پرسش این است که برای زمانه ما، پس از دههها تنظیم و تغییر سیاستهای آموزشی که به روایت دکتر فراستخواه همواره معطوف به توسعه آموزش عالی بوده است (ببینید تاریخ دانشگاه در ایران، پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، ۱۳۹۷)، بازخوانی این گفتوگوها چه نفعی دارد؟ شاید در وهله نخست پاسخ، صرفاً ثبت تاریخ آموزش و آشنایی با نظریهپردازان این حوزه باشد و بس. شاید هم این دادهها برای انجام پژوهشی تاریخی درباب تحولات اجتماعی در ایران قابل استفاده باشد. اما علاوهبر این وجوه، اگر وضعیت فعلی دانشگاهها و مراکز پژوهشی ایران را درنظر آوریم و تحلیلهایی چون «اضمحلال و مرگ دانشگاه»، «بیگانگی تحصیلی»، «کوچ علم از دانشگاه با وجود آمارهای بزرگ» و «درماندگی آموزشی و پژوهشی» را جدی بگیریم، آنگاه شاید طرح پرسش اقتراحی فوق در زمانه ما، بتواند ما در فهم ماجرا یاری کرده و مجدداً فضایی را برای اندیشیدن به بنبستها و توجه به ریشهها فراهم آورد و اندیشمندان جامعه را متوجه کارکردهای دوسویه «آموزش» بهمثابه راه نجات و یا علت ضعف و سقوط «ایران» سازد.
تقیزاده در این کتاب ـ که مجموعهای از یادداشتها و سخنرانیهای وی در چهل سال پایانی حیات اوست ـ ضمن برشمردن تجارب کشورهای مختلفی که تنها آموزش عالی را توسعه دادند و درماندند و در مواقع خطر بر باد رفتند و آنها که آموزش ابتدایی را توسعه دادند و به ترقی پایدار دست یافتند و ماندگار شدند، آموزش ابتدایی را مکانیسم تعریف و تقویت ارزش «وطنپرستی» دانسته و این یکی را مجرای نیل به ترقی اعلام داشته است.
به باور وی اگر قرار است تنها ۲ درصد از تعلیم یافتگان بااستعداد مدارس ابتدایی و متوسطه به آموزش عالی راه یابند و ترقی کشور بر اساس کیفیت و کمیت آموزش ابتدایی و متوسطه تنظیم و سرشته شود، چنانکه بسیاری از ممالک مترقی از جمله دانمارک و آلمان و فرانسه و سوییس و ژاپن چنین کردهاند، پس باید آموزش ابتدایی و متوسطه را بسیار بیشتر از تصور معمول جدی گرفت؛ افزایش بودجه آموزش، انتخاب معلمهای باسواد، استاندارد کردن کتابها، توجه به ارزشهای چندگانهای چون تساهل، تقید به وقت، انصاف و جوانمردی، احتراز از دروغ، نظم در عمل و تعهد به وظیفه، داشتن شخصیت و شرافت، متانت و صبر و خونسردی، پرهیز از مبالغه و اتخاذ میانهروی در اندیشه و عمل، استفاده مثبت از ظرفیتهای زبان فارسی و تعالیم دینی، مبارزه با پدیده «ارفاق» به دانشآموز تنبل یا سفارش شده توسط اولیا و دوستان، تغییر نسبت مدرک تحصیلی و اشتغال دولتی و غیره، نمونهای از اصلاحاتی است که میبایست در آموزش عمومی اجباری جدی گرفته شود.

تجربه نه چندان موفق توسعه آموزش عمومی اجباری چه در قالب انقلاب آموزشی دهه چهل و پنجاه با عنوان پیکار با بیسوادی و چه در قالب نهضت سوادآموزی و توسعه آموزش عمومی در دهههای پس از انقلاب اسلامی نشان داد که دیوانسالاری جدید ایران که از آغاز دهه ۳۰ به نظم اجتماعی دیگری، متفاوت از نظم کلاسیک و تاریخی این سرزمین میاندیشید، سودای تربیت نیروی انسانی متخصصی را در سر میپروراند که از بطن آموزش عالی توسعه یافته بیرون میآمد. این دیوانسالاری جدید که میل فراوانی به توسعه و تهرانمحوری و یکسانسازی مفرط داشت و دارد، گویا از نسبت میان مدارس و آموزش عالی غافل بود و تنها به طرفداران جدیدی میاندیشید که قرار بود بجای نخبگان قدیم، نظم جدید قدرت را تثبیت کنند و تداوم بخشند؛ غافل از آنکه توسعه آموزش عالی، نه تنها نسبت ۲ درصدی پیشین را بر هم میزد و به دانشگاهرفتههای جدید را از میان استعدادهای متوسط و حتی ضعیف انتخاب میکرد (ببینید مناشری، آموزش و ساختن ایران مدرن، ۱۳۹۷)، بلکه چون تربیت کادر مناسب این دیوانسالاری را از سال سیزدهم آموزش آغاز کرده بود، لذا نه تنها نتوانست نیروی انسانی موردنظر خود را حاصل آورد و بجای آن فارغالتحصیلانی تنبل و متوقع شغل دولتی و حقوق مقرری ماهانه رهسپار جامعه در حال صنعتی شدن کرد، بلکه آنها را به معترضانی علیه وضع موجود و آتی مبدل ساخت؛ معترضانی که همواره طلبکارند و مشغول غرولند.
این تذکری بود که تقیزاده در نوشتهها و سخنرانیهای دهه ۳۰ خود، سیاستگذاران آموزشی را متوجه آن ساخته بود. او بیآنکه منکر ارزش آموزش عالی باشد، آموزش عالی صحیح و قدرتمندی که پیشبرنده کشور بهسوی توسعه و ترقی باشد را بر آموزش ابتدایی و متوسطه قدرتمندتر مبتنی ساخته و خواهان آن بود که نود درصد توان و بودجه و همت آموزش کشور به این دوره بویژه آموزش ابتدایی عمومی معطوف داشته شود. به باور وی، تعلیم ابتدایی مبنای وطندوستی است زیرا وطندوستی، نه از مجرای انکار دیگر کشورها و ملتها، بلکه از مجرای دانش و فهم اصول ترقی و تخلق به اخلاق و فرهنگ ترقی و توجه عملی به سعادت عمومی بهدست میآید.
در هر صورت، به روایت تاریخ، شکاف جدی میان آموزش ابتدایی و آموزش عالی، کشورها و ملتها را در وضعیتی شکننده قرار میدهد. در ایران امروز ما که میان این دو در ضعف و سستی شکافی وجود ندارد و هر دو مبنای خود را بر حافظه تنظیم کردهاند و نه خلاقیت و آیندهنگاری و عمل، این شکنندگی بیشتر است. شاید چاره ما در بازسازی دوباره نظام آموزش، از اولین سطح آن، یعنی آموزش ابتدایی باشد. نظام آموزش ما به فلسفه آموزش و پرورش و برنامههای منسجم و پیوسته معطوف به آینده نیاز دارد. لذا از میان سه پاسخ تاریخی به پرسش اقتراحی نخستین، امروزه نوبت اصلاح کیفی نظام آموزش و پرورش است.
درست است که هنوز مدارسی وجود دارد که سقفشان آسمان است و یا دختران دانشآموزش در زیر دیوار مخروبهاش جان میدهند و عدهای دیگر در آتش فقر امکانات میسوزند و یا تک معلمی انساندوست، بار تمام آموزش کودکان دانشدوست روستای دورافتاده را بر دوش میکشد، اما مسلماً وضع کمی آموزش ابتدایی ما متفاوت و بهتر از نود سال پیش است؛ دورانی که تنها چند صد مدرسه در تمام ایران فعالیت داشتند. وضع کمی دانشگاهها و مراکز آموزش عالی خود حدیثی دیگر است. اکنون لازم است با نگاهی به تجربههای جهانی و اقتضائات درونی، نظام تعلیم و تربیت ایران با هدف اصلاحاتی بنیادین بازخوانی و بازآرائی شود.
در وضعیت فعلی، حتی دانشگاههای ما نسبت به موضوع وطندوستی و ارزشهای معطوف به «شخصیت»سازی و شهروندان آگاه و مسئول نمره مطلوبی کسب نمیکنند. این نکته در مورد مدارس ابتدایی و متوسطه واضحتر است. برای رفع این مشکلات لازم است با نگاهی به تعریف انسان مطلوب و انسان واقعی و جامعه مورد انتظار، نظام آموزشیمان را با رعایت تفاوت سطوح و اقتضائات موجود و آتی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی، مجدداً مورد مداقه اندیشمندان قرار دهیم؛ شاید هنوز هم آموزش تنها راه نجات ما باشد.
نظر شما