یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۸:۳۳
آغاز زندگی ادبی با نامه نوشتن برای خالو حسن

خواندن سرگذشت نویسنده به قلم خودش حال و هوای دیگری دارد. نویسندگان در این فرصت آنچه می خواهد دل تنگشان می گویند و پرده از تاریک و روشن زندگی ادبی‌شان بر می‌دارند. این بار محمد عزیزی نویسنده کتاب‌هایی چون می روم زنگوله بخرم، پاییز که بیاید، گوشفیل، همراه آفتاب، راسو و قورباغه، ماجرای سهره و جیک جیک خانم، خواب خون و درکوچه باد می وزد، از تجربیات دوران کودکی و نوشتن می گوید.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- محمد عزیزی: کلاس سوم ابتدایی که بودم، دو حادثه تازه و جالب در زندگی‌‌ام پیش آمد. یکی‌ این بود که یک روز وقتی با پشته هیزم دَم خانه رسیدم، پدرم از من خواست که فوری آن را به زمین بگذارم و به جای او ـ که مشغول کاری بود ،برای «خالو حسن» نامه بنویسم. وقتی گفتم: «چه طوری بنویسم؟» گفت: «برو قلم و کاغذت را بردار و بیار تا یادت بدهم!» و یادم داد.

این اولین تجربه زندگی ادبی‌ام بود. از آن پس به عنوان «نامه‌نویس» و «عریضه‌نویس» فامیل، مشهور شدم. هنوز هم هر وقت کسی به مشکلی برمی‌خورد یا کارش در اداره‌ای دولتی، دادگاهی، پاسگاهی، جایی گیر می‌کند، فوری  سراغ من می‌آید تا برای حل مشکلش نامه‌ای بنویسم!

حادثه دوّم این بود که برای اولین بار با درسی به نام «انشا» آشنا شدم و اولین موضوعی را هم که معلممان از ما خواست، نوشتن یک افسانه بود. برای من که بچه روستا بودم و هر شب لااقل دو سه تا افسانه می‌شنیدم، انجام چنین تکلیفی، آسان و شیرین بود.

از بین افسانه‌هایی که بلد بودم، «شاه مارسفید» را نوشتم. مفصّل بود. از سرشب شروع به نوشتن کردم و دمدمه‌های سحر تمامش کردم. هرجایی را هم که فراموش کردم، مادرم کمکم کرد. طولانی شد. حدود هفت هشت صفحه پُر. حسابی انگشت‌های دستم درد گرفت.

فردا صبح که انشایم را سر کلاس خواندم، معلم خیلی از آن خوشش آمد و مرا به نوشتن تشویق کرد. این افسانه پس از گذشت حدود 25 سال هنوز هم یادم مانده است: «شاه مارسفید پنجه‌گون مو بسوخت/ بی‌بی نگار، دل و چون مو بسوخت!»

در هر حال این دو مساله دوش به دوش هم باعث شد که به نوشتن علاقه مند شوم و این علاقه در دوره دبیرستان شکل جدی‌تری به خود گرفت. در این دوره تا آنجایی که می‌توانستم کتاب می‌خواندم. بیشتر وقت‌ها راه خانه تا مدرسه را ـ که طولانی هم بود ـ پیاده طی می‌کردم تا بتوانم کرایه اتوبوس را به پول تو جیبی‌ام اضافه کنم و با این پول‌ها، هفته‌ای یکی دو جلد کتاب داستان ـ به قطع جیبی ـ بخرم. قیمت این نوع کتاب‌ها معمولاً بین دو تا سه تومان بود.

در آن دوره تا می‌توانستم کتاب می‌خواندم. زیاد می‌خواندم و این خواندن‌ها در من انگیزه نوشتن به وجود می‌آورد. وقتی داستان دیگران را می‌خواندم، حس می‌کردم من هم می‌توانم چنین چیزهایی بنویسم و این بود که کم‌کم شروع کردم به نوشتن. خمیر مایه این نوشته‌ها از زندگی خودم و کسانی که می‌شناختم، سرچشمه می‌گرفت اما آمیخته با تخیل بود و در نتیجه آنچه خلق می‌شد، ترکیبی از خیال و واقعیت ازآب درمی آمد.

نوشته‌هایم را سرکلاس می‌خواندم. کلاس انشا. از همکلاسی‌ها، دوستان و بعضی معلم‌هایم می‌خواستم که قصه‌هایم را بخوانند و نظرشان را بدهند و خلاصه این طوری بود که یک وقت چشم باز کردم دیدم وسط یک دریای بی‌انتها دارم دست و پا می‌زنم.

یکی دو سال آخر دبیرستان را با این آرزو سپری کردم که «چطور می‌توانم نویسنده بزرگی بشوم؟ چطور می‌توانم داستان‌هایی بنویسم که در جهان مشهور شوم؟ و چه موضوعی را برای نوشتن انتخاب کنم که جایزه ادبی نوبل را ببرم؟» و جالب است بگویم که این حرف‌ها برای من کاملاً جدّی بود؛ گرچه من آن وقت‌ها نوجوانی 16 ـ 15 ساله بیشتر نبودم! آن روزها هرچیزی را که سرهم می‌کردم، خیال می‌کردم یک شاهکار است و دلم می‌خواست دوستان و اطرافیانم چنین خیالی بکنند اما دریغ که آن‌ها کوچکترین اهمیتی برای این کارها قائل نبودند.

محیط دانشگاه و حوادث گوناگونی سیاسی که بر سرم گذشت هم هرکدام به نوعی ذهن مرا شکل دادند. به هر طریق به طور جدی اولین داستانم را تحت عنوان «باد و برف» در بهار سال 54 نوشتم و یک سال بعد این داستان را همراه با پنج داستان دیگر در مجموعه‌ای به نام «گوشت و زنگوله» چاپ و منتشر کردم. کتاب که چاپ شد از شوق می‌لرزیدم. وقتی اولین چاپ شده‌ام را به پدر و مادرم نشادن دادم، تنها عکس‌العمل‌شان یک پوزخند بود و یک نصحیت که: «پسرجان، سری را که درد نمی‌کند، چرا دستمال می‌بندی؟ تو چکار به کار مردم داری؟ مگر تو فضولی یا مفتش که سرگذشت مردم را می‌نویسی؟ به تو چه مربوط است که فلانی چه گفت و چه خورد و چه پوشید؟ چرا برای خودت دشمن می‌تراشی؟» و من می‌ماندم که چه بگویم!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها