چاپ اول كتاب «يوسف پيامبر عليهالسلام» نوشته مرتضي عبدالوهابي از سوي انتشارات نورالسجاد منتشر و روانه بازار نشر شد./
داستان يوسف، چنين آغاز ميشود: «... آن شب يوسف كوچك، خيلي زود به خواب رفت؛ زودتر از شبهاي پيش ... لانه مرغها كنج حياط بود. خروس بيدار شد و اطرافش را نگاه كرد. مرغها هنوز خواب بودند. از لانه بيرون آمد، روي ديوار پريد و بال و پري تكان داد. هوا سرد بود. ماه را نگاه كرد و آماده قوقولي قوقو شد. بايد مردم كنعان را بيدار ميكرد... يعقوب پيامبر(ع) در ايوان خانه، روي پوستيني نشسته بود و دستش را به سمت آسمان گرفته، در حال دعا بود. خروس بالهايش را تكان داد و آواز سر داد. پس از آن در امتداد ديوار حركت كرد. به كنار پنجره اتاق رسيد. يوسف خواب بود. صورتش زير نور ماه روشنتر شده بود. با صداي خروس از خواب بيدار شد و از اتاق بيرون آمد؛ به سمت پدرش رفت...
ـ پدرجان؟
ـ بله!
ـ من خواب ديدم.
ـ چه خوابي؟
ـ خواب ميديدم خورشيد و ماه و يازده ستاره در برابرم سجده ميكردند.
يعقوب(ع) در انديشه فرو رفت. به ياد پسرانش افتاد كه به تعداد ستارههاي خواب يوسف بودند. گفت:
ـ فرزندم! خواب خود را براي هيچكس تعريف نكن؛ حتي برادرانت! چون ممكن است برايت نقشه خطرناكي بكشند. شيطان دشمن انسانهاست.
پروردگارت تو را برميگزيند؛ به تو تعبير خواب ميآموزد؛ نعمتش را برتو و آل يعقوب تمام و كامل ميكند؛ همانگونه كه پيش از اين بر پدرانت، ابراهيم و اسحاق تمام كرد. پروردگارت عالم و حكيم است...
يوسف بر دستهاي پدرش بوسه زد و گفت:
ـ قول ميدهم خوابم را براي كسي بازگو نكنم...
كاروان به مصر رسيد. پسران نزد يوسف رفتند.
ـ اي عزيز! خاندان ما را غم و اندوه فرا گرفته! متاع كمي با خود آوردهايم. يوسف برخاست. به آنها نزديك شد. حالا ديگر زمان گفتن حقيقت فرا رسيده بود.
ـ آن زمان كه جاهل بوديد با يوسف چه كرديد؟ او را در بيابان كتك زديد؛ به خاك كشيديد؛ به طناب بستيد و به قعر چاه فرستاديد! يوسف نمرد. او زنده ماند. خدا خواست زنده بماند. آن پسر كوچك را از قعر چاه به اوج ماه رساند. برادر كوچكتان اكنون مقابل شما ايستاده. خوب نگاه كنيد و ببينيد برادرتان را ميشناسيد؟
ـآيا تو يوسفي؟
ـ بله.
برادران او را شناختند. شرمگين سر به زير افكندند.
ـ ما خطا كاريم! خدا تو را بر ما مقدم داشت. ما را ببخش.
ـ من شما را ملامت نميكنم. خدا هم شما را ميبخشد. پيراهن مرا به كنعان ببريد. بر صورت پدرم بيفكنيد تا با بوي پيراهن من بينا شود. آنگاه همگي نزد من بياييد.
كاروان به سوي كنعان حركت كرد. يعقوب در اتاق نشسته بود و عروسها و نوههايش دورش جمع بودند. پيرمرد نفس عميقي كشيد و گفت:
ـ بوي يوسف را احساس ميكنم!
اطرافيانش گفتند:
ـ تو در همان گمراهي سابقت هستي!...
در اين هنگام پسران يعقوب از راه رسيدند و پيراهن يوسف را به پدرشان دادند. يعقوب آن پيراهن را بر صورت و چشمش ماليد و ناگهان بينا شد. با خوشحالي گفت:
ـ به شما نگفتم؟ من از سوي خدا از چيزهايي سراغ دارم كه شما نميدانيد.
پسران يعقوب به گناهان خود اعتراف كردند. يهودا گفت:
ـ پدر، از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه! ما خطا كار بوديم و اكنون پشيمانيم.
ـ به زودي براي شما از پروردگارم آمرزش ميطلبم. او غفور و رحيم است.
خانواده يعقوب به مصر رسيدند. يوسف به استقبال آنها شتافت. پدر و مادرش را در آغوش گرفت و گفت:
ـ به مصر خوش آمديد. انشاءالله در امن و امان خواهيد بود.
يوسف(ع) پدر و مادرش را بر روي تخت نشانيد و دست پدر را گرفت و به او گفت:
ـ پدر، آن رويا كه در كودكي ديده بودم به حقيقت پيوست!.
چاپ اول كتاب «يوسف پيامبر عليهالسلام» در شمارگان 5000 نسخه، 96 صفحه و بهاي 6000 ريال راهي بازار نشر شد.
نظر شما