کتابی که در ۳۰ فصل و بهعلاوه یک بخش پیوستها آماده و تدوین شده تا خوانندگان را در موقعیت روزهای جنگ و درگیری آشنا کند.
فرهادی در زمان آغاز جنگ دختری ۱۵ ساله است و قرار است وارد دوره متوسطه شود که آتش ماشین جنگی صدام مدارس را به تعطیلی میکشاند و فرهادی را عازم مسجد جامع خرمشهر میکند. مسجدی که مرکز هدایت کمکهای مردمی در زمینههای گوناگون بوده و پایگاه مقاومت مردم شهر محسوب میشده است.
شاید مهمترین بخش این کتاب مربوط به روزهای آغازین جنگ و مقاومت مردم در خرمشهر باشد که از سوی راوی با جزئیات بسیاری مطرح شده است.
«به کمکشان رفتیم. چند نفری مشغول بریدن پارچههای چلوار سفید شدیم. هرکدام یک سر پارچه را میگرفتیم و پارچهها را به اندازه دو متر برش میزدیم. پارچههای برش خورده را تا میکردیم و کناری میگذاشتیم. با خودم فکر کردم این همه پارچه سفید در یک سایز مشخص را برای چه کاری میخواهند؟ توی بیمارستان مصدق دیده بودم مردم برای مجروحان ملافه میآورند. احتمال دادم برای استفاده بیمارستانها و مجروحان باشد.در بخشی از روایت فرهادی میخوانیم: «ما را به سالنی که سمت چپ حسینیه و روبهروی در ورودی شبستان بود، راهنمایی کردند. قبلا آنجا کلاسهای فرهنگی برگزار میشد. دو دختر در سالن بودند و پارچههای سفیدی را برش میزدند. یکی از دخترها تا چشمش به ما افتاد رو به اشرف گفت: «دختر بدو بیا سر این پارچه رو بگیر. بدو!»
چند دقیقه بعد، یکی از پسرها آمد توی حسینیه و رو به ما گفت: «خواهرها کفنها آماده شد؟»
با شنیدن اسم کفن تکانی خوردم. ناباورانه از خودم پرسیدم: «پس این پارچهها که ما میبریم کفنه؟ وای خدا!» اولین بار بود کفن میدیدم.»
برای دریافت نسخه چاپی و الکترونیک این کتاب اینجا کلیک کنید.
نظر شما