
احمد اخوت در مجموعه «اسبها و آدمها» تمام داستانهاي اسبي ويليام فاكنر را يكجا گردآورده است. او در مقدمه كتاب توضيح ميدهد كه چرا فاكنر به نوشتن از اسبها تمايل نشان داده است.
ويليام فاكنر مينويسد: «در پرش با اسب از روی منانع، چیزی هست که جذبم میکند، آنچه باعث میشود احساس سرخوشی کنم. شاید این همان خطر پریدن با اسب است. هرچه هست من به این نیازمندم.»
احمد اخوت كه در مجموعه «اسبها و آدمها» دست به گزينش و كنار هم چيدن داستانهاي فاكنر درباره اسبها ميزند، در توضيح كار خود مينويسد: «عکسهای ویلیام فاکنر با اسبها آنقدر زیادند که ازشان میتوانیم آلبومی پرورق درست کنیم. او پنجاه و پنج سال است از این جهان رفته اما این عکسهایش هم (مانند دیگر عکسها و نوشتههایش) به زندگیشان ادامه میدهند. مثلا این عکس فاکنر دم اصطبل خانهاش، رُواناوک، با آخرین اسبش به اسم استونوال، عکسی معروف و بسیار دیده و منتشرشده:
یا عکس اوباجوکی، کنار اسبها دماصطبلی در حومه شهر لوئیویل. (جوکی کسی است که فاکنر داستانی از روی او ساخت، شخصیتی که سر و کلهاش در بعضی از داستانهای فاکنر پیدا میشود، از جمله داستان ضربه ناجوانمردانه از شخص سوم که در مجموعه حاضر ترجمهاش را میخوانید.)»
اخوت در ادامه مقدمهاش مينويسد: «فاکنر از کودکی با اسب سروکار داشت. زمانی که دوازده سال بیشتر نداشت (سال 1909) دوسالی را در اصطبل پدرش، مور فاکنر، کار کرد و برای این کارش حقوق میگرفت. بهظاهر این اولین شغلش بود. پدرش اولین کسی بود که در شهر آکسفورد میسیسیپی (موطن نویسنده) اصطبل عمومی دایر کرد و در دورهای از زندگیاش کار پرورش اسب راه انداخت. پیوند فاکنرِ نویسنده با روستا هم که نیاز به گفتن ندارد، شواهد زیبایش آن همه اثر که درباره دِه نوشت. (دهکده، جنگل بزرگ و داستانهای همین مجموعه اسبها و آدمها. باز هم هستند.)
او خودش را کشاورزی میدانست که اتفاقا داستان هم مینویسد یا در نقلقولی دیگر: «من کشاورزیام که در اوقات فراغتم داستان مینویسم.»
جالب است که در بعضی عکسهایش یک دستش پیپ است و دست دیگرش به افسار یک اسب یا پیپ به دست سوار اسب است. نویسنده «بهظاهر روستایی». همین حرفها و ژستهای فاکنر زمینهای شد و عاملی برای پیدایش شایعهای که از بس آن را گفتهاند به صورت واقعیت درآمده است. مطلب از این قرار است: زمانی که جایزه نوبل ادبیات سال 1949 را (برای عمری تلاش در راه خلاقیت ادبی و نوشتن آثار جاسنگین) در سال 1950 به فاکنر دادند، چنین شایع شد که گویا او در پاسخ به کمیته برگزارکننده جایزه نوبل که فاکنر را برای دریافت جایزهاش به سوئد دعوت کرده بود گفته بود: «من کشاورزم و حالا فصل کشت است و بعداً که فراغت پیدا کردم میآیم جایزهام را میگیرم.»
این «بعداً» شد یک سال بعد. البته اینها شایعه است و صحت ندارد و فاکنر این حرف را نزده بود. علت تأثیر یک ساله این بود که هیئت داوران جایزه نوبل ادبیات در سال 1949 نتوانستند بهموقع به توافق برسند و خواستند بیشتر مشورت کنند، بههمین علت جایزه نوبل 1949 در سال 1950 داده شد و این گویا تنها سالی بود که در یک سال دو جایزه نوبل ادبیات داده شد. (نوبل 1950 به برتراند راسل تعلق گرفت.)
با همه پیوندهای فاکنر با اسب و سوارکاری، او بهشدت (به قول خودش «تاحد مرگ») از اسب میترسید. میگفت علت اصلی علاقهاش به اسب و سوارکاری آن است که از این حیوان وحشت دارد و نمیتواند او را به حال خود بگذارد. نمیشود اسب را فراموش کند. برای اینکه ترسش از اسب بریزد به قول خودش طریقه Playing Chick را پیش گرفت. این عبارت اصطلاحی است به معنای «تهدید متقابل و مبارزهجویی به گونهای که حریف را از میدان به در کنی و نگذاری کار به درگیری بینجامد». از کسی یا چیزی میترسی اما رو به جلو فرار و وانمود میکنی نه تنها از او نمیترسی بلکه او از تو وحشت دارد. فاکنر از او «تا حد مرگ» میترسد اما با پیشدستی به او میگوید «ترسوی جبون اگر جرئت داری بای جلو». از او واهمه دارد اما دائم ازش حرف میزند و کلی داستان دربارهاش نوشته است. در میان هنرمندان افراد نظیر فاکنر کم نیستند. سالوادور دالی (1904 ـ 1989)، نقاش اسپانیایی، از گربه میترسید. این حیوان در نقاشیهایش حضوری پررنگ دارد. در بیشتر نقاشیهایش در یک گوشه تابلو هم که شده بالاخره سر و کلهای گربهای پیدا میشود. او همچنین از حشرات هم واهمه بسیار داشت و به سندرم اِکبوم (Ekbom’s Syndrome) مبتلا بود. گرچه از اینها میترسید، دلش میخواست همیشه با او باشند تا احساس تنهایی یا مرگ نکند. به همین علت، به نظرش میرسید حشرهها بهخصوص مورچهها زیر پوستش حرکت میکنند. او دائم تصور میکرد در بدنش مورچه راه میرود یا لباسهایش کَک دارد. لباسهایش را درمیآورد و دنبال مورچهها و ککهای نابهکار میگشت. حشرات هم فراوان در نقاشیهای دالی دیده میشوند. در فیلم سگ آندلسی (که دالی با بونوئل در ساختن این فیلم همکاری کرد) صحنهای بهیادماندنی هست از دستی که پر از مورچههای سواری است، حشراتی که گوشتخوار هم هستند.»
اخوت شرح خود درباره داستانهاي اسبي فاكنر اين گونه ادامه ميدهد: «شروود اندرسون، استاد فاکنر، که او هم بهشدت از اسب میترسید و با این حیوان اصلا میانهای نداشت راهحل مشکلش را (احتمالاً ناخودآگاه) در حذف آن دید. سعی میکرد وانمود کند این حیوان اصلاً وجود ندارد. اسب؟ نه، نمیشناسم. او که اسب را خیلی خوب هم میشناخت بالاخره دل از دستش رفت و اسم یکی از مجموعه داستانهایش را اسبها و آدمها (Horses And Men) گذاشت، اثری که آن را به تئو درایزر تقدیم کرد و در سال 1923 منتشر شد، مجموعه داستانی متشکل از نُه داستان که هیچکدامشان مستقیماً درباره اسب نیست. (بعضی از آنها اصلا ارتباطی به اسب ندارند.) این هم یک نوع شیوه حرف زدن است: این که اسمش را بیاوری اما چیزی دربارهاش نگویی. وانمود کنی که اصلاً چنین چیزی نیست. نگویی و بگویی. اینجا هم ترس بهشدت هست اما پوشیده است و پیدا نیست.
