دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۱۰:۲۸
داستانی مسکوت از جنس غافلگیری!

بوشهر - داستان «به خودم گفتم آن آقا آمد» نوشته محسن فردین بدون پیچیدگی در روایت و پیرنگی ساده توانسته است که علت و معلول‌ها را وصل کند؛ داستان گرچه روایتی است درباره دلبستگی، ولی عناصر داستان در آن به طرز قابل قبولی قالب‌بندی شده تا مخاطب با روحیات و درونیات شخصیت همراه شود.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - رحیم رستمی، داستان‌نویس و منتقد ادبی: محسن فردین به‌تازگی مجموعه داستان «چند داستان ساده از روزگار کسانی که نمی‌خندند» را به همت انتشارات «هلیلیه» منتشر کرده که در بردارنده چند داستان کوتاه است. با مطالعه این مجموعه نظرم به یکی از داستان‌های آنکه «به خودم گفتم آن آقا آمد» جلب شد که داستان تقریباً خوبی است و روایتی بسیار ساده دارد.

این داستان چند برش از زندگی مردی است که به‌تازگی به شهری بندری آمده. او قصد دارد تا در این شهر مشغول کار شود. اولین نکته داستان این است که نویسنده بدون حاشیه‌های آزاردهنده در سطرسطر داستان و مقدمه‌چینی‌های بیهوده، مخاطب را یکراست وارد فضای داستان می‌کند. راوی اول شخص داستان یا همان شخصیت اصلی، اندک‌اندک از شرایط ورود خویش به بندر و بعدش موقعیت شغلی حرف‌هایی می‌زند: «غروب یک روز تابستان در یک شهر بندری از اتوبوس پیاده شدم.»

راوی که بدون نام است، بلافاصله به سوی یک مسافرخانه می‌رود. یکی از رویکردهای نویسنده در این کار، این است که به اغراق و زیاده‌گویی در توصیف مکان و بندر و دریا و ساحل (بومی‌گرایی افراطی) روی نیاورده‌است. او با این شگرد، سعی داشته تا داستان را هم اندکی وهم‌آلود نشان دهد. نوعی سکوت مبهم از همان ابتدا در داستان خودنمایی می‌کند. سکوت در بین اهالی بندر، سکوت در مکان و فضا. دیالوگ‌ها هم کم هستند؛ اما تصاویر گویا و گاهی برجسته می‌شوند.

«… پشت راننده موتورسیکلت نشستم و به طرف شهر به راه افتادیم… راننده جلوی مسافرخانه‌ای نگه داشت که روی سردرش تابلویی نصب شده بود: «هتل امید» نمی‌دانم، چرا همیشه چنین مکان‌هایی چنین نام‌هایی دارند. بیرون جلوی هتل، مردهایی با صورت‌هایی آفتاب‌سوخته و نحیف دور هم نشسته بودند. پیدا بود باربر اسکله هستند…»


او با یادآوری گذشته و شرح حال مردان شهر خودش و سپس قیاس آن‌ها با آدم‌های بندری که به‌تازگی وارد آن شده است، گره‌افکنی خفیفی را با حالات و کردار و رفتار انسان‌ها به مخاطب نشان می‌دهد. در لایه‌لایه داستان نیز همین فضای سکوت و ابهام انباشته شده. حتی هنگامی که درباره مسافرخانه و صاحب آنجا هم شرح مختصری ارائه می‌دهد، قصد دارد تا قطعه‌قطعه به ما این سکوت القا شود؛ «اتاق در طبقه بالا بود. پنجره کوچکش روبه‌روی دریا باز می‌شد. کشتی باری بزرگی خاموش و بی‌حرکت در افق لنگر انداخته بود.»

یا در اینجا: «با نگاهم هتل‌دار را دنبال کردم که در پستوی حیاط محو شد. پستوها همیشه برایم مکان‌های مرموزی هستند. مخفیگاه رازها که ورود به آنها کار هر کسی نیست».

پس از سپری شدن فصل شروع داستان که بدون هیچ شتاب زبانی بیهوده‌ای نوشته شده است، کم‌کم وارد مسئله اصلی و چالش داستان می‌شویم. مسئله‌ای که شخصیت، پس از پیداکردن کار در بندر و اولین دیدارش با سرکارگر اسکله پیدا می‌شود. «باز هم ناگفته نماند آدم‌های درون داستان اسم خاص ندارند و آن‌ها را با عناوین شغلی همچون سرکارگر، مسافرخانه‌چی و راننده و… می‌شناسیم». کارگران اسکله سرکارگر خودشان را «آقا» خطاب می‌کنند. راوی تصوراتی متفاوت از دفتر و محل کار «آقا» دارد. او از سرکارگرها خوشش نمی‌آید. از نگاه‌های خشک و بی‌روح سرکارگرها همیشه متنفر است؛ ولی با ورود به دفتر «آقا» صحنه‌هایی متفاوت با تصوراتش می‌بیند:

«اتاق کوچک‌تر از آن چیزی بود که تصورش می‌کردم. بوی توتون پیپ و سیگار نمی‌داد؛ ولی عطر تند عود عربی فضای اتاق را گرفته بود… آقا مردی بود که پنجاه را رد کرده بود. تقریباً همه سرش سفید بود… سبیل خوش‌فرمی را روی صورت تکیده‌اش تزئین کرده بود. به نظرم مردی دوست‌داشتنی رسید. نامه‌ام را برداشت و کوتاه گفت: خوش آمدید.»


داستان در ادامه در یک شیب ملایم می‌افتد، انگار نویسنده نخواسته مخاطب را با توصیف‌ها و شتاب و منحنی‌های بیهوده کلافه کند. گره‌افکنی دوم اما آشکارتر است و هنگامی این گره را می‌بینیم که شخصیت هر شب پس از شام به پرسه‌زنی در شهر می‌پردازد. این دقیقاً حرکت اصلی در داستان است تا پیرنگ شکل کامل‌تری به خود بگیرد. این پرسه‌زنی همراه با بحران در داستان همراه می‌شود. هنگامی که پس از چند شب پرسه‌زنی، ماجرای تقریباً مهمی برای شخصیت پیش می‌آید: «مثل شب‌های قبل، یک چیزی نظرم را جلب کرد. وقتی از نخلستان گذشتم و به عمارت سنگی رسیدم، دختری را پشت پنجره طبقه پایین دیدم. سایه دختر از قاب پنجره به بیرون افتاده بود. جلوتر رفتم. چهره‌ای نحیف داشت و موهای سیاهش را روی شانه‌هایش رها کرده بود. از نگاهش حتی در آن موقع از شب می‌شد نوعی بی‌اعتنایی عجیبی دید.»


هر آدمی که در داستان وارد می‌شود، کارکرد دارد. این فضای وهم‌آلود بندر، سرکارگر، مسافرخانه‌چی و… به نوعی ذهن راوی را اشغال کرده‌اند تا او هر لحظه شکاکانه به پیرامون خود بنگرد؛ اما شخصیت داستان به دختر پشت پنجره دل می‌بندد. هر شب به همان مکان می‌رود تا دختر را دیدار کند؛ دیداری بدون حتی یک کلمه حرف با دختر (سکوت و آهستگی): (دخترک پشت پنجره ظاهر شد. باز همان نگاه‌های بی‌اعتنا مسحورم کرد. خواستم جلو بروم، اما پاهایم توان نداشت.)


داستان، پیاپی در کشمکش درونی و بیرونی شخصیت شناور است. او به شدت دلبسته دختر شده، ولی دور باطل ادامه دارد تا اینکه بحران دیگری فرا می‌رسد که منجر به پایان‌بندی تقریباً خوب و قابل قبول داستان می‌شود. یک شب طبق عادت دوباره به همان محل می‌رود تا به طور پنهانی دختر را ببیند؛ اما این بار از پشت پنجره با وضعیتی دیگر مواجه می‌شود: «دخترک گوشه اتاق روی مبل چرمی قهوه‌ای آرام نشسته بود و مردی روی زمین خم شده و سر به زانوهای دختر نهاده بود. دست دختر روی سر مرد بود، اما نگاهش مثل همیشه سرد و بی‌اعتنا به طرف پنجره بود.»


کارکرد خوب عنصر غافلگیری در همین بخش پیداست. شخصیت ناگهان از تعجب خشکش می‌زند. جهان درونی او دگرگون می‌شود. آن مرد کسی نیست جز سرکارگر یا آقای دوست‌داشتنی. در همین برش از داستان، حالت شخصیت کاملاً تغییر می‌کند و سرخوردگی به سراغش می‌آید. شخصیت شاهد آن است که وجود خوب «آقا» در برابر دیدگانش رو به تباهی می‌رود. شخصیت به سرعت از محل دور می‌شود.


به نظر می‌رسد داستان «به خودم گفتم آن آقا آمد» بدون پیچیدگی در روایت و پیرنگی ساده توانسته است علت و معلول‌ها را وصل کند. داستان گرچه روایتی است درباره دلبستگی، ولی عناصر داستان در آن به طرز قابل قبولی قالب‌بندی شده تا مخاطب با روحیات و درونیات شخصیت همراه شود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها