یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۱ - ۰۸:۳۶
مرد کارهای سخت و امتحان‌های دشوار

در کتاب «در کمین گل سرخ» آمده است: «علی صیاد شیرازی ذاتا فرمانده بود، اما آدم پُست و مقام نبود و همیشه سنگینی بار مسئولیت نگرانش می‌کرد. می‌دانست که کار هرچه بزرگ‌تر، حساسیت‌هایش بیشتر و تکلیف‌هایش نیز سخت‌تر. از هر آزمونی که عبور می‌کرد، آزمون سخت‌تری انتظارش را می‌کشید.»

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، سپهبد علی صیاد شیرازی، بیست‌ویکم فروردین‌ماه 1378 نزدیک خانه‌اش ترور شد و به شهادت رسید. سال‌های پایانی زندگی پرماجرایش به‌عنوان جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح خدمت کرد. درباره این شهید که خاطراتش به نوعی بازخوانی تاریخ جنگ تحمیلی است چند کتاب قابل‌اعتنا وجود دارد که هر کدامشان گوشه‌ای از زندگی و تجربیاتش را روایت می‌کنند. از میان این آثار می‌توان به «عملیات شیندرا» نوشته نجاتعلی صادقی (نشر ایران سبز) و نیز کتاب «آخرین گلوله صیاد» از داود امیریان (نشر صریر) اشاره کرد. همچنین کتاب «در کمین گل سرخ» به قلم محسن مؤمنی (انتشارات سوره مهر) نیز روایت نسبتا کاملی از حیات شهید صیاد شیرازی است. در این گزارش، برخی از سکانس‌های زندگی علی صیاد شیرازی را براساس کتاب «در کمین گل سرخ» مرور خواهیم کرد.
 
صداقت و اطاعت‌پذیری، و توسل به امام رضا(ع)
به راست‌گویی متعهد بود. در خاطره‌اش از ملاقات چهره به چهره به امام، در توضیح و تشریح آنچه در کردستان می‌گذشت، این ویژگی به خوبی دیده می‌شود. می‌گفت «من با لباس چریکی و عصا به دست به خدمت ایشان رسیدم. تا وارد شدم و کنار ایشان نشستم، حضرت امام با اظهار محبت فرمودند: پای‌تان چه شده؟ و احوالم را پرسیدند. در کل هفده دقیقه خدمت امام بودم که شانزده دقیقه را من صحبت کردم و قضایای کردستان را برای ایشان شرح دادم و در نهایت ایشان در یک دقیقه صحبت فرمود: همان‌طوری که می‌دانید نماینده من در ارتش آقای بنی‌صدر است. ایشان چند لحظه دیگر می‌آیند این‌جا، شما هم همین‌جا باشید و در جلسه مطالبتان را بیان کنید. من گفتم: حضرت امام، ما هرچه اشکال داریم از وجود ایشان است. ایشان نه فکر نظامی دارد و نه مشاورین درست و حسابی دور و برش را گرفته‌اند. در نتیجه ما اصلا نسبت به ایشان مشکل داریم. حضرت امام وقتی دیدند من این‌چنین با صراحت مطلب را گفتم، فرمودند: خیلی خب، پس شما می‌خواهید بروید، من خودم تذکر می‌دهم.»
 
او، مطیع محض امام بود، اما صداقت را با اطاعت محض در تضاد نمی‌دید. در ماجرای انتخاب بین وزارت دفاع یا خدمت به عنوان فرمانده میدانی در جبهه غرب، این اطاعت‌پذیری را می‌توان دید. شهید رجایی که تازه ریاست دولت را به عهده گرفته بود به شهید صیاد پیشنهاد عضویت در کابینه را داد. صیاد ابتدا آن را نپذیرفت. همزمان مأموریتی در اشنویه و بوکان پیش آمد، که به خاطر برخی اختلاف‌نظرها با فرماندهان نیروی زمینی، تمایلی به حضور در این مأموریت هم نداشت. راوی می‌نویسد «به فکر فرو رفت و برای جواب دادن فرصت خواست. تردید داشت بتواند با مسئولان نیروی زمینی به راحتی کار کند و مانند سابق آزادی عمل داشته باشد. می‌ترسید باز اختلافات شروع شود و آن خاطرات تلخ مجدداً زنده شود.»
 
شهید صیاد شیرازی می‌گفت «فکرم به جایی نرسید. با اینکه مدت‌ها از رفتن به پست وزارت دفاع که خالی بود طفره می‌رفتم، دیدم بهتر است از بین وزارت دفاع و رفتن به آنجا (آن مأموریت)، وزارت دفاع را انتخاب کنم که نگویند هیچ مسئولیتی را قبول نکرده‌ام. گفتم صلاح این بیشتر است. جایی است که می‌توانم صاحب تدبیر باشم و استقلالی برای ابتکاراتی که به نظرم می‌رسید، داشته باشم. نیروهای مؤمنی را هم که می‌شناسم، بیاورم تا با من کار کنند. همین پیشنهاد کردم. شهید رجایی فرمودند: نه، بهتر است همان مأموریت را بپذیرید.» سه جلسه میان این دو برگزار شد و در جلسه سوم، شهید باهنر که آن زمان نخست‌وزیر بود نیز حضور داشت.
 
خاطره چنین ادامه می‌یابد که «آقای رجایی گفت: مطلبی که ما می‌گوییم، آن را با حضرت امام در میان گذاشتیم. ایشان نظر مساعد دارند که بروید و این مأموریت را انجام دهید. این را که فرمود، ناخودآگاه از جا بلند شدم. از نظر روحی برای خودم خیلی جالب بود که بی‌اختیار بلند شدم. گفتم: چرا نفرمودید که این را به حضرت امام گفته‌اید و ایشان عنایت دارند که این کار انجام شود؟ اگر فرموده بودید، همان اول، با توکلی که دارم، می‌رفتم و انجام می‌دادم.» دو روز مهلت خواست، به مشهد رفت و قوای روحی خودش را تقویت کرد. «همیشه قبل از مأموریت‌ها، به مرقد مطهر حضرت رضا(ع) می‌رفتم. چون از آن توسلاتی که پیدا کرده بودم، خیلی بهره برده بودم.»
 
از کار سخت به کار سخت‌تر!
علی صیاد شیرازی ذاتا فرمانده بود، اما آدم پُست و مقام نبود و همیشه سنگینی بار مسئولیت نگرانش می‌کرد. می‌دانست که کار هرچه بزرگ‌تر، حساسیت‌هایش بیشتر و تکلیف‌هایش نیز سخت‌تر. زمانی که مأموریت در غرب را پذیرفت، آنچه در توان داشت برای اجرای هرچه بهتر وظایفش انجام داد. اما از هر آزمونی که عبور می‌کرد، آزمون سخت‌تری انتظارش را می‌کشید. در ایفای نقش خود هرچه تلاش می‌کرد، باز نقش‌های پررنگ‌تری به او محول می‌شد. اوایل پاییز 1360 در بحبوحه درگیری‌های غرب، بی‌آنکه خودش بداند، حکم فرماندهی نیروی زمینی ارتش را به نامش زدند. «شب به قرارگاه برگشتم. دیدم همه دارند تبریک می‌گویند. گفتم: ان‌شالله فردا کار تمام می‌شود، هنوز تمام نشده. فردا الحاق انجام می‌شود. گفتند: نه، شما فرمانده نیروی زمینی شده‌اید. ناخودآگاه غم و کراهتی در قلبم احساس کردم.»
 
می‌گفت «با شنیدن این‌که شده‌ایم فرمانده نیروی زمینی ارتش، احساس غم به من دست داد. ریشه‌یابی کردم که این غم از چیست؟ غم را از فشار مسئولیت و سنگینی‌اش و ناتوانی خودم برای اجرای آن دیدم. اگر بخواهیم تمام حساب‌ها را به خدا برسانیم، آدم برای انجام وظیفه و هر تکلیفی که انجام می‌دهد، مورد بازخواست قرار می‌گیرد. عجیب تحت‌فشار قرار گرفتم. احساس کردم که خدایا، ما همین‌طوری داشتیم کار می‌کردیم، تازه با این فشار و سختی، توی دور افتاده بودیم که بتوانیم میدان را بفهمیم و احساس تسلط پیدا کنیم. هنوز این کار تمام نشده، کار سخت‌تر از آن روی دوشم گذاشتی!»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها