سال کلاغ بیش از هر چیزی به فرزندآوری و خصوصاً پسرزایی و احساسات زن، بیوجود فرزند معطوف است؛ موضوعی حیاتی برای طبیعت و روان زنان.
گاهی زمان خواندن کتاب در کیفیت ارتباط با متن بسیار حائز اهمیت میشود. وقتهایی هست که دغدغههای منِ خواننده ربطی به دغدغههای متن ندارد و وقتهایی هم میشود که این دو همپوشانی پیدا میکنند. شاید اگر سمیعزادگان سال کلاغ را ده سال پیش مینوشت و من آن موقع آن را میخواندم، این اندازه داستان برایم جذاب نمیآمد که امروز میآید؛ و این نشان از اهمیت بهروزبودنِ متن میدهد؛ خصوصاً اگر با چیزی به نام رمان روبرو باشیم.
رمان برای من وقتی جذاب میشود که گوشه و کناری از مسائل امروز را رونمایی کند؛ و شاید عجیب به نظر بیاید که سال کلاغ داستان امروز ما باشد؛ چرا که در این کتاب با روایتی روبرو هستیم از زندگی خانوادهی یوسفخان مستعان در مراغه که بالاخره از همسر چهارمش صاحب پسری شده بود؛ در همان سالی که محمدرضاشاه به سلطنت رسید. متن میان این روایت و روزهای پایانی زندگی مشترک شاه و ثریا پیوند میزند. ثریا همسر شاه ایران باید هرچه زودتر پسری برای بقای تاج و تخت ایران به دنیا بیاورد؛ و این تقریباً همان چیزی بود که من پیش از خواندن کتاب سمیعزادگان به آن فکر میکردم: دودمان شاه و عاقبت او.
زندگی و عملکرد پادشاهان همواره به عنوان درس عبرت در قصهها و امثال و حکایات خصوصاً در متون تعلیمی و اخلاقی مورد توجه بوده است؛ اما این چیزی نبود که من را به داستان سمیعزادگان علاقهمند میکرد؛ مسألهْ عبرتآموزی نبود؛ مسأله، نفس پادشاهی و قدرت بود؛ قدرتی که هرچند با آمدن پسری از همسر بعدی به نظر میرسید پابرجاست و بر آن افزوده نیز میشود؛ اما ناگهان چنان در گردابی از حوادث مضمحل شد که وقتی امروز صحبت از وجود چنین دورانی در تاریخ ایران میشود، گویا افسانهای بوده است که هر کسی قرائتی جداگانه و شخصی از آن ارائه میدهد.
سؤالی که من به آن فکر میکردم و داستان سال کلاغ را برایم جذاب کرد این بود: آیا بقای پادشاهی به فرزند است؟ و آیا آنچه از دودمان پهلوی باقی مانده، نشانی از بقای پادشاهی در خود دارد؟
البته سال کلاغ رمانی سیاسی نیست؛ و هرچند ثریا و جداشدنش از شاه را روایت میکند؛ اما به هیچ وجه نمیتوانم موضوع محوری آن را سیاست و یا حتی تاریخ بدانم. سال کلاغ بیش از هر چیزی به فرزندآوری و خصوصاً پسرزایی و احساسات زن، بیوجود فرزند معطوف است؛ موضوعی حیاتی برای طبیعت و روان زنان که مردان در جوامع سنتی آن را بهانهی مناسبی میدانند برای تجدید فراش. این موضوع اما وقتی به تاج و تخت گره میخورد، سیاست و تاریخ را نیز با خود میآورد. تمام فکر و ذکر دستگاه حکومتی را به خود مشغول میکند و در نهایت به این جمله میرسیم که «سیاست بیپدر و مادر است»؛ چیزی بیپدر و مادر حالا باید از میان پدر و مادری به دنیا بیاید تا بقای خود را در پادشاهی حفظ کند. یوسفخان مستعان به این بقا رسیده است و همسر چهارمش سالها پیش جمشید را به دنیا آورده.
جمشید همان فرزندی که همه منتظر به دنیا آمدنش بودند، حالا نوجوانی است که هزار چشمِ ناپیدا دنبال او است؛ هزار چشمی که در دوستی نامرئی به نام گاسم جمع شده و همیشه در پی و کنار جمشید است. جمشید دیوانه شده؛ جنی شده؛ گاهی بیدلیل میخندد و گاهی زیر لب با خودش حرف میزند، و رفته سر پیرمردی بینوا را شکانده است.
جمشید را پیش دکتر میبرند و قرصهایی که دکتر میدهد گاسم را گم و گور میکند؛ اما حالا جمشید از اینکه تنها مانده، غصه میخورد و نمیداند در مورد احساسی که به دختر همسایه دارد، با چهکسی صحبت کند. احساسی که مایهی دیوانگی جمشید بود و در ادامهی داستانی که به همسایههای یوسفخان مستعان و محله سرک میکشد، دستخوش مسألهی اصلی داستان یعنی پسرزایی و تجدید فراش میشود. پدرِ دختر همسایه تجدید فراش کرده است و ثریا به تبعیدی غیرقابل اجتناب از ایران رفته و در تنهایی و غربت روزگار میگذراند؛ غربتی که تمام شخصیتهای قصه به شکلی با آن دست به گریبان شدهاند.
نظر شما