کرمان-«سی و ده» چهل روایت داستانی از یک روحانی در شهر انار استان کرمان در محیط تبلیغی خود است.
سید احمد بطحایی به عنوان نویسنده؛ راوی تمام داستانهاست و به عبارتی داستان حول محور چالشهای ذهنی و عینی او با خود، مردم و محیط پیرامونش است.
روایتهایی واقعی و مستند از زندگی یک طلبه و حضور او در فرهنگی متفاوت، یکی فرهنگ گرم و کویری جنوب کشور، با ساختاری نرم و ساکت و دیگری در روستایی نزدیک به پایتخت و بالطبع با فرهنگی متمدن تر و ساختارمند. لیک هر کدام در انتهای تفاوت با یکدیگر هستند.
بخشی از کتاب سی و ده
پاکت پودر رنگی را که از عطاری خریدهام، باز میکنم و دانههای سیاهرنگش را میریزم داخل آب جوش؛ توی قابلمهٔ مسی روی شعله اجاق و هَم میزنم. پودر سیاه در کمترین زمانی آب قابلمه را مشکی میکند. بعدش کمی نمک میزنم و عمامه را از روی جالباسی برمیدارم.
از گوشه بازش میکنم و نرم نرمک هُلش میدهم داخل مایع مشکیرنگ. پارچه روی آب مینشیند و بعد سنگین شده و پایین میرود. همهٔ پارچه که داخل مشکیِ آب میرود، همش میزنم و بعد نیم ساعت بیرونش میکشم. همسرم را صدا میزنم.
یک طرفش را به او میدهم و طرفی دست خودم. آنقدر در جهت مخالف میچرخانیم تا آبش خالی شود. بعد بازش میکنیم و توی هوا میتکانیم. من از آشپزخانه و خانمم در انتهای پذیرایی. با تکانهایمان بوی گلابِ کاشان هوای خانه را پر میکند. آنقدر عطرش لذتبخش است که تکانها را بیشتر میکنیم تا گلابی که چند روز پیش روی عمامه زده بودم، دو اتاق دیگر خانه را نیز معطر کند.
خیسی و رطوبت پارچه عمامه که به مرور گرفته میشود، از دو طرف تایش میزنیم. تا زدن که تمام میشود، میروم جلوی آینه و روی سرم میپیچمش. به آخر پارچه که میرسم، پسر سهسالهام از پایین پا صدایم میزند که نگاهش کنم. چادرنماز مادرش را دست گرفته و اشاره میکند که برای منم بپیچ. میگویم: صبر کن، نوبت تو هم میشود. یاد خودم و سید (پدرم) میافتم.
بازیگوشیهای کودکیام وقت بستن عمامهٔ سید. یکی از لذتبخشترین کارها این بود بازش کنم و ببینم وقتی اندازهٔ بستهشدهاش اینقدر است، باز که شود چه میشود.
زیاد است. من کردهام. توصیه میکنم کسی انجام ندهد. به عوارض بعدش نمیارزد!
بستنش که تمام میشود، به جای عمامه که مشکیِ پارچهاش دوچندان شده، چند ثانیهای خیره میشوم به کلوزآپ صورت روحانی سید در آینه. میخندم و سلام میکنم. مرد در آینه نیز همزمان جوابم را میدهد.
پسرحاجی
با صدای اذان میرسیم به شهر انار. حرارتِ باد با آمدن غروب هم تغییری نکرده و همان داغی ظهر را دارد. دیگر سراغ خانه و محل استقرار را نمیگیرم.
مستقیم میروم سمت مسجد؛ مسجد حضرت موسی بن جعفر (ع) یا به قول من: مسجد بابابزرگ. سید (پدرم) میگفت: بابابزرگ یعنی چی؟ با تبختر و غرور تصنعی جواب میدادم: بابابزرگمه... دوست دارم همینجوری صداش کنم. و سید میماند چه جوابی دهد.
از خیابان اصلی میپیچم داخل کوچه مسجد. درِ خانهها یکییکی باز میشود و مرد و زن سمت مسجد میروند. مردها با همان شلوار خاکی باغ و زنها با چادر گُلگُلی خانهشان. هیچ جایی را مثل اینجا ندیدهام.
مرد و زنی که قریب به 15 ساعت تشنه و گرسنه ماندهاند و گرمای طاقتفرسا و کویری را تحمل کردهاند، با وجود گرما و عطش هنگام شنیدن صدای اذان به خواندن نماز جماعت مشتاقترند تا نشستن سر سفره. وارد مسجد که میشوم سمتم میآیند. چهرههاشان همان صورتهای آفتابسوخته و گندمگون آخرین دیدارمان است.
پوستهای سرخگونی که معلوم است تا الآن سرِ زمینهای خاکی و باغهای پسته بودهاند. میگویم: نماز بخوانیم و احوالپرسی را بگذاریم برای بعد نماز. نماز که تمام میشود، یکبهیک برای دعای قبولی نماز و احوالپرسی سمتم میآیند. بهم میگویند: پسرِ حاجی.
این هم از عوارض حضور سابق و چندساله سید (پدرم) در این مسجد و محله است.
هر چقدر هم بگویی که برای خودت شخصیتی هستی، فایده ندارد و تهِ تهش تو را «پسر حاجی» صدا میزنند و خیلی هوایت را داشته باشند «آقاسید» را پیشوند «پسرحاجی» میکنند.
نظر شما