سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ فرهاد بیانی عضو هیئت علمی پژوهشگاه مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم [۱]، در این نوشتار در ادامه نوشتاری که قبلاً درباره رئالیسم انتقادی با عنوان «در میانه پوزیتویسم و تفسیرگرایی» نوشت و در همین صفحه منتشر شد، این بار به مبانی و مفروضات رئالیسم انتقادی پرداخته است.
***
در نوشته پیشین، کوشیدم با ارائه مقدمهای، بحث در باب رئالیسم انتقادی را باز کنم. در ادامه کلام، در این نوشتار بر آنم تا مفروضات بنیادی این مکتب را به اجمال توضیح دهم.
روال کار در رئالیسم انتقادی به شیوهای است که طبق آن، با استفاده از استدلال استعلایی [۲]، مقدماتی مطرح میشود که این مقدمات بدون مناقشه و غیرقابل تردیدند. سپس این پرسش اساسی مطرح میشود که وضعیت باید چگونه باشد تا چنین چیزی (مقدمه) ممکن شود؟ به عبارت دیگر، چه چیزی باید پیشفرض گرفته شود تا این موضوع غیرقابل تردید، امکانپذیر باشد؟ مثلاً روی بسکار در مورد فلسفه علم با استفاده از این استدلال اینگونه کار خود را آغاز میکند: مقدمه: از وجود علم، به طور کلی، مطمئن هستیم؛ یعنی از یک از سو از انجام اموری چون فعالیت آزمایشگاهی و آموزش علمی و همچنین تغییر و تحولات علمی آگاهیم. از سوی دیگر، افرادی تحت نام دانشمند و جوامعی را با عنوان جامعه علمی نیز میشناسیم. اینک نوبت این پرسش است که عقلانیت و قابل فهم بودن این امور (امور علمی) چه چیزی را پیش فرض میگیرد؟ در واقع، هر گونه پاسخ به این پرسش، نظریهای را راجع به هستی و واقعیت طبیعی یا اجتماعی صورتبندی میکند. در واقع، بسکار برای هر نظریه یک هستیشناسی را ضروری میداند و بر آن تاکید میکند. از نظر او، هر تعبیری از علم یک هستیشناسی را پیش فرض میگیرد. یعنی هر تعبیری از علم پاسخی برای پرسش «جهان چگونه باید باشد تا علم ممکن شود؟» را در خود دارد. یعنی، پرسشهای هستیشناختی در فلسفه علم ممکن است (بسکار، ۱۹۷۵: ۱۸).
روی بسکار و رئالیسم انتقادی با تصور رایجی که در فلسفه علم در باب جایگاهی هستیشناسی وجود دارد به مخالفت برخاستهاند؛ این تصور که از فلسفه جان لاک و همعصران عقلگرایش اخذ شده که طبق آن موضوع هستیشناسی در ارتباط با لایهای پشت این جهان فیزیکی پنداشته میشود و چون ارتباطی با جهان عینی و ملموس ندارد لذا قابل شناخت نیست. بنابراین، هستیشناسی اعتباری ندارد و خارج از حوزه معرفت قرار میگیرد. در مقابل، بسکار معتقد است موضوع اصلی هستیشناسی فلسفی، جهانی غیر از آنچه علم میکاود نیست بلکه همان جهان است، البته از منظری مورد مداقّه و تفطّن قرار میگیرد که بتوان درباره آن برهانهای فلسفی اقامه کرد (بسکار، ۱۹۷۵: ۲۶).
مسئله اصلی برای رئالیسم انتقادی پاسخ به این پرسش است که آیا نگاه رئالیستی به علم را میتوان در باب علوم اجتماعی نیز به کار برد؟ یعنی آیا میتوان با استفاده از الگوی علوم طبیعی به مطالعه جامعه پرداخت؟ بسکار معتقد است پاسخهای مختلف به این سوال، مکاتب مختلفی را در فلسفه علوم اجتماعی ایجاد کرده است که به طور کلی میتوان آنها را طبیعتگرایی [۳] و پادطبیعتگرایی [۴] نامید. طبیعتگرایان بر این باورند که بله، میتوان با استفاده از الگوی علوم طبیعی و روشهای آن (تصوری از علم مبتنی بر دیدگاه هیوم درباره قانون و علیت) به مطالعه جامعه و پدیدههای اجتماعی نیز پرداخت. این دیدگاه خود به دوسته تقسیم میشوند؛ گروه اول به شیوهای تقلیلگرایانه جهان اجتماعی و پدیدههای اجتماعی را به شناخت رفتارهای انسانی فرو میکاهند. به عبارت بهتر، علوم اجتماعی را به روانشناسی تقلیل میدهند. یا حتی فراتر رفته و فقط به شناخت رفتارهای فیزیولوژیک میپردازند. گروه دوم که مقهور پیشرفتهای علوم طبیعیاند، معتقدند برای توسعه علوم اجتماعی نیز باید از روشهای عینی و ملموس بهره برد. این گروه اخیر از نظر روششناختی معتقدند که باید از روشهای علوم طبیعی برای شناخت پدیدهها و رویدادهای انسانی و اجتماعی بهره برد در حالیکه گروه اول از نظر هستیشناختی بر فرد تاکید دارند و معتقدند برای شناخت پدیدههای انسانی و طبیعی باید بر فرد و مطالعه او متمرکز بود.
اما پادطبیعتگرایان بر این باورند که تمایز ماهوی میان موضوعات علوم طبیعی و علوم اجتماعی وجود دارد لذا همین تمایز موضوعی منجر به تمایز روشی نیز میشود. علوم اجتماعی با فهم و تفسیر معنا سروکار دار اما علوم طبیعی مربوط به تبیین علی وقایع است.
اما اگرچه بسکار تفاوتهای ماهوی میان موضوعات علوم اجتماعی و علوم طبیعی را میپذیرد اما از وحدت روشی سخن میگوید. زیرا معتقد است اینکه دو سوی طیف از تمایز موضوعی و روشی سخن میگویند به این علت است که از برخی مفروضات بنیادین علم غافلاند. به همین سبب دیدگاههای ناصوابی در باب هستیشناسی و روششناسی موضوعات و روش در علوم طبیعی و اجتماعی دارند. روی بسکار در کتاب امکان طبیعت گرایی [۵] (۲۰۰۵) از روش خود با عنوان «طبیعتگرایی انتقادی» [۶] سخن میگوید که بر اساس آن هم ضدپوزیتیویسم اما و هم محدودیتهای طبیعتگرایی را نشان میدهد.
بسکار با استفاده از روش استعلایی خود شرایط انتقادی طبیعتگرایی را مطرح کرده و به این مسئله میپردازد که علوم اجتماعی، بنابر جنس موضوعاتش، برای تقلید از علوم طبیعی از منظر روشی با چه مشکلات و محدودیتهایی مواجه است. او معتقد است اگر بپذیریم معنای تجربه «انجام آزمایش» و «کنترل کامل دانشمند» بر موضوع تحقیق است در این صورت این وضعیت هرگز برای دانشمند علوم اجتماعی و تحقیق و مطالعه جامعه ممکن نیست. با این حال، او معتقد است مدلی برای کارهای علمی ارائه کرده است که تمام علوم را شامل میشود و میکوشد برای آزمایش و تجربه در علوم طبیعی جایگزینهای روشی برای علوم اجتماعی ارائه کند. او این وعده را در کتاب امکان طبیعتگرایی مطرح میکند (توحیدی نسب و فروزنده، ۱۳۹۲: ۳۷-۳۳).
بر اساس رئالیسم انتقادی سوالات هستیشناختی در فلسفه علم نه تنها ممکن، بلکه ضروری است. دیوید هیوم معتقد بود نباید از هستیشناسی- سوالاتی مانند اینکه ماهیت واقعیت چیست؟ یا علت ویژگی جهان کدام است؟ - سوال کرد زیرا پاسخ به این دست سوالات ممکن نیست. چون به باور هیوم تنها دو منبع برای معرفت و پاسخ به پرسشها و وجود دارند: تجربه و ریاضیات (روابط میان ایدههایی را بیان میکند که میتوانیم به صورت شهودی ببینیم که حقیقی و یقینیاند). لذا چون پاسخ به پرسشهای هستیشناختی توسط هیچکدام از این روشهای ممکن نیست لذا طرح آنها نیز منطقی نیست. بنابراین، از نظر هیوم اساساً طرح مباحث هستیشناختی ناممکن و بی فایده است (بسکار، ۱۹۷۵: ۱۸۹). این همان چیزی است که قویاً مورد نقد بسکار و رئالیسم انتقادی است. از همین روی، هیوم معتقد است مفهوم جوهر که یکی از اصول اساسی در تبیینهای متافیزیکی محسوب میشود، نفی میشود چون نه محصول تجربه است و نه از جنس مفاهیم ریاضی (بسکار، ۱۹۷۵: ۱۹۱-۱۹۰).
