سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – مهرداد مراد: ادبیات جنایی همیشه در حاشیه ایستاده است؛ نه کاملاً بیرون از قلمرو «ادبیاتِ رسمی» بوده و نه جایی در قلب آن داشته. گویی جرم، حتی وقتی بر کاغذ میآید، هنوز بوی خیابان میدهد؛ بویی که سالنهای اشرافی نقد ادبی، تحملش را ندارند. این رابطهی ناآرام میان جنایت و ادبیات، زخمی است که بیش از یک قرن دهانه اش باز مانده؛ زخمی که هر نسل فقط شکل تازهای به آن میدهد، اما آن را درمان نمیکند.
شاید هیچ نشانهای گویاتر از این نباشد که بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان هم، هنگام ورود به قلمرو ادبیات جنایی، نام خود را پنهان کردهاند.
نیکلاس بلیک همان سی. دی لوئیس شاعر است. دن کاوانا همان جولیان بارنز، رماننویس برجسته. و بنجامین بلک همان جان بنویل، نویسندهی رمانهای عمیق فلسفی.
این تغییر نام، فقط یک بازی سادهی هویتی نیست؛ نشانهی ترس است. ترس از اینکه «آلودگی جنایت»، اعتبار ادبی را لکهدار کند. گویی نویسنده میخواهد در تاریکی بنویسد، اما در روشنایی داوری شود.
با آنکه در دو سه دههی اخیر، دانشگاهها رسماً ادبیات عامهپسند و بهویژه ژانر جنایی را به رسمیت شناختهاند، اما شکاف هنوز پابرجاست. هنوز هم در بسیاری از محافل، رمان جنایی «سرگرمی» محسوب میشود، نه «هنر».
انگار لذت، با ارزش هنری در تضاد است. انگار اگر کتابی پرخواننده باشد، خودبهخود مشکوک است. این تناقض زمانی عریانتر میشود که به تاریخ ادبیات نگاه کنیم:
داستایفسکی با «جنایت و مکافات»، پایههای ادبیات مدرن را بنا کرد. شکسپیر، بزرگترین تراژدیهایش را بر مبنای قتل استوار کرد. ادگار آلن پو، با کارآگاه و جنازه جهان تازهای خلق کرد.
اما وقتی همین مضامین در قالب ژانر جناییِ معاصر ظاهر میشوند، ناگهان «کمارزش» میشوند. گویی جرم، فقط وقتی «قابل احترام» است که لباس کلاسیک به تن داشته باشد.
کلایو جیمز، منتقد تیزبین ژانر جنایی، این شکاف را در دو تعبیر خلاصه میکند: هیجان تعقیب و لذت نثر.
مسئله اینجاست که این دو لذت، اغلب دشمن هم تصور شدهاند. طرفداران ژانر میترسند که ادبیات، ضربآهنگ را بکُشد. طرفداران ادبیات جدی میترسند که هیجان، عمق را قربانی کند. و درست در همین مرز است که ادبیات جنایی به میدان جنگ بدل میشود؛ جایی که خواننده باید انتخاب کند: یا بخوانی برای کشف قاتل، یا بخوانی برای کشف انسان.
ریموند چندلر، شاید تنها کسی بود که با آگاهی کامل، تصمیم گرفت این دیوار را ویران کند. او میخواست رمان جنایی، هم خیابانی باشد و هم شاعرانه. هم پرشتاب، هم عمیق. جملهی مشهورش هنوز زنده است:
«در این خیابانهای پست، مردی باید قدم بزند که خودش پست نباشد.»

این جمله، تنها توصیف یک کارآگاه نیست؛ بیانیهی یک جهانبینی است. چندلر میخواست جنایت را بهانهای کند برای نمایش اخلاق، سقوط، تنهایی، شرافت، و زخمهای پنهان انسان. او شاید نزدیکترین نویسنده به رؤیای کلایو جیمز بود: ترکیب همزمانِ هیجان تعقیب و لذت نثر.
اما این تعادل، شکنندهتر از آن بود که پایدار بماند. پس از چندلر، ژانر جنایی به دو شاخهی متضاد شکاف برداشت:
شاخهی عامهپسند خشن: با میکی اسپلین و جهانی سرشار از خشونت عریان، زن، خون و انتقام.
شاخهی ادبیتر و تأملی: با راس مکدونالد و تلاش برای بازگرداندن پیچیدگی روانی به رمان جنایی.
این شکاف، همان چیزی است که لی هورسلی از آن به عنوان «ناپایداری تعادل میان ادبی و عامهپسند» یاد میکند. گویی ژانر، هر بار که به سمت ادبیات نزدیک میشود، بخشی از مخاطبانش را از دست میدهد؛ و هر بار که به عامه نزدیک میشود، از شأن هنریاش کم میشود.
نماد این بحران، شاید بهتر از هر کس، جان بنویل باشد؛ نویسندهای که با نام مستعار بنجامین بلک رمان جنایی مینویسد.
کلایو جیمز دربارهی رمان Christine Falls جملهای تلخ میگوید:
«این رمان آدم را وادار میکند بپرسد: اصلاً میخواهی نویسندهی جنایت اینهمه استعداد ادبی داشته باشد یا نه؟»
سؤال، حیرتآور اما واقعبینانه است. انگار زیادی خوب نوشتن در ژانر جنایی، خودش یک خطا محسوب میشود. انگار جنایت باید «بهاندازهی کافی بنویسد» تا مقبول باقی بماند!
در این میان، خواننده گرفتار است؛ خوانندهای که هم میخواهد بلرزد، هم فکر کند. هم دنبال قاتل بدود، هم در روان انسان غرق شود. اما بازار نشر، معمولاً او را مجبور به انتخاب میکند:
یا کتابی که تو را تا نیمهشب بیدار نگه دارد، اما چیزی در جانت باقی نگذارد. یا کتابی که سطر به سطرش را تحسین کنی، اما پیش از رسیدن به فصل سوم رهایش کنی.
ترکیب این دو، کار هر کسی نیست. و شاید به همین دلیل است که نمونههای موفق چنین پیوندی، انگشتشمارند.
حقیقت اما چیز دیگری است. ژانر جنایی، ذاتاً ادبی است. چرا؟ چون جنایت، همان جایی رخ میدهد که: عشق شکست میخورد، طمع بیدار میشود، ترس فرمانروایی میکند، و انسان با تاریکترین نسخهی خودش روبهرو میشود. جنایت، داستانِ انتخاب است. و انتخاب، هستهی هر درام بزرگ.
اما ادبیات جدی، سالها تلاش کرده این واقعیت را نادیده بگیرد. انگار میخواسته ادبیات را از خیابان، خون، فریاد، فساد و سایهها پاک کند؛ بیآنکه بداند دارد بخشی از حقیقت انسان را از متن حذف میکند. البته در این میان تلاش نویسندگانی چون جیمز سالیس با شخصیت لو گریفین، دوباره امیدی زنده کرد: رمانی که هم عمیق باشد، هم پرتعلیق؛ هم شاعرانه، هم خشن؛ هم فلسفی، هم جنایی.
جیمز سالیس؛ نویسندهای که جنایت را به فلسفه تبدیل کرد
جیمز سالیس (James Sallis) یکی از خاصترین و متفاوتترین چهرههای ادبیات جنایی معاصر آمریکاست؛ نویسندهای که نه در اردوگاه «عامهپسندِ صرف» جا میگیرد و نه کاملاً در قلمرو «ادبیات نخبهگرا». او درست در مرز این دو ایستاده؛ همان مرزی که ریموند چندلر رؤیایش را داشت و کمتر کسی توانست واقعاً در آن ساکن شود. پیش از آنکه به عنوان رماننویس شناخته شود، سالها شاعر، منتقد ادبی، موسیقیدان و استاد دانشگاه بود. همین پیشینهی چندلایه باعث شد که نگاه او به جنایت، هرگز ساده، خطی و صرفاً حادثهمحور نباشد. برای سالیس، جنایت یک بهانه است، نه هدف. برخلاف نویسندگانی که هستهی اصلی رمان را بر «چه کسی قاتل است؟» بنا میکنند، سالیس بیشتر میپرسد:
این آدم چرا هنوز زنده است؟ با اینهمه شکست، چطور دوام آورده؟ گذشته با او چه کرده است؟
در جهان او، جنایت اتفاقی بیرونی نیست؛ امتداد طبیعی شکستهای درونی انسان است. قتل در آثار سالیس، نه انفجار که نشت تدریجی اندوه، بیپناهی و خستگیِ روح است. تاریخ نشان میدهد که این تعادل، همیشه شکننده بوده است.
اما شاید نسل تازهای از نویسندگان، دوباره بتوانند همان کاری را بکنند که چندلر رؤیایش را داشت: آشتیدادن زیبایی و وحشت.
ادبیات جنایی، فقط داستان قاتل و مقتول نیست. داستان جامعهای است که خودش نمیخواهد چهرهی واقعیاش را ببیند. شاید به همین دلیل است که آن را به حاشیه میرانند. چون جنایت، آینهای بیرحم است و همه جرأتِ نگاه کردن به آن را ندارند.
اما یک چیز قطعی است: تا وقتی انسان هست، تا وقتی طمع، ترس، عشق، خیانت و خشونت هست، ادبیات جنایی زنده خواهد ماند؛ چه آن را «ادبیات» بنامند، چه غیر از آن.
نظر شما