جمعه ۲۶ آبان ۱۴۰۲ - ۱۳:۲۱
فرماندهی با پوتین‌های رنگ و رو رفته/ روایت‌هایی از شهید مهدی زین‌الدین

می‌گویند اگر از کسی می‌پرسیدی مهدی زین‌الدین چه‌جور آدمی است، لابد می‌گفتند: «خنده روست.» وقت کار اما، برعکس، جدی بود. نه لبخندی، نه خنده‌ای. انگار نه انگار که این، همان آدم است. توی بحث، نه که فکر کنی حرفش را نمی‌زد، می‌زد. ولی توی حرف کسی نمی‌پرید. هیچ وقت.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): به تازگی چاپ جدیدی از کتاب «تنها زیر باران» که داستان زندگی شهید زین‌الدین را با لحن و نگاهی متفاوت مرور می‌کند، منتشر شد. این کتاب، کتابی خواندنی و پرنکته است و بخش‌های مختلف روایتش از زبان کسانی بیان می‌شود که هرکدام به نسبتی، شهید زین‌الدین را می‌شناختند. یکی از آنان، خواهر او زهره زین‌الدین است. می‌خوانیم: سال ۱۳۵۶ باهم نشستیم سر جلسه کنکور. قبلش درس‌خواندنمان، تست‌زدنمان و کلاس‌رفتنمان هم باهم بود. انگیزه داشتیم و این انگیزه را حمایت‌های بابا و مامان بیشتر و بیشتر می‌کرد. هر کتاب تستی را که نیاز داشتیم، کافی بود لب تر کنیم، بابا از هرجا بود گیر می‌آورد. این حمایت وقتی بیشتر خودش را نشان داد که به‌خاطر ما دو نفر زندگی‌شان را در خرم‌آباد گذاشتند، از دیدوبازدید عید زدند و بلند شدیم باهم رفتیم تهران.
 

راوی سپس می‌افزاید: یک موسسه آموزشی که آن زمان اسمش سر زبان‌ها افتاده بود، برای کنکور کلاس‌های فشرده گذاشته بود؛ درست تعطیلات نوروز. بابا اسم هر دوی‌مان را نوشت و بعد یک اتاق توی مسافرخانه‌ای که نزدیک موسسه بود کرایه کرد. من و مهدی از صبح می‌رفتیم سر کلاس، ناهار می‌آمدیم مسافرخانه، یک چیزی می‌خوردیم تا شب که خسته و هلاک برمی‌گشتیم. پخت‌وپز در آن شرایط، کم برای مامان زحمت نداشت، اما همه این سختی‌ها، پای علاقه و مهر مادری‌اش رنگ می‌باخت. یک ماه مانده به کنکور مریض شدم. وقتی دکتر رفتیم، گفت: «از اضطراب و دل‌شوره‌ست.» درست گفته بود، اما این اضطراب و دل‌شوره و دنبالش آن مریضی، از هول‌وهراس کنکور نبود؛ همه‌اش برای این بود که اعلام کردند دخترها حق ندارند با چادر بیایند کنکور بدهند. حتی بعضی‌ها می‌گفتند: «چادر که جای خود داره، نمی‌ذارن باحجاب بری.» تا بیاید به روز کنکور برسد، فکر اینکه می‌توانم شرکت کنم یا نه، مثل خوره افتاده بود به جانم. دم‌دمای آخر معلوم شد به این بهانه که کسی تقلب نکند رفتن با چادر ممنوع شده.
 

البته تسلیم نشد. فکری به سرش زد. می‌گوید: کلاس خیاطی رفته بودم، نشستم و برای خودم یک مقنعه بلند تا سر زانو دوختم، چون رنگ مشکی را هم قدغن کرده بودند، یک مانتو و شلوار سرمه‌ای‌رنگ پوشیدم و رفتم. هم من، هم مهدی درسمان را خوب خوانده بودیم و در حد توانمان، حتی بیشتر تلاش کرده بودیم. کنکور را راحت و بی‌دردسر دادیم. منتظر بودیم جواب‌ها بیاید. برایمان مهم بود، اما نه آن‌قدری که اگر قبول شدیم ذوقکی بشویم و اگر قبول نشدیم کام تلخ کنیم و بزنیم زیر گریه. یاد گرفته بودیم توی زندگی بند این‌طور چیزها نباشیم. وقتی جواب‌ها آمد، هر دو قبول شدیم. انتخاب رشته کردیم و فرستادیم. مهدی که رتبه چهارم را آورده بود، پزشکی دانشگاه پهلوی شیراز قبول شد و من بهداشت دهان و دندان دانشگاه ملی تهران قبول شدم.
 

اما ماجرا، متفاوت با برنامه‌ریزی‌های این خواهر و بردار پیش رفت، چون تقدیر، آزمون‌های دیگری سر راه‌شان قرار داده بود. راوی ادامه می‌دهد: پای هیچ‌کداممان به کلاس‌های دانشگاه باز نشد؛ رنگ صندلی‌هایشان را هم ندیدیم. بعد آن‌همه شب و روز درس‌خواندن، تست‌زدن، کلاس‌رفتن و تهران‌ماندن حتماً می‌پرسید چرا؟ من نرفتم؛ چون گفتند باید بی‌حجاب بروم سر کلاس؛ همین شد که از خیرش گذشتم. مهدی هم نرفت؛ به‌خاطر بابا، به‌خاطر کتاب‌فروشی و به‌خاطر مبارزه. همان موقع بابا را گرفتند و فرستادند تبعید. مهدی ماند سر دوراهی؛ یا باید می‌رفت شیراز درس می‌خواند و بابا و کتاب‌فروشی را بی‌خیال می‌شد یا می‌ماند خرم‌آباد و قید درس و دانشگاه را می‌زد و می‌چسبید به کتاب‌فروشی؛ راه دوم را انتخاب کرد.
 

فرماندهی با پوتین‌های رنگ و رو رفته/ روایت‌هایی از شهید مهدی زین‌الدین

شهید مهدی زین‌الدین، کتاب‌ها و روایت‌ها

درباره‌اش گفته‌اند: «اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، می فهمیدیم هست، والّا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم.» از صفات برجسته و فضایل خاص شهید مهدی زین‌الدین خاطرات بسیاری به جای مانده است. می‌گویند بسیار شجاع و صبور و در عین حال فروتن و شوخ‌طبع بود و این ویژگی‌ها، در سبک و سیاق فرماندهی‌اش به خوبی دیده می‌شد. نیز می‌گویند هرچند پدرش از مخالفان جدی و راسخ رژیم گذشته بود و سابقه محاکمه و تبعید را هم در کارنامه مبارزاتی‌اش داشت، اما مهدی، در سال‌های نوجوانی، بیشتر تحت تأثیر آیت‌الله مدنی به صف نیروهای انقلاب پیوست. به روایت مادرش، دبیرستانی که بود حاضر به عضویت در حزب رستاخیر نشد و بهای این نافرمانی را با اخراج از مدرسه و وقفه‌ای در تحصیلاتش پرداخت. البته چندی بعد دیپلمش را گرفت و دبیرستان را با موفقیت کامل تمام کرد.

انقلاب که شد، مدتی به جهاد سازندگی پیوست و در آن سازمان خدمت کرد و بعد لباس پاسداری پوشید. سپس جنگ به کشور ما تحمیل شد. جنگ برای آدم‌هایی مثل شهید زین‌الدین آزمون عمل به تکلیف بود و او و بسیاری از هم‌نسلانش، در ادای این تکلیف سنگ تمام گذاشتند. سرانجام در آخرین روزهای آبان ۱۳۶۳ در مسیر باختران به سردشت، به همراه برادرش مجید، در زدوخورد با تجزیه‌طلبان به شهادت رسید. آن زمان مسئولیت فرماندهی لشکر ۱۷ علی ابن ابی‌طالب را به عهده داشت و در چند عملیات مهم مثل رمضان و محرم و خیبر شرکت کرده بود. روایت می‌کنند: «هفت صبح، بی‌سیم زدند دو نفر تو جاده بانه سردشت، به کمین گروهک‌ها خورده‌اند. بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده‌اند. به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سررسید پیدا کردیم. اسم فرمانده گردان‌ها و جزییات عملیات را تویش نوشته بودند. بی‌سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند بازهم بگردیم. وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم، فهمیدیم خود زین‌الدین است.»

درباره شهید زین‌الدین، گفتنی‌ها و ناگفته‌ها فراوان است و برخی نویسندگان و محققان کشور ما کوشیده‌اند بخشی از گفتنی‌ها و ناگفته‌ها را ثبت و مکتوب کنند. به جز کتاب «تنها زیر باران» که کاری از مهدی قربانی و نشر حماسه یاران است و در آغاز به آن اشاره شد، کتاب «از برف تا برف» را نیز داریم که در چارچوبی مشابه «تنها زیر باران»، اما با زبان و نگاهی نسبتاً متفاوت به شهید زین‌الدین می‌پردازد. این کتاب از علی اکبری مزدآبادی است و انتشارات یا زهرا (س) کار چاپ و نشر آن را انجام داده است. در کتاب «آقا مهدی: خاطرات سردار شهید مهدی زین‌الدین» (نشر حدیث نینوا) نیز مقاطعی از زندگی این شهید بزرگوار بازخوانی می‌شود. همچنین پنجمین جلد از مجموعه نیمه پنهان ماه روایت فتح را نباید ناگفته گذاشت. این کتاب، گوشه‌هایی از زندگی و ابعاد شخصیتی شهید مهدی زین‌الدین را از زبان منیره ارمغان (همسر شهید) مرور می‌کند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها