رادیو انپیآر با آن تایلر، نویسنده امریکایی و برنده جایزه پولیتزر و بسیاری جوایز معتبر دیگر درباره آخرین رمانش «رقص ساعت» به گفتوگو نشسته است.
چه چیزی باعث شد در تخیلتان این زن شصت ساله را بسازید – ویلا درک؟
خب، فکر میکنم خیلی چیزها. اول به این فکر میکردم که در موقعیتهای خاص در زندگی چگونه تصمیم میگیریم که چه کسی باشیم؟ برای مثال وقتی بچهایم قرار است چه جوری تربیت شویم؟ و بیشتر رمان در موقعیتهای مختلف از زندگیاش اتفاق میافتد، وقتی ۱۱ ساله است، وقتی ۲۱ ساله است، وقتی ۴۱ ساله است و پیش از آنکه در ۶۱ سالگی تمام شود. و من فکر میکنم هر یک از آن لحظهها برایش به نوعی محور اصلی هستند.
ویلا یک تماس تلفنی از یک غریبه دریافت میکند که میگوید به کمک او نیاز دارد. حالا او تمام دلایل منطقی دنیا را دارد که بگوید، «کسی که دنبالش هستید من نیستم»، درست است؟
بله، او تصور میکند در پایان راه است. همه چیز فروکش کرده. کسی نیاز چندانی به او ندارد. دوست داشته که نوه داشته باشد، اما به نظر نمیرسد که چنین اتفاقی بیفتد. پسرانش دور از او زندگی میکنند و رابطه سردی با او دارند. پس مطمئنا بسیار مشتاق آن چیزی است که فرد پشت تلفن میگوید که ما دماغهایمان را به شیشه چسباندهایم و منتظریم بیایید و به ما کمک کنید. چطور میتوان مقاومت کرد؟
باید این را توضیح بدهیم که کسی که تماس گرفته همسایه زنی است که با یکی از پسرهایش درگیر شده.
بله. یک رابطه جزئی، و او هرگز زن را ندیده. اما همسایهای که زنگ زده فکر میکند او مادرشوهر زن است، داستان از همینجا آغاز میشود.
میتوانم درباره کودکی خودتان بپرسم؟
خب، خیلی تنها بودم. برای مدتی طولانی در جایی بزرگ شدم که مردم آن را انجمن محلی یا جامعه مذهبیدوستان مینامند. و فکر میکنم این به من کمک کرد، به عنوان نویسنده، وقتی به دنیا نگاه میکنم با کمی فاصله به همه چیز بنگرم. جالب است، من در ۱۱ سالگی آن انجمن را ترک کردم، اما حقیقتا فکر میکنم ۱۲ سال اول زندگی مهمترین و برای من، زمانی است که واضحتر از همیشه به یاد آورده میشود. قسم میخورم که خیلی صحنههای سالهای اول را به خاطر دارم.
دارم فکر میکنم هیچ رمان دیگری را به خاطر ندارم که باعث شود مستقیم، رک و پوستکنده بفهمیم بیوگی چقدر دشوار است.
بله، طاقتفرساست.
بله. و این چیزی است که در زندگی خودتان هم تجربه کردید.
بله. یادم است وقتی همسرم مرد به همان چیزی فکر میکردم که پدر ویلا وقتی داشت درباره مرگ همسرش حرف میزد از آن میگفت. فکر میکردم که نمیدانم بدون او چطور قرار است بقیه عمرم را بگذرانم. و بعد فکر کردم خب، حداقل الان دارم این فنجان قهوه را مینوشم و مزه خوبی هم میدهد. امروز یک روز خوب و آفتابی است و من دارم همه اینها را میگذرانم. اشکالی ندارد. میتوانم انجامش دهم. و فکر میکنم همه کسانی که زن یا شوهرشان را از دست میدهند به همین نتیجه میرسند.
شما همانقدر با بالتیمور پیوند دارید که کال ریپکن جیآر، جان واترز و ایرا گلس.
اوه، در چه گروه خوبی هستم (خنده).
کتابهایتان در بالتیمور چه کار میکنند، آن تایلر؟
خب، مردم این را نمیدانند، علیرغم شهرتی که دارد، بالتیمور یک شهر خوشقلب است. مردم با همدیگر خیلی گرم برخورد میکنند. همیشه رفتارشان خوب است. و این را بعد از سپری کردن مدتی طولانی در اینجا خواهید فهمید.
یعنی ۲۰، ۲۱ رمانتان در بالتیمور اتفاق میافتد.
این را هم بگویید که یک عالم رنگ در آنها هست. همیشه فکر میکنم آیا میتوانم رمانی بنویسم که در شهر دیگری اتفاق بیفتد. مطمئن نیستم که بتوانم.
شما جایزههای زیادی بردید و اسمتان زیاد تکرار میشود. آیا این جوایز معنایی برایتان دارند؟
به نظر دروغ میآید اگر بگویم نه. و مطمئنا دوست دارم وقتی به من اشاره میکنند. اما جالب است. تمامش واقعا درباره این است که خودتان چه فکری میکنید. یک جایزه زیاد به این ربط ندارد که خودم فکر کنم کتاب لیاقت جایزه را دارد یا نه.
شما در ... نمیخواهم بیادبی کنم، اما شاید شما بتوانید ...
من ۷۶ سال دارم.
خدا حفظتان کند. آیا دو سه رمان دیگر مینویسید؟
خب، در واقع همین حالا دارم رمانی مینویسم. دوست دارم وقتی آخرین کتابم درمیآید حداقل در مراحل اولیه کتاب بعدی باشم زیرا این باعث میشود روی استقبال از آخرین رمان متمرکز نشوم. بیشتر به داستان جدیدی که دارم برای خودم تعریف میکنم فکر میکنم.
اوه خدای من، نمیخواهید کمی آن را برایمان تعریف کنید؟
درباره مردی است که در کار آیتی است.
خب، اگر چیزی باشد که کمتر از نوشتن کتابی درباره یک زن شصت ساله امیدوارکننده باشد، آن نوشتن درباره یک مرد آیتی-کار است.
(خنده) گاهی فکر میکنم خواننده را وارد چالش میکنم.
نظرات