به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، «تا خميني شهر» حاصل دو سال و نيم کارگروهي اعضاي مؤسسه جهادي، سي سفر به بشاگرد و ساير نقاط کشور، قريب به 200 ساعت مصاحبه با بيش از صد نفر، جمعآوري و بررسي حدود هزار برگ سند، صد و پنجاه ساعت صوت و فيلم و بيش از هفت هزار عکس است که در هشت فصل به روايت زندگي حاج عبدالله والي، بزرگمرد جهاد و زندگي جهادي، تا ارديبهشت ماه سال 1366 ميپردازد.
سفرنامه ناتمام حاج عبدالله والي
نخستين مجلد «تا خميني شهر» با سفرنامه ناتمامِ نوشته شده توسط خود حاج عبدالله شروع ميشود. رزمندگان دور هم جمع شدهاند، درباره لغو عمليات صحبت ميکنند. در اين ميان فردي وارد جمع ميشود و حرفهاي عجيبي ميزند. درباره منطقهاي به نام بشاگرد. از همه کمتر حاج عبدالله والي اين حرفها را باور ميکند. مگر ممکن است منطقهاي به اين وسعت، با اين شدت فقر در ايران وجود داشته باشد؟! اما خداوند خود او را مأمور نجات اين بندگان مظلومش کرده است.
حدود سي نفر به رهبري حاج عبدالله به ميناب ميروند تا به سمت بشاگرد حرکت کنند. همراهان هنوز امتحان شروع نشده و رنجي نديده، از شنيدهها ميترسند و از ميدان ميگريزند، باکي نيست. حاج عبدالله با دو نفر باقي مانده به دل بشاگرد ناشناخته ميزند که هيچ راهي در آن وجود ندارد. بشاگرد منطقهاي است با وسعت يک درصد ايران و با جمعيتي به همين نسبت يعني حدود هفتادهزار نفر که سال 1361 در بيش از 920 روستا پراکنده بودند.
داستان آمدن و ماندن حاج عبدالله در کتاب تا خميني شهر با بيان يارانش پيش ميرود و قلمِ راوي اين روايتها را به هم وصل ميکند. در فصل اول، بشاگرد به نوعي کشف ميشود. حاج عبدالله منطقه را شناسايي ميکند و باز ميگردد تا عمق محروميت و مظلوميت منطقه را به مسوولان کشور گزارش کند.
روايت در فصل دوم به عقب باز ميگردد، «مرشد نصرالله» پدر حاج عبدالله، نوکر امام حسين(ع) است و از کودکي در اثر بيماري نابينا شده است. حاج عبدالله و چهار برادر کوچکترش با نان روضه اباعبدالله(ع) بزرگ ميشوند. حاج عبدالله کارمند بانک ميشود، ازدواج ميکند و همزمان وارد مبارزات انقلاب اسلامي ميشود. پس از انقلاب، آرام ندارد، ستاد استقبال از امام، کميته انقلاب، وزارت بازرگاني، نخست وزيري، دفتر عمران امام در کردستان و بالاخره جبهه، حاج عبدالله را براي خدمت جذب ميکنند. تا قصه بشاگرد پيش ميآيد.
در فصل سوم خبر گزارش حاجي به امام ميرسد. ميفرمايند: «به داد بشاگرد برسيد.» حاج عبدالله سرباز امام بود و حرف امام حجت. جبهه چه خوزستان و کردستان باشد، چه بشاگرد، بستر جهاد گسترده است. چند نفر همپاي حاج عبدالله ميشوند، به روستاي «ربيدون»، در مرکز بشاگرد ميروند، چادر ميزنند و نخستين مقر کميته امداد حضرت امام در بشاگرد شکل ميگيرد. مردم بشاگرد همه در کپر زندگي ميکنند و هيچ چيز ندارند، نه راه، نه آب، نه برق، نه مدرسه، نه بهداشت و نه ... و همه شيعهاند و عاشق اهلبيت. چند نفر از خيران دست حاجي را ميگيرند و کمکم کارها شروع ميشود.
در فصل چهارم، برادر حاج عبدالله (حاج محمود)، همراه حاجي ميشود و به کارها سرعت ميدهد. نشاط حاج محمود، روحيه بچههاي امداد بشاگرد را عوض ميکند. راهسازي با بيل و کلنگ، درمانگاه صحرايي، دعوت و اعزام روحانيون به روستاها، توزيع مواد غذايي، کارهاي فرهنگي و... هر روز وسيعتر ميشود. ربيدون جاي خوبي براي تمرکز اين همه کار نيست. حاجي منطقهاي خالي از سکنه به نام خونميد را انتخاب کرده است، براي ساختن مقر. مصالح، نزديک دو روز در راه است تا کمتر از سيصد و پنجاه کيلومتر ميان ميناب و خونميد را طي کند. بچهها با حداقل امکانات مشغول ساخت انبار و چند اتاق هستند.
خمينيشهر مقري به ياد معشوق
فصل پنجم فصل «تجلي» است. بعد از دو سالونيم کار، مقر کميته امداد حاضر است و حاج عبدالله با تمام اشتياقِ جمع شده در وجودش مقر را به ياد معشوقش «خمينيشهر» مينامد. بالاخره با ياري خيران، ماشينآلات راهسازي به بشاگرد ميرسد و باز کردن شريان حيات به بشاگرد آغاز ميشود. حاج عبدالله، هر روز پاي پياده کوهها را طي ميکند تا بهترين راهها را انتخاب کند. بيماريهاي خطرناک در بشاگرد کم نيستند اما جذام از همه بدتر است. حاج عبدالله مانند پدري مهربان به هر دري ميزند تا فرزند بيمارش را درمان کند. مرحوم دکتر آصفي، پدر درمان جذام ايران به بشاگرد ميآيد تا فکري به حال اين درد کنند.
در فصل ششم، وضعيت راهها با کار شبانهروزي بهتر ميشود و اميد را در دل بشاگرديها زنده ميکند. راه که باز شود خون ميتواند به بدن نحيف روستاها برسد و اينجاست که نقش برادر ديگر حاجي يعني «حاج امير والي» پررنگ ميشود. حاج امير مسوول دفتر عمران امام در کردستان است. از ابتدا چندينبار به ضرورت به بشاگرد آمده و مانده است و مسووليت پشتيباني و تدارکات بشاگرد را برعهده دارد. از لوازم يدکي ماشينآلات تا آرد و پوشاک و دارو . همه بايد تأمين شود و به بشاگرد فرستاده شود. واحد فرهنگي هم جان ميگيرد اما درد بزرگ حاج عبدالله، بيسوادي مردم است. فقط يکي دو روستا مدرسه دارند. حاج عبدالله با آموزش و پرورش مذاکره ميکند و به هر نحو شده مدارس ابتدايي کپري را در روستاها داير ميکند.
در فصل هفتم، حاج عبدالله، دعوت شده است به زيارت خانه خدا، کارها را به حاج محمود ميسپارد و بيدل به سوي دلدار ميرود اما بيماري عجيبي حاج عبدالله را در سفر حج زمينگير ميکند، تا به تهران بازگردد. پس از چندين روز بستري نوع بيماري مشخص ميشود، «مالاريا» که چون پيشرفت کرده است، بسيار دردآور است و خطرناک. درمان حاج عبدالله که شروع ميشود، مالارياي حاج محمود هم عود ميکند! اين سوغات بشاگرد کمکم به همه ميرسد، حاج امير و... چرخ بشاگرد را حاج عبدالله به کمک خيران ميچرخاند. سومين ساختمان خمينيشهر، «مهمانسرا» است. حاج عبدالله هرجا ميرود، از مردم دعوت ميکند بيايند و بشاگرد را ببينند.
آتشي كه به جان خميني شهر ميافتد
فصل هشتم، فصل آتشي است که به جان انبار خمينيشهر و قلب حاج عبدالله ميافتد. آنچه حاج عبدالله در ابتداي راه قول داده بود، انجام داده است و ميتواند کار را تحويلِ نفر بعد دهد. اما خدا طور ديگري برنامه ريخته است. انبار، با مقدار زيادي اجناس اهدايي ميسوزد. در حالي که حاج عبدالله تهران است. آتش سوزي مشکوک است. هرچه هست حاج عبدالله ميميرد و زنده ميشود و عهد ميکند که بازگردد به جاي يک انبار، دو انبار بسازد و اينگونه «هجرت ديگر باره» آغاز ميشود.
سهشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۵
نظر شما