عبدالحسین آل رسول از پیشگامان نامی و مانای نشر ایران بود که با پایهریزی و راهبری انتشارات نیل و کتاب زمان جریانساز شد. یادداشت نصرالله حدادی درباره آن زندهیاد است.
من که در درسِ ریاضی و شیمی، حسابی میلنگیدم، برای ثبتنام مراجعه کردم و ساعات این کلاس جبرانی، روزهای جمعه صبح بود، که برای منِ کارگر و دانشآموز، بسیار مناسب بود.
در آن روزگار، سه رشته تحصیلی وجود داشت: ادبی، ریاضی و طبیعی. قریب به هشتاد درصد دانشآموزان ششم دبیرستان، گرایش به رشته طبیعی داشتند و اهم درسهای ادبی، درباره ادبیات فارسی و عربی بود و گرایش به این رشته، کمتر از پنج درصد بود. رشته ریاضی، سختترین این سه رشته بود که سه درس سنگین ریاضیِ ترسیمی و رقومی داشت و در حدود 15 درصد دانشآموزان این سالِ تحصیلی، گرایش به آن داشتند و اکثر قریب به اتفاق آنان، برخلاف دانشآموزان رشته طبیعی، در دروس ریاضی که تماماً «یاد گرفتنی در سرِ کلاس بود» ذهن آماده و حاذقی داشتند و در دروس «حفظ کردنی» آنگونه که در دو رشته دیگر ـ طبیعی و ادبی ـ دانشآموزان حاضر الذهن بودند، تبحر نداشتند و در رشته طبیعی، حداقل در سه درس فیزیولوژی انسانی، فیزیولوژی گیاهی و زمینشناسی، دانشآموزان باید صدها که نه، بلکه هزاران اسم عجیب و غریب را به ذهن میسپردند، تا در امتحانات نهایی که بسیار هم سختگیری به عمل میآمد، نمره قبولی بگیرند.
دروس فرسایشی که فقط انباشتن اطلاعات بود و به هیچ کارِ دانشآموز کلاس ششم دبیرستان نمیآمد، اما اجبار در یادگرفتن آنها وجود داشت و خوب به یاد دارم، در درس فیزیولوژی جانوری، باید به یک صد و شصت سؤال پاسخ صحیح داده میشد و آنگاه دانشآموز نمره بیست را دریافت میکرد به عبارت سادهتر، هر هشت سوال، یک نمره و همانند روزگار ما نبود که در برابر هر سؤال، چهار تست گذاشته شود و به هر صورت دانشآموز را راهنمایی کردن، برای دست یافتن به نمره قبولی، و به راستی قبول شدن در امتحانات نهایی در هر سه رشته، کار سخت و صعبی بود و «دریافت گواهی دیپلم» و اخذ آن، کار سادهای نبود، و اصطلاحاً (البته با پوزش از خوانندگان عزیز) نیاز به دانشآموز «خرخوان» داشت و ماهها دانشآموزان سالِ پایانی تحصیلی متوسطه، درگیر دروس متعدد خود بودند و تمامی آنها را «از بر میکردند» و به ذهن میسپردند.
به گروه فرهنگی خوارزمی، روبهروی دانشگاه مراجعه کردم و درخواست ثبتنام نمودم و در کمترین زمان ممکن، این مهم از قوه به فعل آمد و اولین کلاسِ درسِ جبر، جمعه پیشّ رو بود. یک ربع به ده صبح وارد کلاس شدم و تعدادی خانم و آقا را دیدم که هم چون من، منتظر ورود «دبیر» بودند و دو سه دقیقه مانده به ساعت ده، مرد نسبتاً کوتاه قامتی که موهای سیاهش را رو به بالا، بسیار مرتب شانه زده بود، وارد کلاس شد و به رسم ادب، همگان از جا برخاستیم و دست بر سینه نهاد و گفت: بفرمایید و بلافاصله «گچ» را در دست گرفت و با خط خوشی نوشت: «خوش آمدید» و متعاقب آن، زیر این کلمه نوشت: «عبدالحسین آل رسول» و از ما خواست تا برخیزیم و خود را، همراه با شغلمان معرفی کنیم. عموم دانشآموزان شاغل بودند و به صورت شبانه درس میخواندید و هرکدام که خود را معرفی میکردند، همراه با کلمه «احسنت»، «بارکالله» و «بَهبَه» بود و پس از پایان معرفی، جملهای را بر روی تخته سیاه نوشت که سخت باعث تعجب من شد:
فرزندانم؛ آنقدر خوب درس بخوانید، تا به مدارج بالا برسید و دُختر شاه را با منت بر سرِ شاه بپذیرید و پسرِ شاه را با هزار اما و اگر، به همسری قبول کنید و اگر خود را باور داشته باشید، هیچ کاری نیست که شما نتوانید انجام دهید و تاکید کرد: شما، کارگران و کارمندان شریف این مملکت هستید و من افتخار میکنم، به عنوان معلم، به شما درس دهم و تدریس «جبر» را آغاز کرد. من، تا دقایقی چند مات و متحیر این گفته آل رسول بودم. نام بردن از شاه و منت گذاشتن بر سر او، آن هم در کلاس درس، میتوانست تبعات زیادی داشته باشد، اما او تا پایان درس، آرام و خونسرد، بارها نکات درسی را با طمانینه و بسیار شمرده، شمرده، تدریس کرد و ادامه داد و سرانجام در پایان با خوشرویی تمام، در کلاس ماند، تا ما تک به تک با او خداحافظی کنیم و از کلاس خارج شویم. عجب آدم جالب و پُر جرأتی و چقدر مسلط و آرام، و این اولین برخورد من با سید عبدالحسین آل رسول بود.
بعدها که بیشتر با او آشنا شدم، دریافتم صابون ساواک بارها به تن او خورده بود و از آنجا که در خانوادهای روحانی، در شهر اصفهان به دنیا آمده بود، و گویا در تهران و در مدرسه علمیه و یا سپهسالار درس خوانده بود و برادرِ ناتنی ـ از مادر جدا ـ مرحوم سیدابوالحسن آل رسول، معروف به شمسآبادی مازندرانی بود و افکاری دیگر گونه و انسان دوستانه داشت و این امر را به راحتی میتوانستید از لابهلای حرفهای او، حرکات و سکناتش مشاهده کرد و گویا تبار مازنی و سکنیگزینی در اصفهان از او آدمی ساخته بود حلیم الطبع و سخی و نکتهسنج و حقطلب.
میدانستم که در نیل با ابوالحسن نجفی (ن)، احمد عظیمی زوارهای (ی) و خودش (ل)، شراکت داشت و قبل از آنها، انتشاراتی به نام آبشار داشت و با بروز اختلاف میان شرکا در نیل، کتابِ زمان را پی افکند و جوانی خوش سیما و خلیق سالها همراه او بود: اسماعیل جنتی، دوست خوبم، که خود را پاک و خالصانه، فرزند نیل و کتاب زمان میداند. چندی است که از اسماعیل جنتی بیخبرم و بهانهای میشود تا با او تماس بگیرم و با زنگ دوم، گوشی را برمیدارد و خوش و بش جانانه و از خبری که به او میدهم، بسیار متألم میشود و از او میخواهم تا از آل رسول و «کتابِ زمان» بگوید.
مثل همیشه با مهربانی میگوید: من سالِ 1344 وارد نیل شدم و دو سالِ بعد، یعنی در سال 1346 در مغازهای، واقع در پاساژ محسنی، به نشانی چهارراه استانبول ـ به قول آن روزها، خیابان نادری ـ کوچه شیروانی در کتاب زمان مشغول به کار شدم و در آن کوچه بنبست، علاوه بر کتابِ زمان، کتابفروشی دنیا نیز به همراه دو آرایشگاه زنانه، نیز وجود داشتند و اولین کتابی که در کتابِ زمان عرضه شد، اتللو، با ترجمه مرحوم ابوالقاسم ناصرالملک قراگوزلو بود که در سال 1347، با روکشی که بر روی جلد کِرِم رنگ آن کشیدیم، با نام «کتاب زمان» به بازار آمد و با آمدنِ مرحوم جهانگیرِ منصور، از نیل به کتاب زمان او خیالش راحت شد و هر دو سه روزی، یک بار به مغازه میآمد و از چند و چون کار میپرسید و کمکم این کتابفروشی کوچک، تبدیل به پاتوق نامآورانی چون آلاحمد و میرعلایی و اسماعیل شاهرودی و نصرت رحمانی و عبدالحمید آیتی، و ... شد و به جرأت میگویم، آل رسول، بزرگمرد تاریخ نشر ایران است و من در تمام 17 سالی که با او کار میکردم، جز احترام و حقشناسی و حقباوری، چیزی از او ندیدم.
یک روز با هم از مقابل بانک ملی روبهروی دانشگاه رد میشدیم و به من گفت: آقای جنتی ـ همیشه مرا اینگونه صدا میکرد ـ از این بانک، بوی پول میآید، یا بوی کتاب؟ عاشق کتاب بود و هرچه درآمد داشت، خرج کتاب میکرد و چه هنگامی که در خیابان نادری بودیم و چه بعدها که به روبهروی دانشگاه آمدیم، فکر و ذکرش کتاب بود و حتی درآمدِ حاصل از معلمی در رشته ریاضی را خرج «کتابِ زمان» میکرد و یک بار به من گفت: با این وضعیت یا همگی به بهشت میرویم و یا جهنمی میشویم و تاکید کرد: به تو و جهانگیر منصور، علاوه بر پرداخت حقوق و دستمزد، پنجاه هزار تومان سهام «کتاب زمان» را نیز اهدا میکنم، تا بعدها برای شما سرمایهای شود، و من چون میدانستم حرف و عملش یکی است، هرگز از او درخواست سند و مدرک نکردم و آگاه بودم در هر شرایطی به قولش وفادار است، اما جهانگیر منصور، از او سندی را مبنی بر شراکت تا 50 هزار تومان را دریافت کرد و بعدها که به اختلافات خوردند، در سال 1363، منصور به من گفت: جنتی، بیاد از آل رسول، به خاطر طلبمان شکایت کنیم و گفتم: کدام طلب؟ گفت: سند پنجاه هزار تومانی، که در حال حاضر، قیمتش بالا رفته است! گفتم: من که سندی ندارم، و اگر هم داشتم امکان نداشت و ندارد که از آل رسول شکایت کنم و تو اختیار داری، هرگونه که میخواهی عمل کنی، اما من که حاصلِ نیل و کتاب زمان، هستم. و به گونهای فرزند آل رسول میباشم، چنین نمیکنم. او استاد من بود و من فارغالتحصیل نیل و کتاب زمان، پس دلیلی ندارد علیه کسی که سمت استادی برگردن من دارد شکایت کنم.
جنتی در ادامه میگوید: جابهجایی ما از استانبول به روبهروی دانشگاه، در سال 1354 رخ داد و برای خرید مغازه، مبلغ یک میلیون و پنجاه هزار تومان پرداخت شد و از آنجا که چارلی چاپلین شهرتی جهانی داشت، تصویر مشهور او با پسر بچهای در کنارش، (جکی کوگان) برگرفته از فیلم پسر بچه (The Kid)، ساخته چارلی چاپلین در سال 1921 میلادی، زینتبخش انتهای فروشگاه شد و تا روزی که کتاب زمان باز بود، این تصویر هم برجا بود.
متأسفانه اختلاف و مراجعه به مراجع قضایی و سن و سال مرحوم آلرسول، موجب تعطیلی این کتابفروشی و ناشر خوشنام شد و روزی آقای حسن شاطریان، مدیر انتشارات بیدگل، به مرحوم آل رسول پیشنهاد فروش و یا اجاره مغازه را داد و آن مرحوم در پاسخ آقای شاطریان گفت: نه میفروشم، و نه اجاره میدهم، و اگر بخواهم دوباره کتابِ زمان را باز کنم، به اسماعیل جنتی میدهم.
گفتنیها و خاطرات اسماعیل جنتی تمامی ندارد و از این دوست نازنین درخواست میکنم: اسماعیل جان، قربانت، بیا و همت کن و آنچه در ذهن داری را قلمی ساز و بگو و بنویس، تا در ایبنا منتشر شود و قول میدهد.
در مجموعه گفتوگوهای «تاریخ شفاهی کتاب» خیلی دلم میخواست با مرحوم آل رسول همراه گردم و دو بار، با ایشان قرار گذاشتم و حتی به در خانه ایشان واقع در ونک رفتیم، اما دیدار میسر نشد و با سفر و اقامت آن مرحوم در شهر زیبای اصفهان، بُعد مسافت، مانع این کار بود و یکی دوباری قول داد اگر به تهران بیاید، در خدمتش باشم که میسر نشد، تا آن که خبر درگذشت او را شنیدم.
از دوستی شنیده بودم که آل رسول، مُبدع قرار داد، با درصد حقالتالیف معیّن و گاه شناور بود و هرگز اعتقادی به خریدن کتاب، از مؤلف و یا مترجم را نداشت و این امر را حق نویسنده و مترجم میدانست، مادامی که کتاب تجدید چاپ میشد، حقالتألیف آن را نیز میپرداخت و قراردادی برپایه منافع دو طرفه و بخصوص به صرفه مؤلف و نویسنده و مترجم منعقد میکرد و وقتی از ایشان، استفسار کردم، گفت: باید کاری کرد که نویسنده و مترجم، به صورت حرفهای، فقط کارش ترجمه و تألیف باشد و از این راه ارتزاق کند و دلیلی ندارد از حق مسلمی که متوجه اوست، به خاطر موقعیتش محروم سازیم و باید حق و حقوق او را پرداخت کنیم و حتی بیشتر از حد متعارف میان ناشران، تا مشوقی برای این دسته از انسانهای فرهیخته باشد و با تولید فکر، درخت فرهنگ را تناورتر و پربارتر نمایند.
هرگاه گذرم به روبهروی دانشگاه میافتد و کرکره بسته «کتاب زمان» را میبینم، با خود میاندیشم، چرا در عرصه فرهنگ و کتاب، کار باید چنان بیخ پیدا کند که یک ناشر خوب و خوشنام، عطای کار را به لقایش ببخشد؟
روزی، در برخورد سینه به سینه با مرحوم جهانگیر منصور در روبهروی دانشگاه تهران او به من گفت: دادگاه درصدد صدور حکم نهایی است و عنقریب کتاب زمان را از آن رسول میگیرم، و چندین سال است که منصور، رو در نقاب خاک کشیده و امروز نیز آل رسول از میان میرفت و نام «کتاب زمان» همچنان بر تارک این مغازه قدیمی، دیده میشود و به یاد این نکته جالب توجه میافتم: هر کتابفروشیای است که بسته شود، باید درِ زندانی را بگشاییم!
خدایش بیامرزد، که نیک مردی بود، اهل فرهنگ و دلداده به این کهن دیار و فرزندانش. یادش همواره گرامی باد.
نظر شما