به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در مشهد، نشست نقد و بررسی کتاب پشت دیوارهای شهر نوشته سیدسعیدموسوی️ در سلسله نشستهای ادبی تجربه داستان به همت واحد آفرینشهای ادبی در حوزه هنری خراسان رضوی برگزار شد.
کتاب پشت دیوارهای شهر به قلم هفده سالگی سید سعید موسوی است که ما را به روزهای دور میبرد. به روزهایی که تازه پای بمبها و خمپارههای عراقی به شهرش باز شده بود. این کتاب داستانی واقعی از دوران جنگ تحمیلی ایران و عراق است.

سعید موسوی در «پشت دیوارهای شهر» زندگیای را نقاشی میکند که آبهایش میسوزد، آسمانش زخمی است و پنجرهها و پردههایی برایش باقی نمانده است. در این نقاشی، جادههای غربت و هراس دوری از خرمشهر انتهایی ندارد. این همه هفده سالگی سیدسعید موسوی است. امید او برای دیدن دوباره خرمشهر چه در آن روزها و چه امروز خواندنی و حتی دیدنی است.
این نشست به بهانه هفته دفاع مقدس و با حضور سیدسعید موسوی نویسنده اثر و کارشناسانی همچون محمدخسروی راد، حسین عباسزاده، علی براتی کجوان، مهدی فردوسی مشهدی، مهدی خیری یزدی، مجتبی انوریان و با روایتگری محمدزاده رزمنده سالهای دفاع مقدس برگزار شد.

در بخشی از کتاب پشت دیوارهای شهر میخوانیم: به طرف اتاق کوچکمان میروم. داخل اتاق تاریکِ تاریک است. دستهایم را جلو میگیرم، کورمال کورمال جلو میروم، دستهایم به دیوار میخورند. همانجا تا میشوم و دراز میکشم. صدای توپ و خمپاره میآید، خواب به چشمانم نمیآید. از کنار دیوار بلند میشوم، میآیم بیرون. مادرم را پیدا میکنم و سرم را روی پاهایش میگذارم. با صدای انفجار از خواب میپرم. هوا هنوز تاریک و روشن است، چشمهای مادرم هنوز بیدارند، پلکهایش روی هم میافتند و دوباره بیدار میشوند. بچهها هنوز روی پاهایش خوابند، تمام شب را به همین حالت نشسته است. باد خنکی از طرف شط میآید. فجر است، عموهایم بیدار شدهاند و پدرم. عدنان نیست. روز دوم جنگ شروع شده است. آب شهر قطع شده است. بشکههای خالی را میگیرم و میروم به حمام جلالی، چند قدمی خانه، بازار صفا. مردم قبلاَ به حمام سرازیر شدهاند. خزینه کاملاَ خالی است. میآیم بیرون، میروم طرف شط، فقط کارون آب دارد. از کناره پائین میروم، هواپیمایی پیدایش میشود، قبل از اینکه بشکه را به آب بدهم، بمبهایش را خالی میکند، عقب مینشینم، بمبها منفجر میشوند و آب رودخانه تا صدها متر بالا میرود. اوضاع کمی عادی میشود، جرأَت میکنم، بار دیگر از کناره پائین میروم و بشکه را به آب میدهم، هوایش کمکم خارج میشود، صدا میکند و حبابها روی آب را پر میکنند. پرمیشود، سنگین است، نمیتوانم آن را بیرون بکشم، تقلا میکنم، بیفایده است، هواپیمایی دیگر پیدایش میشود، رگباری بر روی آب میگیرد، بشکه را رها میکنم. با دست خالی به خانه بر میگردم. میگویند: توپخانه اصفهان در راه است. میگویند: تمام این سر و صداها مال ماست. میگویند: این مائیم که شلیک میکنیم. عمویم سید محسن و آقای دزفولی از راه میرسند، کف وانت بارشان پر از خون است و لباسهایشان. میگویم: عمو چه خبر؟ میگوید: خراب، خرابِ خراب. میفهمم که این سر و صداها مال ما نیست. میفهمم که ما شلیک نمیکنیم. حیدر مرده است، حیدر حیدری، دوست و همبازی من، برادر اسکندر. صبح دیدم که جنازهاش را آوردند و زنش در درون چادر مشکی به سر و صورتش میزد. تازه عروسی کرده، چند روزی بیشتر نیست. توی انقلاب هم بود با بچههای پشت دادگاه، همراه با حسن مجتهدزاده و مسجد یزدیها.

نظر شما