علیرغم همه این ترفندها آنچه فاکنر از آن وحشت دارد به هرحال هست و به زندگیاش ادامه میدهد، گاهی هم به رویارویی و درگیری میانجامد. نمیدانم فاکنر در دوران نوجوانی (زمانی که در اصطبل پرورش اسب کار میکرد) چندبار از اسب زمین خورد و آسیب دید اما سالها بعد، یعنی زمانی که نویسندهای مشهور بود و در ویرجینیا (شهر شارلوتزویل) زندگی میکرد (او از سال 1957 تا 1961 در این خطه به سر میبرد و از ماه ژوئن 1957 تا مه 1958 در دانشگاه ویرجینیا درس میداد و استاد مدعو بود.) روزی هنگام اسبسواری و پرش با اسب زمین خورد و به شدت آسیب دید. استخوان ترقوهاش شکست و مدتها دستش بند بود. او نهتنها بهشدت از اسب هراس داشت بلکه پرش با اسب هم برایش ورزش نبود و از آن لذت نمیبرد اما این کار را دائم دنبال میکرد چون معتقد بود نباید بگذارد اسب بر او غلبه کند و باید ترس خود را از اسب از میان بردارد.
در اوایل سال 1961، فاکنر دلش هوای موطنش شهر آکسفورد را کرد و بعد از چند سال دوری دوباره به این شهر بازگشت. جزو اولین کارهایش این بود که رفت به استودیوی عکاس قدیمیاش، جک کوفیلد. (کسی که از سال 1930 به بعد مرتب از او عکس گرفته بود.) فاکنر از عکاس خواست با لباس کامل سوارکاری از او چند عکس پرتره بگیرد. لباس کامل عبارت بود از کلاه و کت قرمز با یقه آبی، شلوار سوارکاری سفید، دستمال گردن سفید و چکمه مشکی، دستکش چرمی و شلاق! عجب قیافه خندهداری پیدا کرد و ژستی که اصلا به فاکنر نمیآمد، بهخصوص شلاق، لابد یک سند رسمی دال بر اینکه او اصلا از اسب نمیترسد.
اما خود اسب در عکس حضور نداشت. او در طویله پشت خانه فاکنر در آکسفورد بود، همان اسب، استونوال که فاکنر او را از اُکلاهما خریده بود و تصویرش را ابتدای این نوشته میبینید. استونوال اسبی سرکش بود و فاکنر سعی میکرد به قول خودش بر او غلبه کند و به راهش بیاورد. اسب به اسمش واکنش نشان میداد و این اسم را میشناخت. حالا فاکنر پس از بازگشت از ویرجینیا (اوایل سال 1962) برنامه روزانه همیشگیاش را داشت: صبحها یکی دو ساعت پیادهروی و اسبسواری، رفتن به شهر آکسفورد (خانه فاکنر در حومه شهر بود.) برای گرفتن نامههایش از پستخانه، خرید توتون و روزنامه و بازگشت به خانهاش، رُواناوک. او معمولا عصرها و شبها مینوشت. روزی هنگام سوارکاری با استونوال، اسب رَم کرد و او را محکم زمین زد. بعد هم انگار از کارش پشیمان شد، برگشت و شروع کرد به بوییدن صاحبش که روی زمین افتاده بود و توانایی بلندشدن نداشت. فاکنر تا چند روز بعد از این حادثه بستری بود و بعد دوباره به زندگی عادشاش برگشت. اما (امان از این اما!) روز دوم ژوئیه دوباره حالش بد شد و احساس کمردرد شدید و درد قفسه سینه میکرد. همسرش اِستل و پسر برادرش به فاکنرِ گریزان از پزشک و دارو اصرار کردند که باید او را به بیمارستان ببرند. در کمال تعجبِ آنها، فاکنر راضی به این کار شد. در بیمارستان، مشکل فاکنر را قلبی تشخیص دادند و او دو روز در بیمارستان بود و در ساعت یک و نیم بعد از نیمهشب ششم ژوئیه به علت انسداد رگ کرونر و ترومبوز (خون لختگی) که بر اثر زمین خوردن از اسب پدید آمده بود، درگذشت.
مراسم خاکسپاری او در روز شب هفتم ژوئیه برگزار شد و فقط هشتاد نفر به این مراسم آمدند، اما خانواده فاکنر تلگرامهای تسلیت زیادی دریافت کردند. یکی هم از طرف رئیسجمهوری جان اف. کندی. عکسالعمل مردم آکسفورد به درگذشت نویسندهی همشهریشان جالب بود. مغازهدارها پشت درهای دکانهایشان این اطلاعیه مشترک را زدند: «به یاد ویلیام فاکنر این مغازه از ساعت 2 بعدازظهر تا 2 و ربع بسته است.»
یک ربع به یاد ویلیام فاکنر. واقعا خسته نباشند! جسد فاکنر را پیش از خاکسپاری در گورستان سنتپیترز شهر آکسفورد در تابوت گذاشتند و دور شهر گرداندند، آخرین ماشینسواری در شهر. (عیناً مانند ساموئل ورشام بوشام، سیاهپوست اعدامی در داستان موسی نازل شو، اثر خود فاکنر که جسد او را هم قبل از خاکسپاری در روستای محل تولدش سوار بر ماشین دور گرداندند.) از جلوی دادگاه شهر (که فاکنر آن همه دربارهاش نوشته بود)، مجسمه سرباز جنوبی (همان که مادربزرگِ فاکنر گفته بود صورتش باید به طرف جنوب باشد) و میدانگاه شهر (جایی نامآشنا که فاکنر در بسیاری از داستانهایش از آنجا یاد کرده است) عبور کردند. از اهالی شهر افراد کمی از این دورگردی استقبال کردند، انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده بود. عدهای معدود از آکسفوردیها ویلیام فاکنر نویسنده را میشناختند. مردم کار چندانی با ادبیات نداشتند و کتاب نمیخواندند. مجسم کنید اهالی محترم آکسفورد میخواستند با اثری مانند خشم و هیاهو ارتباط برقرار کنند! نمیشد. زور که نبود، نمیفهمیدند. اصلا مهاجرت چهارساله فاکنر به ویرجینیا در واقع فرار از همین محیط بود.
حاصل آن همه ترس از اسب شد داستانهایی که فاکنر درباره اسبها نوشت. شاید یکی از دلایل (ناخودآگاه) نوشتن چنین داستانهایی این بود که ترسش از اسب بریزد: آنچه من در این کتاب گرد آوردهام. اولین بار است که این داستانها یکجا با هم و در کنار یکدیگرند. میخواستم فَرَسنامهای [اسبنامه] برای نویسنده محبوبم تهیه کنم. این نوع ادبی جالب اثری است که بیشتر به نوعشناسی اسب میپردازد. اینجا هم تلاشم این بوده که برای فاکنر فرسنامهای داستانی به قلم خود او فراهم آورم. همه داستانهای «اسبی»اش اینجا هستند و فقط یکی، یادداشتهایی درباره یک اسب دزد (منتشر شده به سال 1950)، غایب است. این را اینجا به دو علت نیاوردم: اول اینکه یک رمان کوتاه است و اندازهاش برای این کتاب مناسب نبود. دوم اینکه متنی پیراسته از این اثر در رمان افسانه موجود است و گویا نویسنده نمیخواست آن را در سطح عام منتشر کند و فقط در شمارگان محدود 250 نسخه بهطور خصوصی انتشار یافت.»
کتاب «اسبها و آدمها» اثر ویلیام فاکنر با ترجمه احمد اخوت در 208 صفحه با تیراژ 1100 نسخه به بهای 17هزار تومان از سوی انتشارات افق راهی بازار کتاب شد.
نظرات