از مشخصههای بارز این داستانها، جغرافیا و زبان است. جغرافیایی که زبان داستان را میپذیرد و گاه با آن عجین میشود. میترا معینی در این مجموعه، دو نمونه داستان را تجربه میکند: داستانهایی با بافت و ظرافت و سرشت زنانه، که البته بیشتر نوستالژی هستند، و داستانهایی که افق و گستره بازتری را به مخاطب نشان میدهند. میترا معینی در داستانهای نمونه دوم که کاراکترهایش مرد هستند، موفقتر عمل کرده است. موفق از آن جهت که داستانگوتر است.
در داستانهای نمونه دوم، که من آنها را پویا میدانم، جایی برای سکون نیست. همه چیز در وهله نخست دینامیک است. داستان از نقطه مبدأ تا نقطه مقصد، فرآیندی دینامیک را طی میکند. هر چند در نقطه مقصد، سکون بهعنوان نقطه تفکر و اندیشه، حضوری مرگبار دارد. بدین ترتیب، گرهگشایی این نوع داستانها که با عدم قطعیت گرهخورده است، در ذهن خواننده ادامه پیدا میکند.
در داستانِ «خِرف خانه» که میتواند نمادی باشد از آدمهای پا به سن گذاشته روزگار ما، غم و حرمان و استیصال پیرمردی روستایی که میخواهد به کوههای «سیاهکوه» پناه ببرد، ذره ذره به خواننده انتقال مییابد. این سفر خوفناک پیرمرد که از روستایش شروع میشود و تا اشکفتها و غارهای سیاهکوه ادامه مییابد، سفر مرگ است. پذیرش مرگ از طرف کاراکترهای میترا معینی، ترسناک جلوه داده نمیشود. اما شکل و طریقه ی انتخاب مرگ از خودِ مرگ ترسناکتر است. پیرمرد دهاتی که زنش مرده است و دلش در خانه گلی و روستائیش آرام و قرار ندارد، در یک روز صبح، تصمیم میگیرد به سمت سیاهکوه برود. او به یاد دارد که زمانی پدرِ پدرش را در اشکفتهای آنجا رها کردهاند تا به مرگ و زنده به گوری و سرنوشتی که برایش رقم زدهاند، خو بگیرد. و در حقیقت همین اندیشه و خیال او را به آنجا میکشاند تا دور از هیاهوی زندگی در خلوت و تنهایی خودش بمیرد. تکرار این داستان به شکلی فاخرتر و حتی مدرنتر، در داستان «دشتِ خاموش»، دیده میشود. دشتِ خاموش هم، همین روایت دینامیک است، آن هم در پای کوهها. با این تفاوت که شخصیت مرگاندیش داستانِ دشت خاموش «مهندس یهودی»، انسانی تحصیلکرده است که دنیا و مرگ را از منظری دیگر میبیند. هم او و هم پیرمرد، هر دو زنهاشان مردهاند و هر دو در صبحی زود به طرف دشت بیضا و سیاهکوه میروند. مرگ، هر دو کاراکتر را یکسان به نزد خودش فرا میخواند. اما شیوه مقابله با مرگ برای هر کدام متفاوت است. پیرمرد، به اشکفت و غار پناه میبرد تا در کنار مُردهی خودش بیاساید. و مهندس، برای آخرین وداع به ایوب پیامبر. در پایان، هر دو دوست دارند، همانجا بمانند تا همان جا بمیرند. مهندس گفت: «کاش میشد همین جا بمانم تا بمیرم.» پیرمرد لندید: «برای چه به راننده گفتم که برگرده.»
میترا معینی در گرهگشایی هر دو داستان، نقطه مقصد را به عنوان راه بی بازگشت به مخاطب نشان میدهد. نقطهای که جایگاه تفکر و اندیشه در جهانی بیبازگشت است که در آن هیچ گونه امید و بشارتی نیست. و حتی تا آخرین لحظه، چیستی مرگ و زندگی را عیان نمیکند. در این دو داستان بهطور نمادین، تا اندازههای فلسفه وجودی انسان در گذار عمر و کنده شدن از خود نشان داده میشود. هر دو داستان درونمایههایی نیمه فلسفی دارند و هر دو در جاده میگذرند.
داستانِ «دارِ آخر»، حضیض پیرزنی دردمند است که با خاطراتش زندگی میکند. واگویهای است از عشق و شکست و ناکامی عشق. «بیبی» در حال بافتن قالی برای «صنم» که راوی داستان میباشد، گذشته پرغرورش را به یاد میآورد. از شکستهای زندگیاش میگوید. داستان، داستانی نوستالژیک است از غم و تنهایی انسانی که گویی دارد با قالی و نقش و نگارهای آن حرف میزند. او در جایی از داستان میگوید: «آخرش آمدم تو خونهات، سر سفرهات، بچههات رو نومم بازی میکنند.» بچههای خیالی! این که هنوز بچهای وجود ندارد و قالیای به خانه صنم نرفته است و هیچ قطعیتی برای زندگی و عروسی صنم وجود ندارد، به کشش و جذابیت داستان میافزاید. داستان نقشی است از خیال و واقعیت با زبانی بومی که میترا معینی به فراخور داستان از آن استفاده میکند. در داستان دارِ آخر، انگار «بیبی» دارد مرگ خود را میبافد. و وقتی که بافهای از موهای سفید خودش را قیچی میکند تا صنم آنها را لابهلای تارهای سفید ببافد، انگار میداند که دارد به دنیایی دیگر میرود و میخواهد چیزی از وجود خودش را در این دنیا به جا گذاشته باشد، ولو آنکه با تارهای سفید قالی یکرنگ باشند و دیده نشوند.
داستانِ «وداع شیر»، واگویهای است از خاطرات دوران کودکی راوی که دارد به شهر پرت و دور افتاده زادگاهش برمیگردد تا بتواند نشانی از «دایه» که زمانی در خانهشان کُلفتی میکرده است، باز یابد. دایهای که پسری الکن و گیج و منگ با چشمهایی نمناک و دهانی پر آب داشته و واله و شیدای راوی بوده و در شب عروسی او خودکشی کرده است. راوی دارد او را که اسم رویش گذاشته بود: «کله چغندری»، به یاد میآورد. طبیعت آن کوهها و درهها و رمههای اسب و سپیدارهای سبز و کوچههای تنگ و تاریکی را که با هم بزرگ شده بودند به یاد میآورد. این داستان با آنکه طرح خاص و منسجمی ندارد، اما به یاری فضاسازی و فلش بکهایی از زندگی خانواده راوی و خواهرش سیما و مرگ فرزند کوچک دایه داستانی سزاوار و قابل اعتنا است.
داستانهای میترا معینی اکثراً از مجموع طرحوارههای کوتاه بهوجود میآیند تا طرحی کلی را بسازند. اما در بسیاری از آنها، بخاطر گرایشات پر رنگ نوستالژیک، کامل نمیشوند. و چون میترا معینی به این طرحوارهها تعلق خاطر دارد، در بعضی مواقع طرح کلی داستان تغییر میکند. هر چند در داستانهای «دشت خاموش» و «خرف خانه» چنین چیزی دیده نمیشود. آنها داستانهایی هستند که تمام المنتهای یک داستان خوب را دارا هستند و غلیانی عاطفی را برنمیتابند. درونمایه تمام داستانهای میترا معینی مرگ است و شاید بتوان گفت آخرین داستان این مجموعه، تنها داستانی است که بوی مرگ نمیدهد.
داستان «دوست بندان»، داستانی است که بنمایه و رویکردی چخوفی دارد و از طرح خاصی پیروی نمیکند، اما این داستان مضمون پیامی اخلاقی والایی است. دستآویزی است برای عشقی دوباره که میخواهد پا بگیرد. با همان بوها و همان نگاهها. این داستان روایت عشقی قدیمی است که رو به سردی گذاشته است. هر دو شخصیت به ظاهر غریبه داستان که با هم حرف نمیزنند، همدیگر را خیلی خوب میشناسند. و در لحظهای که حادثه اصلی داستان اتفاق میافتد، خود را تسلیم شده میبینند. این داستان اگر چه یک واقعیت عینی را نشان میدهد که بر مبنای باوری خرافی پا گرفته است، اما بسیار دلنشین است و منطق خاص خودش را دارد. موضوعیت داستان آن چنان خوب و بدیع است که در برخی مواقع ناهمگونی نثر داستان را پوشش میدهد. پسری سیهچرده که گویا بلوچ است، وسیله عجیبی از کولهپشتیاش درمیآورد، لولهای از جنس ساقه گندم با بافتی ریز و متخلخل و به قطر یک انگشت و به طول دو انگشت سبابه. و دو نفر باید از دو طرفِ این لوله، انگشتهای سبابه ی خود را داخل بفرستند و دو دقیقه وقت دارند تا انگشتهایشان را از لوله دربیاورند. اما از آنجا که لوله، کش میآید، انگشتهاشان آزاد نمیشود. و در نهایت باید نوک هر دو انگشت را آنقدر به هم نزدیک کنند تا به همدیگر برخورد کنند و بدینترتیب قطر لوله گشادتر میشود. به این وسیله میگویند دوست بندان یا دوست گیر.
نظر شما