ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
سمانه گریه میکند. صدای مادر را میشنوم که میگوید: «بخواب عزیزم، بس است دیگر... اگر میخواهی ستارهها توی آسمان بمانند، بخواب.»
در رختخوابم دراز میکشم و باز صدای مادر را میشنوم که میگوید: «بخواب... بخواب سمانه جان.»
چشمهایم را میبندم، ولی خوابم نمیآید. دوباره بازشان میکنم و به آسمان خیره میشوم. به آسمان که پنجرهی کوچک اتاقم قسمتی از آن را، که هفت ستاره دارد، قاب گرفته است. گفتم: هفت ستاره... بله، چون آنها را شمردهام. دهبار، شاید هم بیشتر. دو تا از ستارهها بزرگ هستند و برق میزنند. پنج تای دیگر کوچکترند. و زیاد هم برق نمیزنند. در رختخوابم غلت میزنم. سعی میکنم بخوابم، اما نمیتوانم. وای خدای من پس چرا خوابم نمیآید؟! همیشه وقتی به ستارهها نگاه میکردم و آنها را میشمردم، زود خوابم میبرد. اما امشب خوابم نمیآید. شاید ستارهها کم هستند. شاید... نمیدانم. پلکهایم بسته نمیشود. توی رختخوابم مینشینم. خانه ساکت است. مثل اینکه همه به خواب رفتهاند. دیگر گریهی سمانه به گوش نمیرسد. طفلک آنقدر گریه کرد که از زور خستگی خوابش برد. از کاری که کردهام پشیمانم. همهاش تقصیر من بود. البته سمانه هم مقصر بود، اما من هم نباید آنطور رفتار میکردم. شاید بعضی وقتها خیلی بد میشوم. مادر هیچوقت نمیگوید که بد شدهام، فقط توی گوشم پچپچ میکند که تو دیگر دختر بزرگی شدهای. پس باید در رفتار و کردارت بیشتر دقت کنی.
صفحات 18 و 19/ از اینجا تا بهار/ ظریفه روئین/ انتشارات سوره مهر/ چاپ اول/ سال 1391/ 104 صفحه/ 7500 تومان
نظر شما