مهدی آذریزدیِ کتابدوست و کتابخوان عاقبت خود دستبهقلم شد و دهها جلد کتاب و صدها عنوان داستان و مقاله نوشت تا بچههای خوب این سرزمین قصههایی خوب برای خواندن داشته باشند.
متن این شماره قاب روایت به شرح زیر است:
جوان کتابفروش بیش از آنکه کتاب بفروشد، کتاب میخواند. اغلب شبها در مغازه میماند و تا نزدیکیهای سحر مطالعه میکرد. از کودکی عاشق کتاب بود، ولی افسوس که پدر استطاعت مالی نداشت تا او را به مدرسه بفرستد یا برایش کتابی بخرد. کودکانی را میشناخت که علاقهای به مطالعه نداشتند؛ ولی کتابهای رنگارنگی داشتند. او هم در عالم کودکی، دلش میگرفت و از پدر تقاضای خرید کتاب میکرد. پدر اما ناگزیر او را به مطالعه همان چند جلد کتابی سفارش میکرد که بارها و بارها خوانده بود و مطالبش را از بَر بود. یک روز از بغضی که داشت به زیرزمین خانه پناه برد و ساعتها گریست. این محدودیتها اگرچه سخت بود؛ اما آوردهای بزرگ داشت: عشقی انباشتهشده و روزافزون به کتاب و به مطالعه.
مهدی آذریزدیِ کتابدوست و کتابخوان عاقبت خود دستبهقلم شد و دهها جلد کتاب و صدها عنوان داستان و مقاله نوشت تا بچههای خوب این سرزمین قصههایی خوب برای خواندن داشته باشند و هرگز کودکی عاری از کتاب را تجربه نکنند.
نظر شما