دوشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۳
داستان بخوانيم/ گمشده‌ی شازده كوچولو

«گمشده‌ي شازده كوچولو» نام داستاني بلند از «محمدحسن حسيني» شاعر و نويسنده‌ است كه با الهام از «شازده كوچولو»ي اگزوپري نوشته شده است. شازده كوچولو در اين كتاب به دنبال خلبان مي‌گردد. با هم فصلي از اين كتاب را مي‌خوانيم.

ايبنا نوجوان ـ
«درست مثل سفر قبل، سياره‌ي بعدي زمين بود. شازده كوچولو درست همان جايي پا گذاشت كه بار اول، آن مار مرموز نيشش زده بود. خورشيد تازه داشت طلوع مي‌كرد. شازده كوچولو آرام در صحرا شروع به رفتن كرد. نمي‌دانست بايد از كدام طرف برود. دستش را سايبان چشمش كرد و دوردست‌ها را نگاه كرد. تا چشم كار مي‌كرد خاك بود و خاك. كمي ترس برش داشت. با خودش گفت؛ نكند نتوانم او را پيدا كنم؟ پس قدم‌هايش را تند كرد.
 
خورشيد كم‌كم داشت بالا و بالاتر مي‌آمد و هوا گرم‌تر مي‌شد. ناگهان در دوردست‌ها برق چيزي توجهش را جلب كرد. درست كه نگاه كرد، كم مانده بود از شادي به هوا بپرد. يك هواپيما. درست مي‌ديد، يك هواپيما در دوردست‌ها زير نور آفتاب برق مي‌زد. قلبش تند تند شروع به تپيدن كرد. با تمام توانش دويد. نيروي عجيبي را در پاهاي لاغرش حس مي‌كرد. قبلاً چنين چيزي را در وجودش به ياد نداشت. مدت زيادي دويد و سرانجام خودش را به هواپيما رساند؛ اما ناگهان پاهاش سست شدند. هواپيما هواپيماي دوستش نبود. علامتي را كه روي هواپيما نوشته شده بود، حفظ بود؛ اما روي بدنه قهوه‌اي اين هواپيما چيزي ديگري نوشته شده بود. داد زد: «سلام كسي اينجا نيست؟»
 
جوابي نشنيد. شروع كرد به دور زدن هواپيما. دماغه‌ي جلو را رد كرد و خواست تا از زير بال چپ بگذرد كه متوجه حضور كسي شد. قلبش فرو ريخت. يعني خودش بود؟ نكند قايم شده بود تا غافلگيرش كند؟ اما ناگهان سر جا خشكش زد. پيرمردي روبه‌روي او در سايه‌ي بال هواپيما روي يك صندلي چوبي كهنه نشسته بود و دوردست‌ها را نگاه مي‌كرد. چند سال از سفر او به زمين مي‌گذشت؟ يعني او اين قدر پير شده بود؟! نزديك‌تر شد و سلام كرد. پيرمرد با بي‌تفاوتي نگاهش كرد و دوباره چشم به دوردست‌ها دوخت.
 
ـ من دنبال دوستم مي‌گردم. خلبانه؛ شماره‌ي هواپيماش...
پيرمرد با صدايي خشن و گرفته گفت: «385 ـ الف 9.»
ـ درسته قربان! خودشه! شما خبري از او نداريد؟
پيرمرد مثل كسي كه درد مي‌كشد، گونه‌ي استخواني و آفتاب‌سوخته‌اش را جمع كرد. سيگاري شكسته از جيب پيراهن رنگ و رو رفته‌اش درآورد و همان‌طور خاموش بر لب گذاشت و گفت: «بالاخره آمدي؟ مي‌داني، من و اين تن‌لشي كه مي‌بيني هر دو از جنگ باقي ‌مانده‌ايم. ديگر چيزي ازش نمانده. مثل يك شير پير توي اين صحرا مي‌ميرد و هيچ‌كس به فكرش نيست. اين بادي‌هاي كويري همه چيز و همه كس را از بين مي‌برند؛ اما بگذار يك چيزي را بهت بگويم بچه، جنگ جنگ است. اگر نكشي، مي‌كشندت. مي‌فهمي؟ 

كسي كه با هواپيما جلوت سبز مي‌شود هيچ‌وقت بهت نمي‌گويد من يك نويسنده‌ي مشهور هستم. او توي هواپيماي لعنتي‌اش در آسمان شلوغ فقط يك دشمن بود. مي‌فهمي؟ يك دشمن! خب، من هم ...» 

شازده كوچولو با كنجكاوي پرسيد: «توچه؟ تو دوست من را ديده‌اي؟» 

پيرمرد با بي‌حوصلگي جواب داد: «آره بچه جان! آره! بگذار كوتاهش كنم. شما بچه‌ها بايد بزرگ شويد و دست از رؤياهايتان برداريد. كتابش را خواندم. حس كردم خيلي از بزرگ‌شدنش ناراحت بوده.»
 
شازده كوچولو روبه‌روي پيرمرد روي زمين نشست و با التماس پرسيد: «چي به سر او آمد؟» 
پيرمرد با اكراه جواب داد: «براي بار هزارم مي‌گويم. زدمش!»
ـ زديش؟ 
ـ آره! بهش شليك كردم.
ـ يعني چي؟ يعني كشتيش؟
ـ آنش را نمي‌دانم بچه. ولي هواپيماش را ديدم. مثل يك صليب رفت توي دريا. 

شازده كوچولو چشم‌هايش سياهي رفت. باورش نمي‌شد! يعني دوست او مرده بود؟ پيرمرد انگار كه فكر او را خوانده باشد، گفت: «روزنامه‌ها از او قهرمان ساختند. البته كار من بود، اگر من نبودم، او هرگز قهرمان نمي‌شد. الان بيش‌تر از شصت سال است كه من منتظر آمدن تو اينجا نشسته‌ام. همان اول كه از دور آمدي شناختمت. پسركي با موهاي طلايي و يك شنل سبز! خب شروع كن! سؤال كن! من آماده‌ام. اما اين بار فرق مي‌كند. فكر نمي‌كنم آن خلبان بيچاره زنده باشد و من بتوانم برايش نامه بنويسم و برگشتن تو را بهش خبر بدهم.» 

متني كه خوانديد، فصل هشتم از كتاب «گمشده‌ي شازده كوچولو» است. 

اين كتاب در يازده فصل نوشته شده است. در اين داستان، شازده كوچولو به تمام سياره‌هايي كه در سفر نخستش رفته بود مي‌رود و تغييراتي را در اين سيارات مي‌بيند و در نهايت به زمين مي‌آيد و به دنبال دوست گمشده‌اش ماجراهاي بسياري برايش اتفاق مي‌افتد.

كتاب «گمشده‌ي شازده كوچولو» توسط نشر پيدايش در 84 صفحه و با بهاي 2000 تومان روانه‌ي بازار كتاب شده است. 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها