علیرضا مجابی، نویسنده کودک و نوجوان اعتقاد دارد که مهمترین کمبود ادبیات کودک و بزرگسال امروز ما، کمبود خود زندگی است چون به ندرت کتاب و نویسنده سرزنده پیرامون خود میبینید که با تمام حواسش زندگی کند و به دیگران شیوه درست زندگی کردن بیاموزد.
با توجه به اینکه جامعه ادبی شما را به عنوان نویسنده بزرگسال میشناسد اما ظاهراً دلبستگیهای هم به ادبیات کودک و نوجوان دارید. ایجاد این دلبستگی ریشه در چه عواملی دارد؟
اصلاً با این نوع دستهبندی موافق نیستم. دلبستگی به داستان و ادبیات، بزرگسال و کودک نمیشناسد و نویسنده بزرگسال اگر با بخش کودک درون خود ارتباط مؤثر داشته باشد، میتواند برای کودکان هم بنویسد و بالعکس نویسنده کودک هم در صورتی که با بخش بزرگسال وجود خودش در مکاشفه و پردازش فعال باشد میتواند همان کار را انجام دهد. بنابراین، این نوع خط کشی کردن در موضوع دلبستگی به ادبیات و داستان خیلی درست نیست و من ترجیح میدهم نویسنده هر دو گروه باشم، چون از نظر خلق و نگارش داستان هیچکدام فرقی با دیگری ندارند بلکه مهم، تولید ادبیات خلاق، چه برای کودک و چه بزرگسال است. البته من این امتیاز را دارم که با هر دو گروه رابطه داشته باشم و برای هر دو رده سنی داستان بنویسم.
کتابهایی همانند مهمانی گلها، قورباغه آوازهخوان و کتاب گرهی که باز شد، نشان میدهد همان اندازه که در ادبیات بزرگسال کار میکنید برای نوشتن کتابهای کودک هم وقت میگذارید. به نظر شما نوشتن برای کودکان سخت تر است یا بزرگسال؟
من معتقدم نوشتن اصولاً کار بسیار سختی است و نوشتن برای کودکان به مراتب سخت تر، زیرا تعداد کلمات و محدود کردن مفاهیم متناسب با درک کودکان خیلی دشوارتر است و به زبان خاص خودش نیاز دارد. البته نویسنده اگر حرفی برای گفتن داشته باشد، مسلماً زبان خودش را پیدا میکند و چه بسا کارش راحتتر از نوشتن برای بزرگسال هم خواهد شد. به نظر من داستان یعنی نوع خاصی از زبان که علاوه بر ارتباط با مخاطب، باید از لذت و سرگرمی غافل نباشد و مخاطب را در طول داستان به چالش بکشد. این رویکرد باعث میشود خواننده، داستان را پیگیری و در اتفاقات آن شرکت کند وگرنه اتفاق تلخی خواهد افتاد و مرگ داستان فرا میرسد و همه چیز خیلی بد به پایان خواهد رسید.
هر نویسنده زمانی که دست به قلم میشود حتماً نیت پُر کردن کمبودی در فضای ادبی کشور را احساس میکند، به عقیده شما کمبودهای ادبیات کودک کشور چه چیزهایی هستند؟
کمبود که همیشه به وفور وجود داشته است و هیچ نویسندهای نمیتواند به تمام کمبودهای ادبیات در هیچ زمینهای پاسخ بدهد ولی به نظر من، مهمترین کمبود در ادبیات کودک و بزرگسال امروز ما کمبود خود زندگی است. من به ندرت کتاب زنده و نویسنده سرزنده در پیرامون و اطراف خود میبینم که با تمام حواسش زندگی کند و به دیگران شیوه درست زندگی کردن بیاموزد، حتی اگر خودش از دنیا رفته باشد.
آیا کارهای نویسندگان دیگر در حوزه کودک و نوجوان را هم دنبال میکنید؟
بدون تردید! من به ویژه کار نویسندههای بی نام و نشان و کمتر حرفهای را که اغلب سفارشی و برای مقاصد خاص مینویسند هم دنبال میکنم و به محض این که جای مناسبی پیدا کنم، با هم جمع میشویم و بحث میکنیم.
بهترین کتابی که در حوزه کودک خواندهاید که برای شما جذاب بوده و در ذهنتان ماندگار شده است و خواندنش را به دیگران توصیه میکنید چه کتابی و از کدام نویسنده است؟
انتخاب کمی سخت است ولی اگر مجبور باشم انتخاب کنم، کتاب «لافکادیو» از شل سیلور استاین و در کل مجموع آثار استاین را به بچهها و بزرگسالها توصیه میکنم. در ضمن در فکر تأسیس کارگاه داستان، تحت عنوان استاینخوانی هستم چون ظرفیت زبانی داستانهای استاین به قدری شگفت انگیز و نامحدود است که به نظر من باید بازآفرینی شود و توسط نویسندههایی که شبیه خود استاین هستند، ادامه یابد. البته کار بسیار دشوار است ولی غیرممکن نیست.
کمی هم درباره کتاب آخرتان «گرهی که باز شد» بگویید.
گرهی که باز شد، داستان یک کلاف نخ را روایت میکند که از دوخت و دوز خسته شده و دنبال یاد گرفتن کاری دیگر است! این کتاب در سال 85 توسط انتشارات شباویز منتشر شد. این اثر به نمایشگاه کتاب فرانکفورت رفت و به چند زبان ترجمه شد که به گفته ناشر، آخرین نسخهاش که به تازگی منتشر شده به زبان چینی است.
همچنین در سال 85 در جشنواره سلام در بین 750 کتاب بخش مسابقه، برنده اول شناخته شد اما نمیدانم چرا هیچوقت جایی حرفی از آن زده نشد. از شما ممنونم که بعد از این همه سال فرصتی فراهم کردید تا کتاب به دیگر دوستان معرفی شود.
نظر شما