سه‌شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰ - ۱۲:۱۶
می‌توان خواست و لحظه به لحظه بهتر شد اگر از چیزی نترسی

سردار با دست مجروح مشغول نوشتن خاطراتش شده تا بدون هیچ واسطه‌ای زندگی‌اش را به نسل جوان نشان دهد. این‌که چگونه از مردی روستایی به مردی رزمنده تبدیل شده است، چگونه می‌توان خواست و لحظه به لحظه بهتر شد، اگر از چیزی نترسی.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- مرسده محمدی؛ نویسنده و پژوهشگر: «خوب به یاد دارم آن صبح جمعه را، مثل همیشه نبود. با صدای دعای ندبه مادر بیدار نشدم. یکباره از خواب پریدم بدون هیچ دلیلی. مثل عادتی که این روزها بیشترمان دچارش هستیم تا چشم باز کردم اولین کاری که کردم، چک کردن موبایلم بود. چند نفر از دوستانم که سحرخیزتر بودند، عکس پروفایلشان را تغییر داده بودند و هر کدام عکسی از حاج قاسم سلیمانی گذاشته بودند. به یکباره ترسی گنگ به دلم نشست. یعنی چه شده بود؟ به اولین شماره پیام دادم سلام ، خوبی؟ چه خبر؟ جواب داد: چیزی که م‌ترسیدیم سرمان آمد. پرسیدم: چه شده؟ تایپ کرد. حاج قاسم شهید شد.

به یکباره انگار که سطلی از آب یخ برسرم بریزند تمام تنم یخ کرد، اول به خودم گفتم: دروغ است مثل تمام خبرهای دروغی که درباره افراد معروف می‌شنویم. امروز می‌گویند فلانی مرده و فردا .... به سرعت به سراغ سایت‌های خبری رفتم و با دیدن اولین خبر به یکباره به سراغ تلویزیون رفتم و سراسیمه آن را روشن کردم. مادر گفت: صبح بخیر چی شده؟ گفتم: می‌گن سردار سلیمانی را زدن. مادر به یکباره رنگش پرید و گفت: بزن شبکه خبر ببینم چی شده و چه شده بود. یک ملت عزادار شده بودند. عزیز یک ملت به آرزویش رسیده بود، اما آن‌ها آرزو به دل دیدار مجددش مانده بودند. یک ملت خون گریه می‌کرد. مگر می‌شد خبر را شنید و اشک نریخت. آنهم آنطور که سردار دلهایمان شهید شده بود آنطور که به معشوق پیوسته بود.

هنوز هم که یاد آن صبح جمعه می‌افتم گوشه‌ای از دلم به درد می‌آید و بدجور می‌سوزد. سردار باشی، سالار باشی و اینقدر مظلومانه مانند حسین فاطمه به شهادت برسی، هیهات. مدتی بعد که کمی درد خنجرش را از سینه‌ام بیرون کشید، به دنبال خواندن خاطرات سردار بودم به دنبال رد و نشانی که خودش را برایم نمایان کند، مطلب زیاد بود درباره سردار از فروتنی و تواضعش از شجاعت و مردانگی و رزمنده بودنش از مهربانی‌اش. خیلی‌ها گفته بودند از سردار،‌ اما دلم مطلبی صادقانه و با صراحت می‌خواست بدون‌تعارف و تعریف، عین خود سردار بی‌ریا، صمیمی و شجاع.

چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد، کتابی بود به نام «از چیزی نمی‌ترسیدم»، خودنوشته‌ای جذاب به قلم حاج قاسم سلیمانی از دوران کودکی تا سال‌ 57 و آستانه پیروزی انقلاب اسلامی. نمایی بود از زندگی یک عشایرزاده روستایی که بی‌غل و غش و صادقانه، خاطراتش را روایت کرده بود. نام کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» برگرفته از مضمونی بود که بارها در دل خاطرات به آن اشاره شده بود.
 
زینب سلیمانی، دختر حاج قاسم، در مقدمه این کتاب نوشته بود: «از چیزی نمی‌ترسیدم، زندگی‌نامه‌ای است که حاج قاسم با دست مجروحش نوشته است؛ شرح زندگی مردی از دل روستایی دورافتاده در کرمان که چند دوره از زندگی ساده و گیرای خود را برایتان روایت کرده است. این داستان شکل‌گیری شخصیت مردی است که از چوپانی به جایگاهی رسید به بلندای وسعت آسمان‌ها. ... خیلی دوست دارم آنانی که حاج قاسم سلیمانی را فقط در لباس نظامی دیده‌اند، بدانند او چطور بزرگ شد. «از چیزی نمی‌ترسیدم» آغاز رسالتی است عظیم: شناختن مردی بزرگ.»

این کتاب نخستین اثر چاپ شده توسط انتشارات «مکتب حاج قاسم» محسوب می‌شود و شامل دست‌نوشته‌های شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه مبارزات انقلابی در سال 57 است. کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» در دو بخش نوشتار و دست‌نوشته به چاپ رسیده است.

چقدر احساس می‌کنم حاج قاسم خودش را در شناساندن دقیقش به نسل بعد مسئول می‌دانسته که با دست مجروح مشغول نوشتن خاطراتش شده تا بدون هیچ واسطه ای زندگی‌اش را به نسل جوان نشان دهد. این‌که چگونه از مردی روستایی به مردی رزمنده تبدیل شده است، چگونه می‌توان خواست و لحظه به لحظه بهتر شد، اگر از چیزی نترسی. کاش من هم مانند حاج قاسم از چیزی نمی‌ترسیدم. کاش....

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها