سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محمد رحمانی، پژوهشگر حوزه سیاستگذاری فرهنگی و تربیتی و مدیر اندیشکده مرآت؛ در نگاه امروزین ما، فلسفه معمولاً در کنار سایر رشتههای دانشگاهی تعریف میشود؛ مانند فیزیک، جامعهشناسی یا روانشناسی. هر کسی میتواند فلسفه بخواند، واحدهای درسی بگذراند، امتحان بدهد و در نهایت مدرکی دریافت کند. اما اگر از منظر ابنسینا به فلسفه نگاه کنیم، تازه درمییابیم که چنین تصویری از فلسفه چقدر کوچک، تقلیلیافته و بیروح است. ابنسینا فلسفه را نه دانشی در کنار دانشها، بلکه طریقی برای ساختن انسان میدانَد؛ راهی که نفس را از قوه به فعل میبرد و آن را به مرتبهای میرساند که شبیه جهان عقلانی شود.
ابنسینا در آثارش، بهویژه در اشارات و شفا، بارها تأکید میکند که غایت فلسفه «دانستن» نیست؛ بلکه «شدن» است. دانستنِ صرف، مجموعهای از اصطلاحات و مفاهیم فراهم میکند، اما شدن، نفس انسان را متحوّل میسازد. او میگوید: «صیرورة الإنسان عالماً عقلیّاً»؛ یعنی انسان باید به عالمی عقلانی تبدیل شود. این تعبیر نشان میدهد که فلسفه، سلوکی وجودی است. انسان باید بهگونهای دیگر بشود، نه فقط چیزهایی دیگر بداند.
از همینجا تفاوت نگاه ابنسینا با نگاه دانشگاهیِ امروز آغاز میشود. برای او فلسفه موضوعی محدود ندارد. در تعریف مشهورش از شفا میگوید: «العلم بالأشیاء بحقائقها علی قدر الطاقة الانسانیة». این یعنی موضوع فلسفه همه چیز است، اما نه همه چیز در سطح اطلاعات؛ بلکه حقیقت همه چیز. وقتی فلسفه به حقیقت میپردازد، دیگر یک شعبه از علوم نیست. فلسفه، روش ارتقای ظرفیت انسان است. انسان باید ظرفیت عقلانی خود را از بالقوهبودن به بالفعلبودن برساند، و این کار نه با حفظ مفاهیم، بلکه با یک سلوک درونی ممکن است.
در این چارچوب، اخلاق نه ضمیمهٔ فلسفه است و نه مهارکنندهٔ آن؛ بلکه قلب آن است. ابنسینا تصریح میکند که هیچکس به فعلیت عقل نمیرسد مگر با تهذیب نفس، با پاکسازی قوای شهوت، غضب و وهم تا در خدمت عقل قرار گیرند. بدون تهذیب، نفس آشفته و ناپایدار است و نمیتواند حقیقت را درک کند. دانشی که در چنین نفسی وارد شود، بر آن نقش نمیبندد. نتیجهاش فیلسوف نمیشود؛ فقط اطلاعات میآموزد. از همینرو ابنسینا میگوید: «لا ینفع العلم ما لم یصر صفة للنفس.» دانشی که صفتِ نفس نشود، فلسفه نیست؛ بلکه باری است که انسان بر دوش میکشد.
این پیوند میان اخلاق و عقلانیت، به قلب نظریه ابنسینا درباره سعادت میرسد. سعادت نزد او رفاه یا خوشایندی نیست. سعادت، فعلیت عقل است؛ لحظهای که عقل انسان به عقل فعال متصل میشود. عقل فعال در اندیشه ابنسینا، سرچشمهٔ صور عقلی و مبدأ روشنایی فهم است. آنچه ما میفهمیم، در نهایت پرتوی از آن است. بنابراین پختگی عقل انسانی تنها زمانی رخ میدهد که بتواند این نور را دریافت کند. ولی نفسِ آشفته، سرکش یا آلوده، این نور را نمیگیرد. پس تهذیب اخلاقی پیششرط اتصال به عقل فعال است، و اتصال به عقل فعال شرط کمال انسان و غایت فلسفه.

به این ترتیب میتوان گفت: فلسفه در اندیشه ابنسینا یک پروژهٔ وجودی است. انسان در آغاز «عقل بالقوه» است؛ دارای ظرفیت، اما فاقد فعلیت. فلسفه راهِ تبدیل این ظرفیت به فعلیت است. این راه با آموزش آغاز میشود، اما در اخلاق تثبیت میشود، و در اتصال عقلی به کمال میرسد. فلسفه نزد ابنسینا نه موضوع درسگفتارها و امتحانات، بلکه نقشهٔ رشد انسان است. هرکس از این راه برود، نه صرفاً کتابی میخواند، بلکه خود را میسازد. نفس او آرامتر، معتدلتر، روشنتر و توانمندتر میشود. این انسان است که میتواند حقیقت را ببیند، و در نهایت به مرتبهای برسد که ابنسینا آن را «لذت عقلانی» مینامد؛ لذتی که نتیجهٔ اتصال به عقل فعال است و همان سعادت حقیقی است.
در چنین نگاهی، فلسفه در کنار زیستشناسی، فیزیک، تاریخ یا جامعهشناسی قرار نمیگیرد. فلسفه در طول زندگی انسان قرار میگیرد. فلسفه جایی نیست که در آن «مطالب» یاد میگیریم؛ جایی است که در آن «خودمان» را تغییر میدهیم. اگر بخواهیم سخنی به زبان امروز بگوییم، فلسفه نزد ابنسینا نه رشتهای دانشگاهی، بلکه شیوهای برای «انسان شدن» است. راهی است که انسان را از آشوب قوا، از سطحینگری، از غفلت و از پراکندگی نجات میدهد و او را به سوی نوری میبرد که هم حقیقت جهان است و هم حقیقت خودش.
و شاید مهمترین پیام ابنسینا برای ما همین باشد:
فلسفه را نمیشود فقط خواند؛
فلسفه را باید زندگی کرد.
نظر شما