یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۴ - ۱۰:۴۳
عمرتان به عمر آب که سر بر آفتاب دارید

سیدمحمد طباطبایی فعال فرهنگی در یادداشتی درباره علی دهباشی سردبیر مجله بخارا نوشته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) -محمد طباطبایی: آقای دهباشی عزیز، این نامه هیچ بهانه یا مناسبت خاصی ندارد؛ نه تولد شما، نه انتشار کتابی تازه نه بزرگداشتی. این تنها یک نامه است؛ از آن جنس نامه‌هایی که مرتضی کیوان برای رفقایش می‌نوشت، در حالی که تقریباً هر روز آن‌ها را می‌دید. شاید بهانه‌اش دل‌گرفتگی من باشد از اوضاع فرهنگ در این روزهای وانفسا؛ یا شاید حصاری که دور تئاترشهر کشیده‌اند و دارد خفه‌اش می‌کند. شاید هم بهانه نوشتن این نامه، ویدئوی کوتاهی باشد که دیروز از شما و خانه دوست‌داشتنی بخارا دیدم. خانه‌ای که برای من، زمان را بی‌معنا می‌کند. ویدئو را ساعتی پس از آن دیدم که با دوستی درباره شما صحبت کرده بودم، درست همان ساعتی که شما مشغول برگزاری «شب معنای زندگی» بودید، و من، شاید بیش از دیگران، می‌دانستم این روزها در جسم‌تان چه دردهایی را تحمل می‌کنید و در ذهن‌تان چه دغدغه‌هایی تلنبار شده‌اند؛ دغدغه‌هایی که کمتر کسی از آن‌ها خبر دارد.

می‌دانم که شما بهتر از من و خیلی‌های دیگر می‌دانید که ماندن در کار فرهنگ، جز با دغدغه‌مندی، ممکن نیست. از همین روست که هیچ مانعی شما را متوقف نمی‌کند و هیچ مشکلی مأیوس‌تان نمی‌سازد. اگر این چنین نبود، در طول این سال‌ها بارها انتشار مجله بخارا و برگزاری رویدادهای شب بخارا متوقف می‌شد.اما خب شما در دل مشکلات حل نمی‌شوید، بلکه مشکلات را در دل خود حل می‌کنید. شرایط را حل می‌کنید چون پای بخارا و فرهنگ ایستاده‌اید.

چه کسی جز علی دهباشی، با این‌همه درد و بیماری، چنین استوار پای کار فرهنگ می‌ایستد؟
یادتان هست؟ چند روز پیش گفتم: حال‌تان خوب نیست، برنامه‌های این هفته را تعطیل کنید؛ شما اما گفتید: «کار فرهنگ و بخارا تعطیل شود، می‌میرم.» و من در دل گفتم: عمرت به عمر آب، مرد حسابی، دور از جان‌تان.

آقای دهباشی، شما خوب می‌دانید شرایط انجام کار درست در عرصه فرهنگ در روزگار ما چقدر سخت شده است؛ از یک‌سو هجوم جذابیت‌های فست‌فودی و زرد، و از سوی دیگر فشار تنگ‌نظری‌ها، چون دو لبه گیره، استخوان‌های فرهنگ را می‌فشارند و هر روز این فشار بیشتر می‌شود.
آدم حسابی‌ها هر روز کنج‌نشین‌تر می‌شوند، و عرصه را سلبریتی‌هایی گرفته‌اند که با برگزاری رویدادهایی پرزرق‌وبرق، جای نفس کشیدن برای فرهیختگان واقعی باقی نمی‌گذارند.
در این وانفسا، در این هیاهوی بی‌معنایی، بخارا و شب‌هایش، بخارا و صبح و عصرش، نعمتی است برای فرهنگ، برای اندیشه، برای ایران.


راستش را بخواهید، من هر زمان خسته می‌شوم از کار، به علی دهباشی و بخارایش نگاه می‌کنم. نه فقط به امروز، بلکه به روزهای سختی که در همه‌ی سال‌ها و دهه‌های گذشته تحمل کرده‌است؛
به روزهای تلخ پایان حضور در کلک،
به روزهای پس از شب پنجاه‌وپنجم بخارا و ممانعت از برگزاری‌اش،
به رفت‌وآمدهای شما برای ازسرگیری این رویداد،
به شبِ تلخ آخرین برنامه بخارا در بنیاد موقوفات افشار و خانه‌به‌دوشی پس از خروج از آن‌جا،
به چند باری که در تأمین کاغذ بخارا دچار مشکل شدید و مجبور شدید چیزی از زندگی بفروشید تا از بازار آزاد کاغذ بخرید و هزینه چاپخانه را بپردازید،
به روزهای تلخ جراحی و دردهای پس از آن و زخم‌هایی که سرباز ماندند،
به درد و دغدغه این روزهایتان،
به این‌ها نگاه می‌کنم و وقتی راست‌قامتی شما را می‌بینم، خستگی از یادم می‌رود.

آقای دهباشی عزیز، نمی‌خواهم از شما اسطوره‌ای بی‌نقص بسازم؛ ممکن است حتی من هم نقدهایی به بخارا داشته باشم، این به‌جای خود.
اما آن‌چه برایم بیشتر جلوه‌گر است، ایستادگی شماست برای فرهنگ و اندیشه ایران.
و «ایران»، که برای شما اصل است، حرف اول و آخر است، خط قرمزتان است.

دیگران را نمی‌دانم، من اما دیده‌ام که برای ایران حتی با کسانی که هیچ قرابتی با شما ندارند هم حاضرید همراه شوید، اگرچه در میان آن‌ها غریبه‌اید.
حتی حاضر شده‌اید از آبرو خرج کنید برای ایران؛ چه چیزی مهم‌تر از آبرو؟
یادتان هست؟ چند روز پیش گفتید: «حاضرم از عمرم کم شود و به عمر استاد فلانی اضافه شود، چون عمر او برای فرهنگ و ایران بسیار مفید است.»

این علی دهباشی را کمتر کسی دیده است. مردم بیشتر شما را پشت تریبون بخارا دیده‌اند: رسمی، جدی، بی‌حرف از خود.
مثلاً کسی خبر ندارد از نگاه قدرشناسانه بزرگان فرهنگ به شما، چون نگفته‌اید.
خیلی چیزها را نمی‌دانند مردم، چون خیلی حرف‌ها را نمی‌توان گفت؛
مثل همین حالا که در این نامه نمی‌توانم بعضی حرف‌ها را بزنم.پس بهتر است سکوت کنم.

و در پایان، دوستی با شما لطف روزگار است برای من. هر بار که در حضور دیگران، پشت تریبون یا در دیدارهای دو نفره، لطف‌تان را بر من روا می‌دارید، هم خجالت می‌کشم و هم سرمست می‌شوم از باده کلام‌تان. و چه لذتی دارد این حس دوگانه.

عمرتان به عمر آب که سر بر آفتاب دارید

پانوشت:
هیچ واهمه‌ای ندارم اگر این نامه تعبیر به مدح شود، اگرچه در نظر نگارنده این نبوده است

برچسب‌ها

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 13
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مژگان IR ۲۰:۲۶ - ۱۴۰۴/۰۲/۰۶
    درود بر شما استاد طباطبایی بزرگوار. چقدر زیبا و درست نوشتید که این واژه ها حدیث نفس تمام کسانی است که ارادت به استاد بزرگوار جناب دکتر علی دهباشی دارند. درود بر تمام کسانی که دغدغه فرهنگ این مرزو بوم رادارند. درود بر شما وبر استاد دهباشی وهزاران ایرانی غیرتمند که با تمام موانع و رنجها ماندند و هستند تا نام ایران همیشه سربلند باشد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
  • سودابه گنجی IR ۲۳:۲۰ - ۱۴۰۴/۰۲/۰۷
    بادرود ، به نظر من که قبلا خواننده کلک جناب دهباشی و سالهاست خواننده بخارایشان هستم و حد اقل در بیش از بیست و اندی شب بخارا باوجود دوری راه از مهرشهرکرج تا تهران شرکت داشتم و تعداد زیادی از فیلم‌های شبهای بخارا را تهیه کرده و با عشق و حسرت از ناتوانی جسمی که باعث محرومیتم از حضور در آن مراسم شده نگاه کردم معتقدم جناب دهباشی یک اسطوره بینظیر و یکتا هستند .دعای هر روزم طلب سلامتی و طول عمر و موفقیت‌روزافزونشان است و بارها از صمیم قلب از خداوند خواسته ام از عمر من بکاهد و به عمر ایشان بیافزاد .بینهایت به ایشان ارادت دارم چرا که منهم عاشق ایران و عاشق ادبیات و فرهنگ و هنر و همه چیزش هستم . عمرت به عمر آب امیر سربلند بخارا جانم به قربانت که خودت ایرانی و عاشق ایران بزرگ

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها