کتاب «سردار بیادعا» خاطرات سردار فرخ بلند کیش است که رد پایش را هم در اسناد مربوط به پیروزی انقلاب اسلامی در گیلان و هم در سالهای دفاع مقدس میتوان دید.
«از دوران کودکی تا پیروزی انقلاب اسلامی (روایت فرخ بلند کیش)»، «ارتباط سیاسی (خاطرات ولیالله غفاری)»، «در حاشیه یک دستگیری (خاطرات رحیم میرزائی)»، «خاطرات انقلاب (روایت خسرو قاسمی)»، «در مسیر انقلاب (روایت فاطمه دَستوم)»، «انزلی در کشاکش تثبیت انقلاب (روایت فرخ بلند کیش)»، «روزگار کودکی تا جوانی پدر (روایت محمدصادق بلند کیش)»، «تشکیل سپاه انزلی و اوضاع اجتماعی تا مهر 1358 (روایت فرخ بلند کیش)»، «وقایع مهر 1358 انزلی (روایت فرخ بلند کیش)»، «مهر 1358 از خاطرات پدر و مادر (روایت محمدصادق بلند کیش)»، «روز واقعه (روایت خسرو قاسمی)»، «استقامت در مسیر انقلاب (روایت فاطمه دَستوم)»، «دور از غیبت (روایت اردشیر نرگسی)»، «خاطرات حضور در رشت تا دفاع مقدس (روایت محمدصادق بلند کیش)»، «فرماندهی و عدم سازش (روایت سرهنگ هادی رسولی)»، «شخصیت اخلاقی (روایت اصغر قربانی)»، «متانت و پشتکار، عقلانیت و آرامش در کار (روایت سردار مصطفی متولیان)»، «نظم و صبوری و هنرمندی (روایت سردار مهران طهماسبی)» و «دوران ماندگار (خاطرات علی خدادادی)» عنوان فصلهای کتاب است.
میرعمادالدین فیاضی در مقدمه کتاب نوشته است: «این اثر مسیر تحولخواهِ زندگی مردی از تبار سرداران بی ادعای این سرزمین را نشان میدهد که چگونه به درک زمانه خود رسیدند و در زمره نیروهای شاخص انقلاب در شهر خود شناخته شدند و پس از آن در میدان حماسه و رزمِ سالهای دفاع مقدس در کنار شهدا و فرماندهان شاخص قرار گرفتند. بیشک اگر دسترسی بهموقع به دوستان و همراهان سابق ایشان که در مسیر پیروزی انقلاب اسلامی با هم بودند و یا سردارانی که در دوران دفاع مقدس و پس از آن از همکارانشان بودند، امکانپذیر میشد، این دفتر پُربارتر و جزئینگارانهتر عرضه میشد. در تنظیم روایتها سعی شد سیر تاریخی حوادث مدنظر قرار گیرد. آنچه از روایت راوی در اختیار نگارنده بود در اولویت تدوین سیر تاریخی قرار گرفت و براساس آن در فصلهای مجزا خاطرات راویانی گنجانده شد که هر کدام شرح حوادث و موقعیتهای تجربه شده در کنار فرخ بلند کیش را از زاویه دید خود بیان کردند.»
در بخشی از کتاب وقایع مهر 1358 در انزلی از زبان فرخ بلند کیش اینگونه روایت میشود: «نمیدانم کِی بود رسیدیم رشت؟ بعد از اذان صبح که نمازمان را خواندیم، چون چند شب بود نخوابیده بودم و خسته بودم، خوابم برد. دَم دَمای صبح، حس کردم یکی دارد دست میکشد روی سرم. چشمم را باز کردم دیدم اصغر کریمبخش است. او هم داستانی دارد که توانست فرار کند و خودش را به رشت برساند. در خانه ما هم غوغایی بود، بعد خانمم تعریف کرد که وقتی سپاه را آتش زدند، میدیدم سپاه دارد میسوزد. احتمالا اصغر کریمبخش یا احمد فرامرزی بود که یک نفر را بهعنوان محافظ فرستادند خانه ما. پسرِ خوشقیافه و جوان مؤدبی بود که به چهره می شناسمش، ولی اسمش را نمیدانم. برایش که غدا میبردند نمیخورد، میگفت: «برادران من آنجا هستند.»
اداره بندر به همسایه بغلدستی ما خبر داد که خانهات را تخلیه کن، میخواهند بیایند اینجا را آتش بزنند. آنها خانهشان را آرام تخلیه کردند و اثاثیهشان را برداشتند و رفتند. آقای فتحعلیزاده زنگ زد به همشیرهاش که همسایه ما بود توی همان اداره بندر، گفت: «میروی خانم و بچههای بلند کیش را برمیداری از آن خانه میبری بیرون.» ایشان رفت خانه ما، هرچه اصرار کرد به خانمم گفت میخواهند بیایند اینجا را آتش بزنند. خانمم گفت: «من اینجا میایستم ببینم کی جرئت دارد بیاید آتش بزند؟» گفت: «این دو تا دخترها را که کوچولو هستند بده ما ببریم.» خانمم بچهها را داد و آنها رفتند. بعد فیروز مجد، دایی کوچکم، با خانمش رفتند خانه ما که خانمم را قانع کن برود، خانمم گفت: «اصلا از این خانه تکان نمیخورم.» داشتند میرفتند که خانمم گفت: «این دو تا قالیچه را که آقای فتحعلیزاده به ما داده اینها را ببرید.» خانم دَستوم که بعد همسر آقای خسرو قاسمی شد، رفت خانه ما و پیش خانمم ماند. بعد هم ما از رشت رفتیم تهران. تا اینکه دوباره سپاه تشکیل شد و برگشتیم انزلی.»
نخستین چاپ کتاب «سردار بیادعا» در 184 صفحه با شمارگان یکهزار نسخه به بهای 16 هزار تومان از سوی انتشارات نکوآفرین روانه بازار نشر شده است.
نظر شما