دیوید هیوم در باب علیت دیدگاه خاصی دارد که به طور خلاصه آن را غیرواقعی میداند و علیت را انکار میکند. به باور او اگر وضعیتی را تصور کنیم که در آن دو رخداد به دنبال یکدیگر اتفاق میافتند، عموماً چنین استدلال میشود که یک حادثه علت حادثه دیگر است. اما هیوم معتقد است نمیتوان از چنین وضعیتی، علیت را نتیجه گرفت بلکه تنها چیزی که رخ میدهد نوعی تعاقب و توالی میان دو یا چند رخداد است و جزئی به نام علت به صورت تاثر ادراک نمیشود و در هیچیک از تجربههای ما چیزی به نام توالی علی را نمیتوان مانند یک کیفیت با تجربه احساس کرد (بسکار، ۱۹۷۵: ۳۱۵-۳۱۳). در مقابل، هیوم معتقد است اینکه ما از این توالی و تعاقب یک رابطه علی را نتیجه میگیریم نه به خاطر وجود یک رابطه ضروری میان این رخدادها است بلکه نوعی عادت روانی و خلق و خوی ذهنی است که طی آن انسانها چنین میپسندند که این تعاقب و توالی را به عنوان یک رابطه علی ضروری، همان علیت، میان رویدادها تلقی کنند. یعنی وقتی دو رخداد به صورت دائمی با یکدیگر متصل و مرتبطاند و از این مورد آگاهیم و این امر به اندازه کافی در گذشته اتفاق افتاده، چنین تصور میکنیم که نسبتی علی میان آنها برقرار است. البته چنین تصوری نیز مستلزم پذیرش اصل «یکنواختی طبیعت» [۷] است. اصل هم صورتی طبیعیت، یعنی جریان طبیعت باید همواره یکسان و یکنواخت باشد که البته چنین نیست و این اصل در طبیعت برقرار نیست. لذا این فرایند که انسان توالی رویدادها را به رابطه علی ترجمه میکند ناشی از یک عادت روانی یا خلق و خویی است که طبق آن هرگاه افراد دو رویداد یا دو تاثر را به اندازه کافی در کنار هم و به دنبال هم دیدند چنین نتیجه میگیرند که یک رابطه علی میان آنها برقرار است. به بیان دیگر، اگر ما درباره جریان امور عالم فراتر از آنچه مستقیماً میبینیم، نتیجهگیری کنیم و برداشتی داشته باشیم این نتیجهگیری و برداشت از ویژگیهای دستگاه معرفتشناسی انسانی بوده و امری طبیعی است. بنابراین، میتوان گفت تصور رابطه ضروریای که در توالی حوادث برای ما ایجاد میشود نیز ناشی از تکرار حوادث مشابه است نه یک رابطه علی ضروری (بسکار، ۱۹۷۵: ۱۸). به عبارت دیگر، ضرورت چیزی است که در ذهن انسان وجود دارد نه به عنوان یک کیفیت یا وصف اشیاء. به طور خلاصه هیوم معتقد است چون رابطه علی به تجربه در نمیآید لذا نمیتواند موضوع و متعلَّق معرفت باشد. پس تنها مربوط به ذهن و عادت ذهنی است و ارتباطی به اموری که خارج از ذهن وجود دارد، ندارد.
روی بسکار در ابتدا رویکرد نظری خود در باب علم را رئالیسم استعلایی، در مقابل رئالیسم تجربی نامید. خود رئالیسم تجربی شامل مدعاها و مفروضاتی است که مورد تایید و توافق دو نحله فربه فلسفی، تجربهگرایی کلاسیک [۸] و ایده آلیسم استعلایی [۹] است. بر اساس رویکرد تجربهگرایی کلاسیک معرفت فقط مربوط به رویدادها است و این رویدادها هستند که موضوع و متعلَّق معرفتاند. در مقابل، ایدهآلیسم استعلایی بر این باور است که آنچه موضوع معرفت است نه رویدادها بلکه مدلها و هویتهایی هستند که برساخته ذهن انساناند. به عبارت دیگر، این امور وابسته به انسانها و فعالیتهای ذهنی آنها است. اما رئالیسم استعلایی در مقابل این دو دسته ادعا معتقد است که موضوع معرفت و ماهیت هستیشناسی واقعیت مورد مطالعه، ساختارها و مکانیسمهای زیربنایی هستند که پدیدهها (رویدادها) را تولید میکنند نه خود رویدادها (برخلاف تجربهگرایی) و این مکانیسمها را واقعی و مستقل از آگاهی انسان نسبت به آنها میداند و وجود آنها را متکی به ذهنآگاهی و فعالیتهای انسانی نمیکند (برخلاف ایدهآلیسم استعلایی) (بسکار، ۱۹۷۵: ۱۵).
[۱]. استادیار جامعه شناسی، پژوهشگاه مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم. (f.bayani@iscs.ac.ir)
[2]. Transcendental argument
[3]. Naturalism
[4]. Anti Naturalism
[5]. The Possibility of Naturalism
[6]. Critical Naturalism
[7]. Uniformity of nature
[8]. Classical empiricism
[9]. Transcendental idealism
نظر شما