«راهی برای رفتن» در چهل و یک فصل، زندگی پرستار ایثارگر و مبارز انقلابی؛ بتول خورشاهی را از کودکی تا اسارت در دستان آل سعود و روزگار کنونی، روایت میکند.
در بخشی از پیشگفتار کتاب آمده است: «این کتاب حاصل ساعتها مصاحبه، روزها همدلی و هفتهها و ماهها شنیدن خاطراتی تاثیرگذار است؛ شنیدن و تأمل کردن، شنیدن و نوشتن، شنیدن و همراه شدن، شنیدن و به خاطر سپردن، شنیدن و خندیدن، شنیدن و گریستن، شنیدن و ... این دفتر قصه پرستاری مبارز است که سرنوشتش را برایم بازگفت تا سندی واقعی باشد برای آیندگان. اسامی تمامی اشخاص، مکانها و تاریخها حقیقی است. همه اتفاقها واقعیت محض است. این دفتر مستندی واقعی از زندگی شیرزنی است که به عشق حضرت زینب (س) در پی هدف خویش تلاش و مبارزه کرد و در راه رسیدن به هدفش، تمام سختیها را به جان خرید. مستندی حقیقی که انگار سالهای سال در خاطرات تودرتوی زمان گم شده بود. در آغاز، به خیال اینکه سرنوشت او نیز چون خیلیها پر از روزمرگی و تکرار است، به سراغش رفتم. اما وقتی به حرفهایش گوش سپردم، دیگر دل کندن از وی به این آسانیها نبود. حتی قلمم نیز ساکت ننشست. پس تو نیز به آوای قلمم گوش سپار. میدانم آنگاه مثل من میاندیشی و دل کندن برای تو نیز به این آسانیها نخواهد بود.»
باشگاه افسران
«ترسیده بودم. قلبم تند میتپید. با اینحال کنجکاو بودم که بدانم کجا هستم. اطراف را پاییدم. نور ضعیفی از پنجره کوچکی که کمی بالاتر از قد من بود، دورن اتاق می تابید. تعجب کردم؛ چون پنجره چفت و بست حسابی نداشت. چادرم را به گردنم بستم، لبه آجری پنجره را چنگ زدم، پایم را روی برآمدگی دیوار گذاشتم و به هر سختی که بود خودم را از پنجره بالا کشیدم. انگشتهایم سورشی عجیب گرفته بودند، اما تحمل کردم و خودم را به سختی از پنجره بیرون کشیدم و روی خاک غلتیدم. هیچ صدایی جز نفسهای خسته و کشدار خودم نمیشنیدم. وقتی پاورچین پاورچین از پلهها پایین رفتم، چشمم به پنجرههایی بزرگ افتاد و از چیزی که دیدم بهتزده شدم. در سالن بسیار وسیع و مجللی که دارای مبلمان زرشکی قشنگی بود، زنها و مردهای بسیاری دور میزهای بزرگی نشسته بودند و ورقبازی میکردند. بعدا فهمیدم قمار میکردند. فضای سالن دودآلود بود. روی میزها هم از قلیان، بستههای سیگار، شیشههای زهرماری و چیزهای دیگر پر بود.»
اسارت
دو سه روزی گذشت. از درد چیزی نخورده بودم. دیگر به هیچ چیز اهمیتی نمیدادم. چون پرستار بودم، کمی انگلیسی میدانستم و چون قرآنخوان بودم کمی هم عربی. سعی میکردم با سربازان مصری عربی یا انگلیسی حرف بزنم و از آنها چیزی بپرسم و جوابی بگیرم تا بالاخره بفهمم کجا هستم. تنها نکتهای که به ذهنم رسید این بود که هیچوقت اسم واقعیام را به کسی نگویم. یک بار در باز شد و نور شدیدی به اتاق دوید. یکی از شرطهها با لحن زنندهای همه ما را به صف و بازجویی کرد. تا اینکه نوبت به من رسید. بازجو که درون اتاق آمد، کاغذی در دست داشت. به نشانه اعتراض آنرا جلوی صورتم تکان داد و با صدای دورگهای گفت: «ما هذا؟» آن وقت ساک چهارخانه پارچهای را روی میز پرت کرد. قلبم تند میتپید. یادم آمد که بند بلند ساک را دور مچ دستم محکم گره زده بودم و بند به دستم گیر کرده بود! تا آخرین لحظات با آنحال وخیم هرچه تقلا کردم، نتوانستم ساک را از خود جدا کنم. با اینکه خیلی از اعلامیهها را تقسیم کرده و خیلی را هم حین فرار خورده بودم، به گمانم چندتایی درون ساک باقی مانده بود! فریاد بازجو که اعلامیه را تا چند سانتیمتری صورتم گرفته بود تا با چشم سالمم خوب ببینم، دلم را لرزاند. بلندتر از قبل فریاد زد: «ما هذا؟» برای لحظهای نیرویی تمام وجودم را فراگرفت. با دو دست اعلامیه را از دست او چنگ زدم، به دهان بردم و شروع به جویدن کردم. طبق معمول، فحش و کتکی بود که نثارم شد!»
نخستین چاپ کتاب «راهی برای رفتن» در 380 صفحه با شمارگان یکهزار و 250 نسخه به بهای 40 هزار تومان از سوی انتشارات سوره مهر به بازار نشر عرضه شده است.
نظر شما