا چنین است؟ چرا مرغ همسایه غاز است؟
پرسش بسیار دقیق و مهمی را طرح کردهاید که چندلایه است و پاسخ گفتن به آن نیازمند نگاهی ترکیبی، از تاریخی و جامعهشناختی تا روانشناختی و معرفتشناختی است. من پاسخم را در پیوند با این لایهها به چند بخش تقسیم میکنم.
۱. بیاعتمادی درونی و زمینه تاریخی و فرهنگی آن
در آغاز باید به زمینه تاریخی و فرهنگی بیاعتمادی میان روشنفکران و پژوهشگران در ایران بنگریم. یکی از ریشههای اصلی بی توجهی به آثار و پژوهشهای داخلی بی اعتمادی درونی طی تاریخ است که گریبانگیر ماست. به آنکه لازم باشد به گذشتههای دور توجه کنیم، باید گفت تاریخ ایران از مشروطه به این سو با کشمکش جدی میان سنت و مدرنیته و همچنین میان بومی گرایی و غرب گرایی و حتی قدرت متمرکز سیاسی و آزادیخواهی همراه بوده است. در این کشمکش، بسیاری از روشنفکران ایرانی که در پی آزادی و اندیشههای مدرن بودهاند، برای فاصلهگیری از سنتهای کهنه و نهادهای حکومتی و غیرحکومتی حافظ یا حامی آن سنتها، به گونهای افراطی و گاه ناخودآگاه، هر آنچه را «بومی» و «خودی» است خفیف و کمارزش شمردهاند. این ذهنیت موجب شده تا نویسنده ایرانی به خود و دیگریِ ایرانی کمتر بها دهد و اعتمادش به دیگری ایرانی کاهش یابد یا کاملاً از میان برود، و او اعتماد را در نیروهای بیرونی، بهویژه غربی، جستجو کند.
۲. ناپایداری نهاد نقد در ایران
علیرغم پیشینه دیرینه ادبی ایرانی، فرهنگ نقد در حوزه علوم انسانی مدرن بسیار ضعیف است. ما عموماً یا به «تأیید بیچونوچرا» آن کسانی که به هر علت و دلیل فرامتنی میپسندیم میپردازیم یا به «تخریب کلی و شخصی» کسان دیگری که به دلایل و علل فرامتنی علیه آنان موضع داریم؛ کمتر پیش آمده است که نقدهای تحلیلی، دقیق، علمی و بیطرفانه بنویسیم. در این فضای آشفته که معیارهای نقد علمی حاکم نیستند، روشنفکران یا از نقد شدن گریزاناند یا نقد را جدی نمیگیرند؛ در واقع آنان، چه بسا بهدرستی، نقدها را بیمایه میدانند یا دشمنانه.
فزون بر این، نقد در ایران فاقد شأن و ساختار نهادمند است، به گونهای که نه در دانشگاهها بهدرستی آموزش داده میشود، نه نشریههای تخصصی پرنفوذ و جریانسازی داریم که به گونهای منظم و علمی به نقد بپردازند. در چنین فضائی سنتی شکل نگرفته است که میان نقدکننده و نقدشونده رابطهای سازنده برقرار گردد. بدینسان نویسندگان یا آثار همدیگر را نادیده میگیرند یا اگر به آثار هم توجه کنند بر پایه همان دلایل و علل بیرون از متن نوشته شده، تنها از سر رقابت و حسادت و دشمنی، برای ویرانسازی یگدیگر به هم میتازند.
۳. رقابت رانتی و انحصارگرایی معرفتی در ایران
نظر به وجود رانت و سالم نبودن جذب هیأت علمی یا پژوهشگر و بسته بودن فضای رقابت سالم در فضای آکادمیک ایران، به جای هم افزایی در بحثهای علمی و فرهنگی و پژوهشهای دقیق رقابتی انحصار گرایانه پدید آمده و پژوهشگر ایرانی فکر میکند اگر به ایرانی دیگری ارجاع دهد به او منزلت و جایگاهی مهم بخشیده و در اعتبار خودش شریک کرده است. بدینسان این تصور شکل گرفته است که ارجاع به آثار هممیهن و همزبان خود به گونهای شریک کردن او در انحصار معرفتیای است که خود یا با رانت یا با کوشش فردی و علیرغم فضای رانتی کسب کرده است. در این پدیده که که گونهای «فرهنگ انحصار معرفتی» است، هر یک از بازیگران حوزه پژوهش و تولید دانش میکوشد تا نه تنها دیگران را در فعالیت خویش شرکت ندهد، بلکه حتی در انحصارگرایی هم خود را بینیاز از همکاران یا دیگر هممیهنان جلوه دهد و سهمی از موفقیت خود را از آنان دریغ دارد و گفتمان خود را برجسته کند و دیگران را کاملاً نادیده بگیرد.
۴. جستوجوی مشروعیت از بیرون
در بسیاری از کشورهای مقهور در برابر فرهنگ غرب یا پسااستعماری یا پیرامونی، مشروعیت معرفت از بیرون میآید، نه از درون، به گونهای که اگر اثری در غرب نوشته شود، یا در یک نشریهی انگلیسیزبان یا فرانسویزبان یا آلمانیزبان منتشر گردد، با اعتبار بیشتر و ارزشگذاری برجستهتر روبهرو میشود. بخشی از این پدیده ناشی از نظام جهانی تولید دانش است که هنوز همچنان غربمحور است. ولی بخش مهمی از آن به روانشناسی استعمارزدگی معرفتی بازمیگردد: اتباع یا شهروندان یا ساکنان این کشورها، از آن میان بسیاری در ایران، هنوز برای تأیید اندیشه خود، به چشم و زبان غرب نیاز دارند.
ازاین رو، نویسنده ایرانی اگر در آکسفورد یا هاروارد یا هایدلبرگ یا سوربن اثری منتشر کند، ناگهان برای خودیهای درون کشور نیز معتبر میشود، حتی اگر همان سخن را پیشتر در نشریهای پارسیزبان داخلی منتشر کرده باشد.
۵. مسأله زبان و نیاز به دیدهشدن
بسیاری از پژوهشگران ایرانی که به زبان پارسی مینویسند، در تنگنای دیدهنشدن قرار دارند در حالی که دیده شدن حق هر آن کسی است که بهویژه میپندارد سخن مهمی دارد که بایسته است شمار هر چه بیشتری از مخاطبان آن را بشنوند. متأسفانه به علل و دلایل گوناگون مجلات داخلی کمتر خوانده میشوند، نشر آثار با دشواری روبهرواست، و پلتفرمهای بینالمللی از آثار پارسی پشتیبانی نمیکنند. در این شرایط، هرگاه کسی اثری را به زبان انگلیسی بنویسد، بهسادگی وارد فضای جهانی شده در شبکههای علمی دیده میشود. بدینسان، اثر «ایرانیِ غیرپارسی» بیشتر دیده میشود و، حتی از سوی خود ایرانیان بیشتر به آن ارجاع میدهند. با اینکه زبان پارسی چند صد میلیون گویش ور دارد ولی، بهویژه در ساحت علم و پژوهش دانشورانه آکادمیک، دچار معضل بیتوجهی است.
۶. تأثیر نظام آموزشی حافظهمحور و نامتکی بر سنت بحث و گفتوگو
نظام آموزشی ایران از دبستان تا دانشگاه، حافظهمحور و استوار بر انتقال یکسویهی اطلاعات، دور از بحث و نقد و گفتوگو، است. در چنین نظامی، دانشآموز و دانشجو به تربیت نقادانه در فضای بینالاذهانی عادت نمیکند و در آینده، در لباس نویسنده و پژوهشگر، نیز به جای گفتوگو با دیگر اندیشهورز، در انزوای گفتمانی خود باقی میماند. ارجاع ندادن به دیگران فزون بر عواملی که برشمردم، بازتاب این انزوای فکری و نبود تربیت گفتوگویی نیز هست.
۷. نبود سنتهای پژوهشی پیوسته و پایدار
در سنتهای دانشگاهی غربی، بهویژه در حوزه علوم انسانی، گفتمانها به گونهای تاریخی، نسلی و زنجیروار ادامه مییابند: استادان کنونی شاگردان استادان پیشیناند، و در تسلسل نسلی، در درون شبکه ارتباطی همکاری و کفتوگو و نقد در ترویج و گسترش نظریههای یکدیگر که در نوشتههایشان تجلی یافتهاند میکوشند و به تداوم پژوهش و نگارش یکدیگر یاری میرسانند. ولی در ایران، بهدلیل ناپایداری نهاد دانشگاه، نهادینه نشدن پژوهش مستمر در شبکه ارتباطی، مهاجرتهای گسترده، تغییرات سیاسی و ایدئولوژیک، تداوم معرفتی دچار گسستگی است. ازاینرو در گذر نسلها گفتوگوی میاننسلی و همپوشانی فعالیتهای پژوهشی روی نمیدهند.
در پایان این پاسخ چندبخشی به پرسش دقیق شما، یعنی «چرا مرغ همسایه غاز است؟» برمیگردم و میگویم در چنین زمینهای این پرسش ما تعبیری از خودکمبینی فرهنگی، وحتی نشانهای از بحرانهای عمیقتر در نهاد دانش، اعتماد اجتماعی، و ساختار تولید معرفت در ایران است. این بحران، در بافتار بحرانزده زیستجهان ایرانی با آموزش در خانه و مدرسه و جامعه آغاز میشود، در رقابت ناسالم و نبود نقد بیطرفانه علمی مییابد، و در سطوح نهادی و فرهنگی گوناگون در همه عرضه، بهویژه در روند نگارش بازتولید میشود.اگر همین جا از من بپرسید این پدیدهی «بیتوجهی به دیگریِ ایرانی» و «ارجاع به دیگریِ غربی» تا چه زمانی تداوم خواهد یافت بیدرنگ میگویم اگر از لزوم تغییر بنیادین بسیاری از ساختارهای اساسی کشور بگذریم، در نگاهی که شاید تا اندازهای روبنایی باشد باید بپذیریم تا زمانی که اولاً سنت گفتوگوی علمی تقویت نشود، ثانیاً نقد بهمثابه امری نیکو و سازنده نهادینه نگردد، ثالثاً اعتماد به خود و دیگری در فضای فکری بازسازی نشود، و نظام دانش به سمت مشارکت و همافزایی سوق نیابد، این تداوم بیتوجهی به دیگریِ ایرانی برقرار خواهد ماند.
همان طور که گفتید در سنت غرب زایایی علم و پیوستگی پژوهش علمی و همکاری علمی وجود دارد. نهاد دانشگاه سر جای خودش است و بحران ندارد و فرایند زایایی علم به طور پیوسته کار خودش را میکند و تداوم سنت پژوهشی باعث شده متفکری مانند هابرماس بیش از ۲۰ سال روی موضوعی متمرکز باشد. در ایران چنین چیزی نداریم و علم زایایی و بخصوص تداوم زایایی در یک زمینه خاص ندارد. البته متونی هم که توسط اصحاب علوم انسانی تولید شدهاند دچار ضعفعلمی گوناگون بودهاند. ضمن تأیید نکات شما آیا میتوان گفت متون تولید شده نیز فاقد اندیشه بنیادی بودهاند و شاید یکی از علتهای ارجاع ندادن ضعف متون هم باشد؟
بله. هر چند میتوان گفت دست پژوهشمان در زمینههائی مانند تاریخپژوهی یا ادبپژوهی خیلی هم خالی نبوده اما به دلایلی و عللی که گفتم اگر متنی هم تولید شده برجستگی لازم را نیافته و پژوهشگران این حوزهها معمولاً با محافظهکاری و حسادت دیگران روبهروشدهاند. اگر از پارهای آثار که در چارچوب سنت و شیوه اروپایی و با اتکا بر منابع اروپاییی نوشته شدهاند بگذریم، باید بپذیریم که تولید به معنای راستین کلمه در حوزه علوم انسانی نداشتهایم یا بسیار ضعیف بوده است. طبعاً همان گونه که گفتم منظورم آثار قابل توجه کسانی در ایرانپژوهی یا شاهنامهپژوهی یا حافظپژوهی دورانهای پهلوی و جمهوری اسلامی نیست. کسانی که سخن از بازگشت به خویش و بومیگرایی به میان آوردند آثاری ماندگارتر از آثار غربیان در زمینه ایران و تاریخ و ادبیات آن پدید نیاوردند هر چند دستاوردهایشان را باید ارج نهاد. اگر در بحث بومیگرایی کسانی به اسلامگرایی بنیادی یا ایدئولوژیک از یک سو و به باستانگرایی با ایدئولوژی پادشاهیخواهانه از سوی دیگر رسیده باشند آثارشان چندان ارزشی ندارد، ولی بودهاند استادانی و پژوهشگرانی بیرون از دانشگاه که توانستهاند آثار ابتکاریائی در میراثپژوهی ایرانی پدید آورند. باب پژوهش در حوزه گسترده علوم انسانی در بخشهائی که بهراستی میتوان آنها را «علم» به معنای دانش تجربی برخوردار از روششناسی ویژه برای خلق نظریههای تبیینگر و پیشبینیکننده خواند عمدتاً پس از انقلاب ۱۳۵۷ باز شده است و ما با سیل عظیمی از مقاله و رساله و کتاب روبهروییم که صرف نظر از کم و کیفشان مشمول همان پدیده بیتوجهی به آثار خودی از سوی دیگر پژوهشگران شدهاند. آشکار است که علوم انسانی بر خلاف علوم طبیعی همواره از زمینه پژوهشی خود تأثیرمیپذیرند به گونهای که نمیتوان روششناسی و حتی معرفتشناسی ویژه علوم انسانی غربی را طابق النعل بالنعل در ایران به کار بست. ولی در عین حال نمیتوان و نباید از آن روششناسیها و معرفتشناسیها غافل شد و از آنها الگو یا الهام نگرفت. مشکل یا نادیده گرفتن کامل الگوهای علوم انسانی غربی یا پذیرفتن کامل آنها است.
این واقعیتی است که در علوم طبیعی میتوانیم روشهای اصلی را یگانه بدانیم. ولی در حوزه علوم انسانی چگونگی رویآوری به مساله و گردآوری دادهها و خود دادهها متفاوتاند و تکیه کامل بر رویکرد غربی باعث شود مسایل چنان که هستند شناخته و احصا و بررسی نشوند. ولی بیتوجهی به نفس روششناسی و شناختشناسی و حتی هستیشناسی و معناشناسی در علوم انسانی نیز به همان اندازه چشم را در تشخیص مسئله و بررسی آن میبندد. در کل میتوان گفت در این حجم انبوه آثار تولید شده رگههائی از پژوهش و دستاورد اصیل یا راستین وجود دارند که به همان دلایل و علل پیشگفته مشمول بیتوجهی از سوی دیگراناند.
در تأیید سخنان شما و آسیبشناسی ضعف تألیفات این را نیز باید بیفزایم که پژوهش در دانشگاههای ما تا حد زیادی دچار سیطره کمیت شده به گونهای که با وجود افزایش کمی تولیدات در تالیف کتاب و نگارش مقاله این متون عمدتاً برای رفع تکالیف دانشگاهی و برآوردن شروط آییننامههای ترفیع و ارتقا بوده است. ایدئولوژی حاکم نیز اجازه نمیداده افراد با شهامت لازم در پژوهش علمی پیش بروند و همیشه خودشان را سانسور کردند. این سانسور خودخواسته یا ناخواسته در فضای رانتی و ایدئولوژیکی به ما ضربه زده است. بعد از انقلاب تعداد محققان و استادان بیشتر شده است ولی چنین فضای بستهای باعث شده ما امروزه فاقد شمار قابل توجهی از اندیشهورزانی باشیم که بهدرستی به مسئلهپژوهشی و حل مسئله بپردازند. گفته شده است در دانشگاههای ما کرسیهای آزاداندیشی وجود دارند ولی اینها عمدتاً به گونهای فرمالیته و برای بهرهگیری از امیتازهای ذیربط برگزار میشوند و معمولاً اندیشه ابتکاری راستینی از آنها برون نمیآید. است و در عمل کمتر میبینید از این کرسیها به معنی راستین کلمه آزاد اندیشی بیرون آمده باشد. فضای رانتی و ایدئولوژیکی زایایی اندیشه را از میان میبرد و ذهنها را سترون میکند.
بر این اساس که بومیسازی دانش مشخص و موفق نبوده است، بحث بهرهگیری از دستاوردهای دیگران کار را به ترجمه کشانده است. با توجه به همان احساس بیاعتباری پژوهشهای خودی تکیه بر ترجمه افزایش یافته است تا شاید اعتبار لازم از دیگران اخذ شود. به نظر شما ترجمه کجا میتواند برای ما سودمند باشد؟
ترجمه به خودی خود امر بدی نیست. ما از طریق ترجمه میخواهیم اطلاعات و تحلیلها و تبیینها و نظریههای دیگران و نیز اندیشههای آنان در زمینههای بنیادین فلسفی و روششناختی و معرفتشناختی و غیره به جامعه خود و خواستاران آن مطالب منتقل کنیم. این خوب است. ولی مشکل زمانی است که دچار ترجمهزدگی، بیگانهزدگی و بیگانهبنیادی می شویم، چنان که گویی هر چه نزد بیگانگان است خوب است. کسانی که فکر می کنند ما به اندازه کافی از بضاعت فکری گوناگون برخورداریم و شعار تمسک به دانش بومی سر دادند، چشمانشان را بر روی دستاوردهای عظیم دانش پویای غربی بستند و به متونی چسبیدند که بدون نقادی میبایست در جهان امروز پذیرفته میشدند. در صورتی اگر روششناسی غربی را درست بشناسیم و به کار بندیم باید بپذیریم که احترام به آن متون از مسیر نقادی علمی آنها صورت میگیرد. متون ترجمه شده نه تنها ما را با معارف غربی بلکه با رموز پیشرفت غرب در حوزههای نظر و عمل آشنا میسازند. بر پایه روششناسی و نقادی غربی ما درمییابیم که مثلاً برای بزرگداشت فلسفه به طور عام و بزرگداشت کسانی چون ابن سینا یا ملاصدرا باید با روش درست آثار آنان را نقد کنیم تا بتوانیم اندیشههای آنان را بشناسیم و در صورت لزوم از آن اندیشهها فراتر رویم. ولی اتفاقاً نظر به اینکه بیشتر استادان فلسفه اسلامی با زبان انگلیسی و روششناسی خوانش درست آثار فلسفی و گفتوگو با متون سنتی فلسفی آشنا نیستند به همان نسبت فلسفه اسلامی در دانشگاههای ما دچار محافظهکاری و خمود و رکود است. فضای ایدئولوژیک و سیاستزده و رانتیای که فلسفه را با دین، بهویژه روایت خاصی از دین، پیوند میدهد مانع آن گونه خوانش انتقادی فلسفه میشود که مایه پیشرفت آن میشود. چنین فضائی اجازه نمیدهد فرد منتقد رشد کند. فردی تایید میشود که تأیید کننده ایدئولوژی و سیاست حاکم باشد و نتیجه همین میشود که با آن روبهروییم. در چنین فضائی کسانی که دغدغه بومیگرایی راستین دارند قادر به موضعگیری درست در برابر عناصر بومی نیستند، و کسانی که هم علیه بومیگرایی موضع میگیرند ناآگاهانه غربگرایی پیشه میکنند و ممکن است آثاری را ترجمه کنند که چندان به کار جامعه ما نمیآیند یا حتی مسائل عام انسانی را بازتاب نمیدهند. بدین سان از دو سو دچار آسیب و خسرانیم، هم در بومی گرایی و هم در غربگرایی ترویج شده از راه ترجمه نادرخور. چنین است که در این فضا بسا افراد دچار سرگردان میشوند و با همه استعدادهائی که دارند راه به جایی نمیبرند. در اینجا بسیاری از استعدادها شکفته نمیشوند یا رشد نمیکنند زیرا در فضای رانتی موجود اندیشه سرگردان میشود و فرد فلج میگردد و کنش یا واکنش درخوری روی نمیدهد. بهراستی کدام یک از کشورها به اندازه ایران در علوم انسانی استاد، دانشجو، دانشکده و پژوهشکده دارند. در این میان ستارههائی که میتوانند بدرخشند کم نیستد ولی فضای موجود مانع درخشیدن است. متاسفانه با وجود این همه پتانسیل و استعداد نتوانستهایم برای بسیاری از مسائلمان نظریهپردازی کنیم و راه حل عرضه داریم. برای نمونه «ایران» سالها است که برای ما تبدیل به مسئله شده است. آینده کشور برای ما مساله بنیادین است. ما تحلیلی از شرایط خود نداریم. در این وضع اگر کسی متنی درخور تولید کند به همان دلایل و علل شمار اندکی حاضرند آن متن را بخوانند. بیاعتمادی چندوجهی بر فضا حاکم است و در آن همافزایی روینمیدهد. اگر دانشگاهها و پژوهشگاهها به معنای واقعی کلمه آزاد و مستقل بودند بهآسانی میشد در آنها طرح اندیشه کرد و برای نقد اندیشه فراخوان داد. بنا بر آنچه گفتم افراد حاضر نیستند همدیگر را نقد کنند یا نقد همدیگر را بشنوند. در این شرایط طالبان مطلب ترجیح میدهند از منابع غیرایرانی بهره گیرند و عرضهکنندگان مطلب ترجیح میدهند مطلب خود را در نشریههای خارجی منتشر کنند و همان مسئله غاز بودن مرغ همسایه تکرار میشود.
حالا که بحث دوباره به موضوع غاز بودن مرغ همسایه برگشت، بخصوص با پاسخ شما به پرسش کلی در باره علل و دلایل بیتوجهی پژوهشگران ایرانی به آثار یکدیگر بخصوص آثاری که به زبان فارسی نوشته میشوند میتوان به پرسشهای ریزتری رسید. مثلاً این پرسش به طور جدیتری مطرح میشود که آیا آثار پژوهشی و روشنفکری که در ایران و به زبان پارسی نوشته می شوند، ارزش و اهمیت چندانی ندارند؟
پاسخ به این پرسش را باید در چند محور کلیدی عرض کنم:
۱. ارزش یا بیارزشی آثار پارسیزبان
پاسخ دقیق این است که آثار پارسیزبان لزوماً بیارزش نیستند، بلکه بهعکس، بسیاری از آثار پژوهشی و روشنفکری که در ایران و به زبان پارسی نوشته میشوند، از سطح فکری و علمی بسیار بالایی برخوردارند و میتوانند در سطح جهانی نیز محل تأمل و مطالعه قرار گیرند. ولی این ارزش اغلب ناشناخته، نادیده یا کمارج باقی میماند، که دلیل آن فقدان محتوا نیست بلکه عوامل دیگریاند که به آنها اشاره خواهم کرد.
۲. دلایل ساختاری و بیرونی بیتوجهی یا کمتوجهی به آثار ایرانی / پارسی
الف) جغرافیای نابرابر دانش
همانگونه که گفتم، نظام جهانی تولید و توزیع دانش همچنان عمیقاً غربمحور است. مجلات معتبر، زبان علم، کنفرانسها، و نهادهای داوریِ دانش، عمدتاً در کشورهای غربی مستقرند و زبان غالب آنها انگلیسی است. در چنین بستری، آثاری که به زبان پارسی و در ایران منتشر میشوند، در میدان بینالمللی کمتر دیده میشوند، نه اینکه لزوماً از اهمیت کمتری برخوردارند. این موضوع در مورد بسیاری از آثار منتشر شده به زبانهای غیر اروپایی در کشورهائی جز آمریکای شمالی و کشورهای اروپایی صادق است.
ب) محدودیتهای نشر و توزیع
انتشار کتاب و مقاله در ایران با محدودیتهای گوناگون پرشمار روبهرواست: از خودسانسوری و صدور مجوز انتشار و اعمال سانسور از سوی وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی گرفته تا دشواری دسترسی به منابع بینالمللی و حتی نبود نظام نشر دیجیتال قوی. در نتیجه، بسیاری از آثار خوب در فضائی بسته باقی میمانند و دیده نمیشوند.
پ) نبود ترجمه و حلقه پیوند با جهان
آثار ارزشمند فارسیزبان، مانند آثار اززشمند در بسیاری از زبانهای غیراروپایی دیگر، اغلب به زبانهای دیگر ترجمه نمیشوند و اگر هم ترجمه شوند، بهندرت در نظامهای توزیع بینالمللی کتاب جای میگیرند. بنابراین، حتی اگر محتوا قوی باشد، پلهای ارتباطی با مخاطبان جهانی ضعیف است.
ت) ارزیابی ناعادلانه از درون
در درون ایران نیز نوعی داوری مبتنی بر موقعیت و نه محتوا رواج دارد. بسیاری از پژوهشگران و حتی روشنفکران بهجای توجه به کیفیت اثر، آن را بر اساس جایگاه نویسنده، انتشارات، یا زبان و کشور محل نشر میسنجند. در نتیجه، آثار داخلی گاه حتی پیش از خواندهشدن، از گردونهی توجه کنار گذاشته میشوند.
۳. درخشش آشکار و نهان زبان پارسی در انتقال ظرایف اندیشه
گذشته از پیشینه زبان پارسی و اسلاف زبانی آن در حمل اندیشههای فلسفی و الهیاتی و عرفانی و تاریخی میتوان در فرصتی دیگر نشان داد از دوران جنبش مشروطه تا کنون آثار درخور توجهی در زمینههای فلسفه، علوم اجتماعی، تاریخنگاری و ادبیات از سوی متفکران و پژوهشگران ایرانی به زبان پارسی نوشته شدهاند، که نسبتاً از کیفیت نظری و تحلیلی بالائی برخوردارند هر چند چنان که انتظار میرود از شمار درخوری برخوردار نیستند. آنچه مهم است این است که این آثار نشان میدهند زبان پارسی میتواند حامل اندیشههائی جدی، قابل ترجمه و عرضه به جوامع دیگر باشد.
۴. پارسینگاری بهمثابه یک نوع مقاومت معرفتی
نوشتن به زبان پارسی نهتنها عیب و نقص نیست، بلکه نوعی مقاومت در برابر یکسانسازی معرفتی بعضاً نامطلوب نیز میتواند باشد. زبان پارسی نشان داده که در شعر و ادب بینظیر یا کمنظیر است. فزون بر این آثاری از ابوریحان بیرونی و ابن سینا و بابا افضل کاشانی تا محمدعلی فروغی و امیرحسین آریانپور و شاهرخ مسکوب و بسا کسان دیگر نشان دادهاند که میتوان و باید به زبان پارسی نوشت چنان که بسیاری از متفکران جهانی به زبان مادری خود نوشتهاند و زبان خود را برای حمل معانی سترگ و ظریف پرورش دادهاند و پس از آن آثار آنان به زبانهای دیگر ترجمه شدهاند، که برای نمونه میتوان به کاری اشاره کرده که هگل با زبان آلمانی انجام داد. از اینرو، باید توجه داشت که نوشتن به پارسی، اگر با دقت نظری و قدرت تحلیل همراه باشد، نشان از وفاداری به بافت فرهنگی و زبانیِ اندیشه است، نه نشانهای از انزوا یا بیاهمیتی.
۵. زبان، چونان حامل فرهنگ نه مانع آن
زبان پارسی، اگرچه ممکن است در سطح جهانی زبانی نه چندان فراگیر باشد - چنان که فکر میکنم گویشوران این زبان چه زبان رسمی باشد چه زبان دوم حدود ۲۰۰ میلیون نفرند - ولی بهلحاظ تاریخی و فلسفی، زبان حامل یک فرهنگ و تمدن دیرین دیرپاست. بسیاری از مفاهیم، استعارهها و تجارب زیستهی ایرانی را تنها از طریق این زبان میتوان بهدرستی بازنمایی و بیان کرد. بنابراین، آثار فارسیزبان از نظر بازتابدهی یک تجربه بومی دیرن از ارزش و اهمیت مضاعفی برخوردارند چنان که این زبان در تاریخی طولانی هیچ مانعی برای حمل فرهنگ نبوده است.
بنابراین اگر بخواهم عرایضم در پاسخ به پرسش شما را جمعبندی یا خلاصه کنم باید بگویم آثار پژوهشی فارسیزبان، در ذات خود، بیارزش یا کماهمیت نیستند؛ بلکه در بسیاری موارد، از عمق، ظرافت و ابتکار بالائی برخوردارند. ولی نظامهای ناعادلانهی توزیع معرفت در سطح جهانی و عوامل منفی داخلی سبب دیدهنشدن، نادیدهانگاری یا بیاعتنایی به آن آثار میشود.
در اینجا پرسش دیگری مطرح میشود که به نوعی مکمل پرسش قبلی است؛ آن پرسش این است که اگر واقعاً آثار قابل توجه، ولو به تعداد کم، در ایران تولید شدهاند و میشوند کم توجهی یا بیاعتنایی نسبت به آنها و این نادیدهانگاری ناشی از نوعی حسادت است یا به علت محافظهکاری و پرهیز از حرف و حدیث های بعدی است؟
شما به دو نیروی روانی و اجتماعی در پسِ کمتوجهی پژوهشگرانی ایرانی نسبت به آثار دیگر ایرانیان اشاره میکنید: حسادت و محافظهکاری. برای پاسخ دقیق، باید نشان دهیم که آیا این دو عامل بهراستی مؤثرند یا نه؟ اگر مؤثرند چگونه عمل میکنند؛ همچنین باید بررسی کنیم ببینیم آیا عوامل دیگری نیز در این میان نقش دارند یا به؟ بنابراین در پاسخ من به گونهای مستقل به حسادت و محافظهکاری و عوامل دیگر اشاره میکنم.
۱. نقش «حسادت» در میان روشنفکران و پژوهشگران ایرانی در بیتوجهی نسبت به آثار دیگران
پاسخ را باید با احتیاط داد زیرا هر چند پاسخ مثبت است ولی باید بلافاصله اضافه شود که حسادت تنها عامل یا حتی اصلیترین عامل نیست.
حسادت یک ویژگی روانشناختی یا نفسانی است که به قول قدما از رذایل اخلاقی آدمی است که - بهویژه در جوامعی با فضای رقابتی ناسالم تنگ، منابع محدود، و میدان بستهی اعتبار علمی و فرهنگی - بهآسانی از قوه به فعل درمیاید و فعال میشود. در فضای آکادمیک و روشنفکری ایران، که مسیر پیشرفت نه با شایستهسالاری نهادینه، بلکه بیشتر در شبکههای شخصی، رانتی یا مناسبات سیاسی فرهنگی طی میشود، هر موفقیتی در نظر دیگری میتواند تهدیدی باشد.
در چنین فضائی با مشخصات زیر حسادت به آسانی فعال یا فعالتر میشود:
الف) بستر اعتماد و رقابت سالم شکل نگرفته است،
ب) بسیاری از افراد بهجای «همافزایی»، به «حذف یا نادیدهگیری» میاندیشند، و
پ) اعتبار فکری بهشدت کمیاب است و بهجای آنکه بهدرستی توزیع شود، تبدیل به امتیازی انحصاری میشود
این پدیده را میتوان در رفتارهائی چون رفتارهای زیر بهروشنی مشاهده کرد:
۱) نادیده گرفتنِ عامدانهی آثار دیگران،
۲) پرهیز از ارجاعدهی، حتی به هنگام ضرورت، و
۳) تخریب پنهان یا پشتپردهی دیگران در محافل دانشگاهی یا فرهنگی.
۲. نقش «محافظهکاری» و ترس از تبعات در بیتوجهی نسبت به آثار دیگران
پاسخ پرسش از نقش «محافظهکاری» مثبت است و حتی میتوان گفت محافظهکاری در مواردی حتی نقش مهمتری از حسادت دارد.
در جامعهای مانند ایران که خط قرمزها زیاد، مرز نقد و تخریب مبهم، و حساسیتهای سیاسی و شخصی شدید است، بسیاری از پژوهشگران و روشنفکران از ورود به قلمرو نقد یا حتی اشاره به آثار دیگران پرهیز میکنند. در اینجا میتوانم به دلایل محافظهکاری اشاره کنم.
الف) ترس از دشمنی یا کدورت شخصی
در فضای بستهی دانشگاهی یا رسانهای ایران، اختلاف نظر فکری اغلب به اختلاف شخصی تعبیر میشود.
ب) نگرانی از وارد شدن به بازیهای سیاسی یا جناحی
گاه نقد یک اندیشه یا اثر، فرد را ناخواسته در موضعی سیاسی یا ایدئولوژیک قرار میدهد، حتی اگر خود او نخواهد.
پ) پرهیز از حرف و حدیث و تهمتهای مرسوم
گاهی چنان است که اگر نقد بنویسد، ممکن است به «سوءنیت»، «ضدیت»، یا «همخطی با فلان جریان» متهم شود.
ت) نبود فضای نقد سالم
زمانی که واکنش به نقد بیشتر به صورت بروز خشم، تحقیر، شکایت حقوقی، یا حذف نهادی باشد، طبیعتاً افراد به سوی سکوت و بیتفاوتی سوق داده میشوند.
بنابراین، نوعی خودسانسوری فراگیر در عرصه نقد آثار دیگران شکل گرفته که نه از سر بیعلاقگی، بلکه از سر بیم و احتیاط است.
۳. نقش عوامل دیگر در بیتوجهی نسبت به آثار دیگران
در اینجا میتوانم به برخی عوامل دیگر در بیتوجهی نسبت به آثار دیگران اشاره کنم که عواملی ساختاریاند:
الف) نبود سنت نقد متقابل و گفتوگو
در سنتهای فکری نیرومند، نقد متقابل بخشی از پیشرفت علمی است. در ایران، بهدلیل نبود این سنت، نقد کردن نوعی تعرض تلقی میشود، و نقد نشدن هم نشانه احترام، نه بیتوجهی.
ب) ضعف در آموزش مهارتهای نقد علمی
پژوهشگر ایرانی بهندرت میآموزد که چگونه «نقد محترمانه، مستدل و سازنده» بنویسد یا دریافت کند. در نتیجه، بسیاری ترجیح میدهند هرگز وارد این فضا نشوند.
پ) فردمحوری و شهرتمحوری بهجای گفتمانمحوری
بهجای آنکه آثار بهمثابه حلقههایی در زنجیرهی دانش تلقی شوند، اغلب افراد مهم میشوند و چنان میشود که افراد نگاه میکنند ببینند چه کسی میگوید نه اینکه چه چیزی گفته میشود. ازاینرو، نقد اثر یک نفر، گویی نقد شخصیت اوست، و ارجاع به او، نوعی امتیاز دادن به او تلقی میشود.
بنابراین در پاسخ به پرسش شما باید گفت ما با تلفیقی از حسادت، محافظهکاری و نبود نهادی و ساختاری نقد روبهروییم، و حتی شاید بتوان حسادت و محافظهکاری را نیز ناشی از یک ساختار فرهنگی، نهادی و روانی خاص دانست: ساختاری که در آن گفتوگو بهجای جدال قرار نگرفته است، اعتماد به همنوع وجود ندارد، و نقد نه امکان رشد، که بذر دشمنی تلقی میشود.
از این سه عامل مهم که بگذریم یک عامل مهم یا مهمتر باقی میمانند و آن این است که شمار زیادی از ایرانیان تأثیرگذار هنگام آشنا شدن با غرب دچار نوعی خودکمبینی فرهنگی شدهاند که شما نیز به آن توجه دارید.
بله آقای دکتر. کسانی بودهاند و هستند که از همین خودکمبینی فرهنگی به عنوان عامل مهم بیتوجهی به آثار خودی نام میبرند. شما هم ظاهراً قبول دارید که این بیتوجهی یا کمتوجهی به آثار خودی در میان ایرانیان نشانه نوعی خودکم بینی فرهنگی است.
بله. واقعیت این است که این عامل حتی از حسادت و محافظهکاری مهمتر است. بحث از این عامل نیاز به نکتهسنجیها و توجه دقیق به روانشناسی فردی و جمعی ایرانیان در ظرف تاریخی خاصی رویارویی با غرب دارد.
این خودکمبینی فرهنگی که زیربناییتر از ترس و محافظهکاری و در پیوند با نهادینه نبودن سازوکارهای همکاری و گفتوگو و شناخت تواناییهای خودی و ستایش معقول آثار خودی است عمدتاً نتیجه رویارویی ما با بیگانگانی است که ما را مقهور دستاوردهای خود کردهاند یا ما در فضای غفلت از تواناییهای راستین خود مقهور آنها شدهایم. در بررسی این عامل باید از سطح رفتارها و کنشهای موردی فردی و نهادی فراتر برویم و به تحلیل ریشههای تاریخی و تمدنی و همچنین ریشههای روانشناختی فردی و جمعی آنچه میتوان «حالت فرهنگیِ احساس ضعف» نامید، بپردازیم. من بررسی این عامل را نیز در چند بخش انجام میدهم.
۱. بیتوجهی نسبت به آثار خودی به مثابه نشانه نوعی خودکمبینی فرهنگی
پیش از هر چیز بگویم که این خودکمبینی، امری ذاتی یا فطری نیست، بلکه تاریخی، آموختهشده و بازتولیدشده در فرآیندهای اجتماعی و سیاسی مدرن ماست. خودکمبینی فرهنگی بهمعنای فقدان عزتنفس جمعی در برخورد با دستاوردها، دانش، و ظرفیتهای فرهنگی بومی است.
۲. ریشههای تاریخی خودکمبینی فرهنگی در ایران
الف) تجربه تاریخی عقبماندگی در برابر غرب
از دوره قاجار به بعد، بهویژه از همان زمان شکست حکومت وقت در برابر حکومت روسیه، روشنفکران ایرانی با این پرسش درگیر بودند که «چرا ما عقب ماندهایم؟» رویارویی ایران با مدرنیتهی غربی، نه در قالب تعامل، بلکه با احساس شکست و عقبماندگی همراه شد. شکستهای نظامی، عقبماندگی فنی، و عقبماندن نهادهای حکمرانی، این تصور را در ذهن روشنفکر ایرانی ایجاد کرد که فرهنگ ایرانی ناتوان از پیشرفت است.
ب) تلقی غرب بهعنوان تنها منبع مشروعیت معرفتی
در دوران مدرن، غرب نهتنها قدرت نظامی و اقتصادی، بلکه قدرت فرهنگی و معرفتی را نیز در دست گرفت. این امر باعث شد که ما در ساحت اندیشه نیز، خود را نه تولیدکننده، بلکه مصرفکننده دانش غربی بدانیم. در این فضا، آثار خودی بیاهمیت و آثار غربی الگو و منبع اقتباس و الهام تلقی شدند.
پ) گسست از سنت فکری و علمی بومی
پیش از مدرنیته، ایران سنت فلسفی، کلامی، عرفانی و تاریخی پررونقی داشت. ولی در فرآیند مدرنسازی، بهجای بازسازی خلاق آن سنتها، گسستی رخ داد که باعث شد بسیاری از روشنفکران احساس کنند سنت بومی چیزی برای گفتن ندارد، و باید از صفر، و آن هم با الگوهای غربی، آغاز کرد.
۳. نشانههای خودکمبینی فرهنگی در کنش روشنفکرانه
الف) ارجاع بیش از حد به منابع غربی و نادیدهگرفتن منابع بومی
این امر تنها بنتیجه باور به علمیبودن منابع غربی نبود، بلکه بهعنوان ابزاری برای مشروعیتبخشی به سخن خود به کار میرفت.
ب) تأیید گرفتن از نهادهای خارجی
آرام آرام چنین نگرشی استقرار یافت که اگر پژوهشگری به پارسی اثری بنویسد، چندان توجهی برنمیانگیزد؛ ولی اگر همان فرد در یک نشریه غربی مقاله منتشر کند، بهسرعت در میان اهل نظر داخل کشور نیز مشروعیت به دست میآورد.
پ) ترجمهگرایی افراطی
ترجمه آثار خارجی، امری ارزشمند است؛ ولی در ایران، ترجمه در کل بر تألیف تقدم و برتری یافت. این وضعیت، محصول ذهنیتی است که دانش را تنها بیرون از کشور و جمع خود جستوجو میکند.
ت) بغرنجنمایی وضعیت داخلی و سهلانگاری در پذیرش دیگری ناایرانی
بیشتر پژوهشگران ایرانی معمولاً ساختارهای فکری و فرهنگی خود را بیش از حد بد، بسته، ناکارآمد و بیرمق تصویر میکنند، در حالی که ساختارهای غربی را بدون نقد میپذیرند. این نوعی دوگانگی در نگاه به خود و دیگری است.
۴. خودکمبینی فرهنگی، بیماری جوامع پیرامونی در عصر استعمار و پسامدرن
باید در اینجا تأکید کنم که این پدیده مختص ایران نیست. بسیاری از جوامع غیربومی در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نیز دچار چنین حالتی شدهاند. نظام جهانی دانش، قدرت را با معرفت درآمیخته است، و کشورهای پیرامونی (از جمله ایران) خود را در میدان قدرت و دانش، بازنده میبینند. این تجربه مکرر شکست و حاشیهنشینی، بهتدریج به درونیسازی این تصور انجامیده که «ما نمیتوانیم»، «ما مهم نیستیم»، یا «ما باید از دیگری بیاموزیم نه از خود».
۵. واکنشهای معکوس: از خودکمبینی تا خودبزرگبینی مصنوعی
جالب اینجاست که خودکمبینی فرهنگی، گاه بهصورت واکنشی، به نوعی خودبزرگبینی تاریخی و تمدنی افراطی منجر میشود، مانند اصرار بر شکوه تمدن ایران باستان، یا بزرگنمایی بیش از اندازه نقش ایران در معارف اسلامی و علوم دوره اسلامی و مانند آنها، که خود نشانهای از تزلزل در هویت و نیاز به جبران روانی است.
۶. راه برونرفت از خودکمبینی فرهنگی
برای برونرفت از این خودکمبینی فرهنگی میتوان و باید به اقداماتر پرداخت که مهمترین آنها عبارتند از:
الف) بازسازی اعتماد به ظرفیتهای فکری بومی
ب) نقد منصفانهی خود و دیگری بهگونهای همزمان
پ) پرهیز از تقلید صرف و گرایش به گفتوگوی فرهنگی و تمدنی
ت) تشویق تولید معرفت در زبان پارسی و نهادسازی برای نقد و گفتوگو
ث) احیای سنتهای فکری با بازخوانی خلاقانه، نه صرفاً تاریخی یا نوستالژیک
من میتوانم در فرصت مناسب به تک تک این موارد بپردازم. ولی در اینجا متوقف میشوم با این تأکید که کمتوجهی به آثار ایرانی و پارسی، بیش از آنکه صرفاً نتیجه حسادت یا محافظهکاری باشد، نشانهای از خودکمبینی فرهنگی است که من آن را یک روانزخم فرهنگی عمیق میدانم. به باور من تا زمانی که این زخم درمان نشود و التیام نیابد، و تا هنگامی که نگاه ما به خود، همچنان از دریچهی ضعف و بیاعتمادی باشد، نهتنها آثار یکدیگر را نخواهیم خواند، بلکه حتی خود را نیز نخواهیم فهمید.
اینک میرسیم به این پرسش که پیامد این رویکرد، یعنی این نگرش که «مرغ همسایه غاز است» و بیتوجهی به آثار خودی چیست؟
این پرسش شما نقطهی اوج بحثهای ما است. پرسش مهم شما این است که بیتوجهی پژوهشگران و روشنفکران ایرانی به آثار یکدیگر، کمرنگی نقد و گفتوگو میان آنان، و تکیه بر آثار بومی (بهویژه غربی) بهجای رجوع به سنت فکری و تولید معرفت بومی (البته علیرغم ارزش بسیار زیاد آثار غربی و لزوم بهرهگیری از آنها)، چه نتایجی برای فرهنگ، علم، و جامعه ایرانی دارند؟
در پاسخ ناگزیرم ولو به اختصار به چند پیامد کلان اشاره کنم:
۱. فقر گفتوگوی فکری تولید نشدن گفتمان بومی
در نبود تعامل، نقد و ارجاع متقابل میان اهل اندیشه، چیزی بهنام «گفتمان علمی یا روشنفکری» شکل نمیگیرد. کتابها و مقالات، چون جزایری پراکنده و منزوی خواهند بود نه حلقههائی در زنجیره اندیشه. پیامد مستقیم چنین وضعی این خواهد بود که اولاً پژوهشها بهجای اینکه بر شانههای یکدیگر بنا شوند، از صفر آغاز میشوند و اغلب هم نیمهکاره میمانند. ثانیاً هیچ نظریه بومی یا حتی بومیشدهای در علوم انسانی رشد نمیکند. ثالثاً گفتگو جای خود را به تکگویی و پراکندهگویی میدهد که معمولاً هیچیک از ارزشی در تبیین و حل مسائل برخوردار نیستند.
۲. شکلگیری چرخهی «ارجاع خارجی بیتوجهی داخلی»
از آنجا که آثار داخلی دیده و خوانده نمیشوند، پژوهشگران برای دستیابی به اعتبار بهناگزیر به ارجاع مکرر به منابع خارجی روی میآورند. این خود، بیاعتمادی به آثار بومی را بازتولید میکند و به چرخهای معیوب میانجامد: نادیدهگرفتن آثار داخلی، ارجاع بیشتر به آثار خارجی، مشروعیت بیشتر اندیشه بیرونی، کماعتنایی بیشتر نسبت به آثار خودیها و باز هم نادیدهگرفتن بیشتر آثار خودی. این چرخه باعث میشود فضای فکری کشور، بهشدت به روندهای نظری بیرونی وابسته گردد، و ما صرفاً «مصرفکنندهی نظریه» باقی بمانیم، نه تولیدکننده یا حتی اصلاحگر آن.
۳. بیاعتمادی به زبان پارسی بهعنوان زبان اندیشه و علم
هنگامی که روشنفکران بهندرت به آثار پارسیزبان ارجاع میدهند، این پیام به جامعه فرستاده میشود که «زبان پارسی برای اندیشهورزی درخور یا کافی نیست. باید به انگلیسی یا فرانسه یا آلمانی بنویسیم تا اهمیت یابیم یا مهم تلقی شویم.» بدینسان زبان پارسی دچار فرسایش ظرفیتهای علمی میشود، سرمایهگذاری زبانی معرفتی در آن کاهش مییابد، و نسلهای بعدی هم علاقهمند به تولید جدی در این زبان نخواهند شد.
۴. تضعیف نهاد علم، پژوهش و روشنفکری
پژوهشگری که اثر او نقد نمیشود، بازخوردی دریافت نمیکند و در فضای نقادی و نظردهی رشد نمیکند. آشکار است که در چنین فضایی نه رقابت علمی شکل میگیرد، نه پویایی نظری پدید میآید، و نه پالایش فکری روی میدهد. ازاینرو نویسندگان بهجای ژرفنگری، دچار تکرار، بازنویسی، یا بازارینویسی میشوند، و نهاد علم و پژوهش، به فضائی اداری و ناکارآمد تقلیل مییابد.
۵. بیهویتی فکری و ازخودبیگانگی معرفتی
جامعهای که به اندیشهورزان خود بیاعتنا است، و نگاهش تنها به بیرون است، بهتدریج دچار گونهای بیهویتی فکری میگردد. در این صورت الف) فهم ما از خود، فهمی «ترجمهشده» و «بیگانهپرداز» یا «بیگانهبنیاد» میشود؛ ب) جامعه درنمییابد که با زبان و فرهنگ خود درباره مسائل خود چگونه بیندیشد؛ پ) هر پرسش و پاسخی از بیرون جامعه ایرانی وارد میشود، بیآنکه از درون تجربهی تاریخی و زیستهی ما برخاسته باشد.
۶. سرخوردگی نخبگان، مهاجرت فکری و فرار اندیشه
هرگاه نویسنده یا پژوهشگر در کشور خود دیده نشود، اثرش خوانده نشود، و گفتوگویی پیرامون کار او شکل نگیرد، دیر یا زود یا الف) مهاجرت میکند (چه مهاجرت فیزیکی و چه مهاجرت ذهنی)، یا ب) از نوشتن و تولید اندیشه و نظریه و دانش دست میکشد، یا پ) یا تنها برای نهادها و شبکهها و سامانههای خارجی مینویسد. این همه به معنای از دست رفتن سرمایهی انسانی و معرفتی کشور است.
۷. تنهایی و بیریشهگی اندیشه در ایران معاصر
روشنفکران ایرانی، در خلأ گفتوگو، بهجای ساختن یک سنت زنده و پیوستهی فکری، چهرههائی تنها و گاه افسانهای باقی میمانند. در مجال درخور بسیاری از چهرههای دوران قاچار و پهلوی و جمهوری اسلامی را میتوان نام برد که دچار چنین سرنوشتی شدند: الف) پرکار ولی با آثاری که دچار ضعف در تدوین علمی و سامانمندند، ب) برخوردار از تأثیرگذاری زیاد ولی بدون تأثیر سازندهای که به تحول مثبت دورانساز فکری و فرهنگی تبدیل شود، پ) سرانجام «تنها» و فاقد نسل پیروی که سنتی از اندیشهورزی استوار را شکل دهد. دستاورد آنان اغلب تداوم نیافته و آنان نتوانستهاند شاگردانی را پدید آورند که اندیشهشان را گسترش و ژرفا بخشند تا چه رسد به اینکه مکتبی را بنیاد نهند.
ازاینرو پیامد این بیتوجهی ناگوار به آثار خودی تنها یک آسیب ساده در تعامل پژوهشی نیست؛ بلکه نشانهی بحران ژرف در فرهنگ گفتوگو، خودباوری علمی، و تولید اندیشهی بومی است. در این فضای بینقد و بیارجاع، در این دشت سترون، به گفته الیوت، نه دانش رشد میکند، نه جامعه؛ و ما بهجای حرکت رو به جلو، در تکرار انفرادی و پرهیاهو، بیصدا درجا میزنیم و با آه و افسوس باید بگویم چه بسا حرام میشویم، کشته میشویم، استعدادهایمان ناشکفته در خاک میشوند یا هرز میرود. اینجا نیز باید خطاب به این همه استعداد خوب در کشور گفت: باَیّ ذنبٍ قُتِلَت؟!
بله متأسفانه. حالا که به اینجا رسیدهایم این سؤال مطرح میشود که «چه باید کرد»؟ خود شما در چند سال گذشته مرتب این سؤال را در ارتباط با اوضاع کشور مطرح کردهاید. در اینجا این پرسش مطرح است که چه پیشنهادهایی برای برونرفت از این وضعیت دارید؟
بله. حال که ابعاد مشکل بازگو شدند، شاید مهمتر از بیان مکرر این ابعاد یافتن راههایی برای خروج از این وضعیت رکود معرفتی و گسست گفتوگویی است. پیشنهادهایم را در دو سطح مطرح میکنم: فردی و نهادی. یعنی باید ببینیم نقش کارگزار و نقش ساختار در برابر این مشکل چیست؟ پیشنهادهایی در سطح کارگزاری یا فردی، در پیوند با پژوهشگر، نویسنده، روشنفکر یا کارگزار به گونهای عام:
۱. ارجاع آگاهانه و مسئولانه به آثار پارسی
الف) روشنفکران و پژوهشگران باید خودآگاهانه بکوشند تا آثار همزبانان و هممیهنان خود را بخوانند و، در صورت برخورداری از ارزش درخور، در آثارشان به آنها ارجاع دهند. ب) این ارجاعها باید نه از سر تعارف یا همبستگی ملی، بلکه بهعنوان حرکتی علمی برای بازسازی سنت فکری بومی صورت گیرند. پ) باید توجه داشت که حتی اگر با نویسندهای توافق نظری وجود نداشته باشد، ارجاع به او و نقد منصفانه اندیشه او، خود حرکتی زنده و گفتوگوآفرین است.
۲. بازسازی فرهنگ «نقد دوستانه»
الف) باید از فضای خصمانه و شخصیانگارانهی نقد فاصله گرفت. ب) باید آموخت و پذیرفت که نقد، چه از سوی نقد کننده و چه از سوی نقدشونده، حمله نیست، بلکه گفتوگوی جدی و سازنده است. چ) با این نگرش که نقد سالم، نهتنها آسیبرسان نیست، بلکه اندیشه را رشد میده، خود پژوهشگران و روشنفکران میتوانند این الگو را با نقد محترمانهی یکدیگر در نشریهها و رسانهها پدید آورند.
۳. نوشتن برای خواندهشدن، نه برای ویترین دانشگاهی
متأسفانه بسیاری از آثار علمی یا روشنفکری ما برای ترفیع یا ارتقا یا دریافت هر گونه امتیاز شغلی دیگر نوشته میشوند، نه برای تأثیرگذاری فکری. آشکار است که فزون بر لزوم ارتقای کیفی محتوای نوشتهها، باید سبک نگارش و لحن مقالههائی را بهگونهای تغییر داد که مخاطبان فرهیخته ولی نامتخصص و ناآکادمیک نیز داشته باشند و آنها نیز از آن نوشتهها بهره ببرند. البته ممکن است برخی از مقالههای خوب آکادمیک را نتوان در سطح قابل قبولی به صورت همگانی نوشت و انتشار داد. به هر حال باید به اصل «دسترسپذیری معرفت» باور داشته باشم و بپذیریم که مردم هم باید بتوانند وارد فضای گفتوگو شوند هر چند شاید لازم باشد مقدماتی را بیاموزند.
۴. افزایش تعامل با دیگر نویسندگان و پژوهشگران داخلی
الف) فضای پژوهش نباید تنها مسابقهی انتشار مقالات باشد، بلکه باید به شبکهای از گفتوگو، همافزایی و بازخورد متقابل تبدیل گردد. ب) این تعامل میتواند از طریق کارگاهها، نشستها، یادداشتنویسی در رسانهها، یا حتی فضای مجازی شکل گیرد.
۵. نوشتن به زبان پارسی، با اتکا به ذهنیت فارسی
لازم است یادآوری کنم که در بیشتر موارد مهم نیست مخاطب ما داخلی یا بینالمللی باشد؛ آنچه مهم است نوشتن از دل تجربهی زیستهی خود ما برای هر مخاطبی است. همچنین باید توجه کرد که نظریهپردازی بومی، زمانی ممکن میگردد که ما به زبان خود بیندیشیم، نه صرفاً ترجمهگر نظریههای وارداتی باشیم. فکر میکنم توضیحات مختصرم در باره آنچه روشنفکران یا کنشگران عرصه پژوهش و نگارش میتوانند و باید در سطح فردی انجام دهند کفایت میکند.
پس اگر مایل باشید به نوع دوم پیشنهادهایتان که در سطح نهادی بود هم اشاراتی کنید.
بله. در تکمیل آن پیشنهادها باید پیشنهادهائی هم در سطح ساختاری یا نهادی عرض کنم که لازم است دانشگاهها، پژوهشگاهها، رسانهها، سمنها و انجمنهای علمی و فرهنگی و دیگر نهادهای علمی و فرهنگی و همچنین نهادهای سیاستگذار انجام دهند.
۱. بازطراحی فرآیندهای ارزیابی علمی در دانشگاهها
الف) نظام فعلی تولید علم در ایران، کمّیمحور و امتیازگراست. لازم است به گونهای مناسب از این وضع خارج شویم بی آنکه تنبلان و سهلانگاران و پژوهشگریزان و ناشایستگان جذب شده در آموزش عالی از آن منتفع شوند.
ب) باید معیارهائی مانند «ارجاع به آثار پارسی» برخوردار از ارزش نسبی، «تأثیرگذاری در فضای علمی داخل»، و «مشارکت در نقد و گفتوگوی علمی» وارد شاخصهای جذب، ارزیابی، ترفیع، و ارتقای اعضای هیئت علمی شوند.
۲. تشکیل نهادهای فعال در حوزه نقد علمی و فکری
الف) باید نشریههای تخصصی و ترویجی، نشستها، پادکستها و رسانههائی ویژه به نقد جدی و گفتوگو میان پژوهشگران و اندیشهورزان داخلی بپردازند. ب) نهادهای مسئول ذیربط باید فضای احترام، تنوع و تکثر، و استقلال فکری را حفظ کنند. پ) گفتوگوها میان پژوهشگران و اندیشهورزان داخلی نه صرفاً محفلی یا شخصی، بلکه باید سامانمند، ثبتشده و در دسترس همگان باشند. پ) باید شرایط لازم برای نقد و گفتوگو و همکاری هر چه مستقیمتر میان پژوهشگران و اندیشهورزان داخلی و پژوهشگران و اندیشهورزان خارجی ذینفوذ در حوزه پژوهی خود فراهم گردد.
۳. تقویت زیرساختهای نشر و ترویج آثار علمی و روشنفکری فارسی
در این زمینه باید توجه داشت که الف) دسترسی دشوار به کتابها، پخش ناکارآمد آثار، و ضعف رسانهای، باعث دیدهنشدن آثار خوب میشود. ب) حمایت نهادی از پلتفرمهای کتابخوانی، معرفی کتاب، و نقد آثار داخلی ضروری است.
۴. ایجاد جوایز معتبر ملی برای آثار بومی علوم انسانی
توجه داریم که خوشبختانه نهادهائی چون جایزه کتاب سال و جایزه فارابی و همچنین جوایز دولتی و خصوصی دیگری در کشور فعالاند. ولی متأسفانه ساختار مدیریتی، سیاستگذاری متأثر از ایدئولوژی و سیاست، و حضور افرادی که بعضاً به رعایت بیطرفی علمی چندان پایبند نیستند باعث شده است که بعضاً آثاری نه چندان ارزنده برگزیده شوند، و در برابر آن آثاری ارزنده اصولاً نادیده گرفته شوند یا در مرحله داوری حذف گردند. آشکار است که این جوایز میتوانند فضای رقابت مثبت و اعتبارآفرینی در داخل کشور را تقویت کنند.
۵. تربیت نیروی انسانی آشنا با سنتهای فکری بومی
لازم است در دانشگاهها بدون حب و بغض و سیاستزدگی و گروهبازی و ترس از نهادهای امنیتی و نظارتی درسنامهها و سرفصلهائی برگرفته از آثار متفکران و پژوهشگران برجسته ایرانی معاصر نیز وارد شوند و حتی متخصصانی در این زمینهها تربیت شوند. این، فزون بر قدرشناسی نسبت به اندیشهورزان داخلی، هم موجب تداوم سنت فکری بومی میشود، هم درک انتقادی را تقویت میکند. متأسفانه من نیز همچون بسا کسان دیگر شاهد بودهام که حتی کسانی که شاید چندان اسیر خودکمبینی فرهنگی نباشند، در عمل چنان اسیر ترس و محافظهکاریاند که فضا را بر طرح چهرههائی که بهحق در سپهر همگانی با اقبال روبهرویند میبندند.
گفتوگویمان به درازا کشید. شاید لازم بود. در پایان اجازه دهید به تأکید بگویم اگر بخواهیم جامعهای داشته باشیم که اندیشه در آن زنده، گفتوگو در آن ممکن، و پیشرفت از درون آن جوشان باشد، باید هم افراد و هم نهادها، سهم خود را در بازسازی اعتماد، گفتوگو، نقد سازنده علمی منصفانه، و تولید معرفت محلی ادا کنند. ایران، تاریخی پرفراز و ظرفیتهای فکری سترگ دارد؛ ولی برای تبدیل توانشها و دستاوردها به «سنتی زنده و پایدار»، به گفتوگو، احترام متقابل، و رجوع به به اندیشههای یکدیگر و همکاری و همافزایی نیاز داریم.
نظر شما