بهگزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – رضا دستجردی: «تمدن نمایشی و ده جستار دیگر» مجموعهای ارزشمند و متنوع از یازده مقاله است که به کوشش کیوان شعبانیمقدم دانشیار دانشگاه رازی کرمانشاه ترجمه و گردآوری و بههمت انتشارات طرح نو منتشر شده است. کتاب، دریچهای روشن و متفاوت به مباحث بنیادین فلسفی، فرهنگی و اجتماعی معاصر میگشاید و خواننده را با موضوعاتی چون شادی، مرگ، دین، سیاست، تمدن و خدا آشنا میکند. این مجموعه مقالات با زبانی ساده، روان و به دور از پیچیدگیهای فنی فلسفی، فلسفه را برای همه قابلفهم کرده و فرصتی فراهم آورده تا عموم مخاطبان، فارغ از تخصص، بتوانند به عمق پرسشهای مهم زندگی و جامعه نزدیک شوند. تنوع موضوعات، از مرگ و زندگی پس از آن گرفته تا نقد فرهنگ معاصر و نقش دین در جهان امروز، گستره وسیعی از مسائل را در بر میگیرد که هر کدام به گونهای متناسب و جذاب به بحث گذاشته شدهاند. آنچه از نظرتان میگذرد ماحصل گفتوگوی ایبنا با کیوان شعبانیمقدم است که پیشتر آثاری چون «اخلاق عملی»، «فرصتی برای شرافت»، «پارادوکس انتخاب»، «اخلاقی زیستن»، «عقلانیت»، «دانته» و نظایر آن نیز از وی به چاپ رسیده است.
***
انتخاب جستارها بر چه اساس صورت گرفته است؟
موضوع برمیگردد به علاقۀ شخصی من به نوشتههای برخی نویسندههای خاص. پیتر سینگر، ماریانا الساندری، نسیم طالب و چند نفر دیگر، ازجملۀ این نویسندهها هستند. تقریباً هر متنی را که این افراد نوشتهاند خواندهام. هرگاه فراغتی حاصل میشود، علاوه بر نوشتههای آنان، مطالبی را نیز که پیشنهاد کردهاند میخوانم. وقتی مجذوب جستار یا مقالهای میشوم، معمولاً دوست دارم آن را با دیگران به اشتراک بگذارم. سالهاست در رایانه شخصیام پوشهای برای جمعآوری جستارهای محبوبم دارم و هر وقت تعدادشان از حد مشخصی فراتر میرود، دستبهکار میشوم و ترجمهشان میکنم. خوشبختانه با حمایت نشر وزین طرحنو از انتشار این آثار، انگیزهام برای مطالعه و ترجمهشان بیشتر شده.

در اولین جستار کتاب، خانم ماریانا الساندری از مقاومتِ بیثمر در برابر دنیای فاسد میگوید و با علم به اینکه چنین کاری مغایرِ عقل سلیم انگاشته میشود، آن را مسئله وجدان قلمداد و به خواننده توصیهاش میکند. دراینباره بیشتر توضیح دهید.
بله، نویسنده در این جستار از شخصیت دونکیشوت وام میگیرد و از این داستان معروف که بیشترِ ما فقط دربارهاش شنیدهایم و آن را نخواندهایم، نتیجۀ متفاوتی میگیرد. کیشوت به ما معیاری معنادارتر برای تصمیمگیری دربارۀ نبردهایی میدهد که ارزش جنگیدن دارند. کیشوت با غولها جنگید، زیرا وجدانش اجازه نمیداد با آنها مبارزه نکند. در معروفترین صحنۀ کتاب، مباشرِ کیشوت یعنی سانچو پانزا، او را انذار میدهد و از او میخواهد از فکر خود دست بکشد. عقل سلیمِ سانچو به او میگوید نبردهایی که محکوم به شکستاند، ارزش جنگیدن ندارند. اما ازنظر کیشوت، نتیجۀ این نوع تفکر، اغلب سستی و بیعملی خواهد بود، زیرا این تلقی را جا میاندازد که از هر کاری که فایدهای برایمان ندارد یا احتمال شکستمان در آن بالاست، اجتناب کنیم.
بخشی از کتاب به توئیتهای خبرنگار واشنگتنپست دربارۀ کوبی برایانت اختصاص یافته که حواشیای را ایجاد کرده است. فشار اجتماعی درخصوص نگاه به انسان پس از مرگ چه جایگاهی در جامعه دارد؟
تقریباً در هر فرهنگی، ستایشِ یک شخص بلافاصله پس از مرگش، امری عادی است. بهجز دربارۀ شخصیتهایی که به شرارت معروفاند، عموماً پذیرفته شده است که ساعات و ایامِ پس از مرگ باید زمان بزرگداشت، سوگ و ستایش باشد. بهطورکلی ما وانمود میکنیم که کسانی که بهتازگی فوت شدهاند، انسانهای خوب یا بهتر از چیزی هستند که واقعاً بودهاند. ما چنین رفتاری را، هم در افراد مذهبی و هم در افراد غیرمذهبی میبینیم؛ یعنی هم در افرادی که باور دارند مُردهها ممکن است صدایشان را بشنوند و هم در افرادی که چنین باوری ندارند. اما طبق آنچه نویسندۀ مقاله میگوید، هنجارهای مبتنیبر ظاهرسازی، به ضرر کسانی تمام میشود که واقعاً سزاوار ستایشاند. وقتی ما همۀ مُردهها را بدون تبعیض میستاییم، همانند اساتیدی عمل میکنیم که به تکتک دانشجویان نمرۀ عالی میدهند. درنتیجه دانشجویانی که تلاش کردهاند، مثل دانشجویانی نمره میگیرند که هیچ تلاشی نکردهاند. نویسنده با اشاره به این جمله از ولتر که «دِینی که به زندهها داریم این است که به آنها احترام بگذاریم؛ ما به مُردهها فقط حقیقت را مدیونیم»، نتیجه میگیرد که ما باید درمورد کارهایی که مردهها انجام داده یا ندادهاند، صداقت و راستی پیشه کنیم، زیرا این به معنای صداقت و راستیپیشگی با خودِ ما زندهها است.

باور ساموئل شفلر به اهمیت زندگی پس از مرگ چیست و چه رویکرد تازهای دارد؟
ابتدا باید بگویم که این یکی از بهترین و جذابترین جستارهایی بوده است که در سالهای اخیر خواندهام. نویسنده با استدلالهایی درخشان، توجه ما را به باوری جلب میکند که چندان به اهمیت آن نمیاندیشیم، ولی نقش مهمی در زندگی ما ایفا میکند. استدلال شفلر بر این استوار است که «آنچه برای معنابخشی به کارهایی که انجام میدهیم ضروری است، باور به زندگیِ پس از مرگ نیست، بلکه اعتقاد به این است که بشریت دستکم برای مدتی طولانی زنده خواهد ماند.» یعنی آنچه ما را وادار میسازد مثلاً در رابطه با حفظ محیطزیست یا مواجهه با تهدیدهایی که بشریت با آن مواجه میشود متعهدانه عمل کنیم، رفاه فرزندان یا نسل آینده نیست، بلکه خودِ ما هستیم. استدلال نویسنده در این زمینه چنان ظریف است که سخن گفتن از آن باعث شکلگیری نوعی بدادراکی دربارهاش میشود، بنابراین فقط بهاختصار اشاره میکنم که این مقاله پاسخی درخور به افرادی میدهد که مثلاً بچهدار شدن در دنیای امروز را کار نادرستی میدانند و معتقدند اگر بتوانیم مانع از ورود افراد جدید به جهان شویم، از تعداد کسانی که بهطور بالقوه قرار است رنج بکشند کاستهایم. نویسنده بچهدار شدن را فارغ از رفاه یا رنج نسل آینده، مسئلهای متعلق به خودِ ما میداند.
آیا آموزههای جبری و اصرار به اینکه خدا سرنوشت هر انسانی را پیش از خلقت جهان مقدّر کرده و رقم زده است، میتواند در کلاسهای درس دانشگاههای امروز جایی داشته باشد؟
سؤال شما به جستاری از کتاب برمیگردد که جاناتان شیهان آن را نوشته است. پیش از پاسخ به این پرسش، مایلم به مقالهای اشاره کنم که آرتور سی.بروکس در سال ۲۰۲۰ در نشریۀ آتلانتیک منتشر کرد. او در این مقاله اشاره میکند که تحقیقاتی که در ایالات متحده انجام گرفتهاند نشان میدهد که معنویت و وابستگی دینی در دورۀ جوانی و اوایل بزرگسالی رو به کاهش میگذارد، اما از دهۀ چهارم زندگی افزایش مییابد. بخشی از این روند به این خاطر است که افراد جوانتر، از باورهایی که فاقد پشتوانۀ علمیاند یا متحجرانه بهنظر میرسند (مثلاً در رابطه با مسائل جنسی) بیزارند. آنها نمیتوانند به خودشان بقبولانند که با این همه رنجی که در جهان است، باز خدایی وجود دارد که عاشق مخلوقاتش است. بااینحال، وقتی سنّ افراد بالاتر میرود، کمکم پی میبرند که در زندگی هیچچیز کامل نیست. به گفتۀ بروکس، این لحظهای است که افراد نسبت به ابهامات و تناقضاتی که در دین وجود دارد بردبارتر میشوند، زیرا تجربۀ زیسته به آنها نشان داده است که نباید بهدنبال امور بینقص و کامل گشت و باید چیزها را با نواقصشان، همانگونه که هستند پذیرفت. درنتیجه بسیاری از افراد در میانسالی، انزجار و کینهای را که از تناقضات دینی در وجودشان نشسته است کنار میگذارند. ازنظر بروکس، کسانی که در این سن پذیرای ایمان میشوند، تجربۀ مسرتبخشی را از سرمیگذرانند. آنها در کل شادترند و کمتر افسرده میشوند.
اما در پاسخ به سؤال شما باید بگویم که جاناتان شیهان بهعنوان استاد الهیات دانشگاه کالیفرنیا، بهجای پرداختن به آموزههای لیبرال و سکولار در کلاس درس، اصرار دارد از اندیشههای کالوِن حرف بزند که متفکری سختگیر، سازشناپذیر و جبریمسلک بود. و اتفاقاً نتایج جالبی میگیرد. آموزهای از کالون که شیهان بهعنوان بنمایۀ مباحث خویش در کلاس درس مطرح میکند این است که گاهیاوقات لازم است اتکای صرف به استدلال و برهانآوری را کنار بگذاریم، به کرانمندی و ناچیزیِ عقل خویش اعتراف کنیم و بیکرانگی خداوند را در عمل بپذیریم. شیهان براساس تجربیاتی که از دانشجویان با زمینههای مختلف دارد بیان میدارد که آنها در وهلۀ اول با انکار و خشم به چنین گزارهای واکنش نشان میدهند و آن را کاملاً وحشتناک میپندارند، ولی بهتدریج آن را میپذیرند. همانطور که کالون میگوید: «هیچچیز بهاندازۀ چشیدن طعم آموزۀ جبری، نمیتواند برای فروتن کردن ما بهاندازهای که باید فروتن باشیم، کافی باشد.»
گاهی اوقات شیوۀ زندگی فلاسفه و متفکران، آنها را به موقعیتی میکشانَد که باید بین وفاداری به ایدهها یا کنار گذاشتنِ کامل آنها، یکی را برگزینند. در چنین موقعیتی چه باید کرد؟
بهنظر میرسد این یکی از سختترین انتخابها باشد. بهطور سرراست میتوان آن را در این دوراهی خلاصه کرد: اگر تصمیم بگیرید به عقایدتان وفادار بمانید، دیگر نخواهید بود. مرگِ شما آخرین فرصت برای عملی کردن ایدههایتان خواهد بود. در سویی دیگر، اگر تصمیم بگیرید به ایدههایتان (و شاید به خودتان) «خیانت» کنید، زنده میمانید، اما بدون باورهایی که با آنها زندگی کردهاید. در یک معنای مهم، این مرزِ خودِ فلسفه است؛ آستانهای که در آن، فلسفه با غیرِ خود مواجه شده (هرآنچه فلسفه نیست) و در این مسیر، به بوتۀ آزمایش گذاشته میشود. مسلماً «جان دادن در راه ایدهها»، اتفاقی نادر است، اما این اتفاق برای سقراط، هیپاتیا، توماس مور، جوردانو برونو، یان پاتوکا و دیگران رخ داده است. این فیلسوفان بهخاطر محکومیت قطعی به مرگ، اعدام در ملأعام یا شکنجه تا سرحد مرگ، خویشتن را در متناقضترین موقعیتها یافتند. این بحثی است که کاستیکا براداتان در جستارش به آن پرداخته است.
براداتان معتقد است ارزش فلسفۀ هر فرد-اگر داشته باشد-خود را در کنشگریِ صاحبش در مواجهه با مرگ خویش آشکار میسازد. نقطهای وجود دارد که اگر فلسفه نمیخواهد اعتبار و آبرویش را از کف بدهد، باید به چیز دیگری تبدیل شود: کنشگری. فلسفه باید خود را در سرزمینی بیگانه بیازماید؛ سرزمینی که متعلق به خودش نیست. زیرا آزمون نهایی فلسفۀ ما، نه در قلمروهای کاملاً عقلانی (نوشتن، تدریس، سخنرانی)، بلکه در جای دیگری اتفاق میافتد: در مواجهه با مرگِ جانداری که ما هستیم. بههمینخاطر است که مرگِ آن دسته از فیلسوفانی که تصمیم میگیرند برای ایدهای جان بدهند، بهزودی بهعنوان بخشی ضروری از کارشان نگریسته میشود. بهواقع، مرگِ آنها اغلب بسیار مهمتر از زندگیشان قلمداد میشود. چرا سقراط چنین شخصیت مهم و تأثیرگذاری است؟ بیشتر بهخاطر شیوه و ماهیت مرگش. او هیچگاه کتابی ننوشت، اما یکی از معروفترین پایانبندیهای تاریخ را خلق کرد: پایان خودش را. هر متن و نوشتۀ فلسفی، در قیاس با آن رنگ میبازد.

با نگاهی به جستار تمدن نمایشی که نام کتاب از آن برگرفته شده، نگاه ماریو بارگاس یوسا به تمدن چگونه است؟
منظور یوسا از «تمدن نمایشی»، تمدنِ دنیایی است که در آن، بالاترین و افتخارآمیزترین جایگاه ازنظر مقیاسِ ارزشگذاری، به سرگرمی اعطا میشود و خوشگذرانی و فرار از ملال، اشتیاقی همگانی است. پُرواضح است که داشتن چنین هدفی در زندگی، کاملاً مشروع است. فقط یک خشکمغزِ متعصب میتواند اعضای یک جامعه را بابت اینکه میخواهند آرامش، سرگرمی و تفریح را در زندگیهای غالباً محصور در یکنواختیهای غمافزا و گاه ویرانگرِ روح بگنجانند، سرزنش کند؛ اما وقتی این میل طبیعی به لذت بردن از خویشتن، تبدیل به ارزشی والا میشود، پیامدهای غیرمترقبهای دارد: ابتذال فرهنگ و رواج جلفی. یوسا مدعی است که بهطرزی نظاممند و نامحسوس، گریز از ملال و اجتناب از هر چیزی که ممکن است آزارَنده، نگرانیزا یا اندوهبار باشد، برای تعداد فزایندهای از افراد-هم در رأس و هم در قاعدۀ هرمِ اجتماعی-تبدیل به حکم لازمالاجرا شده است.
در تمدنی که یوسا آن را توصیف میکند، تماشاگران حافظه ندارند؛ بههمینخاطر، آنها فاقد پشیمانی یا وجدانِ راستیناند. آنها از هر چیزِ جدیدی استقبال میکنند و هر تازهای را در آغوش میفشارند، بهشرطی که تازه باشد. آنها بهزودی همهچیز را فراموش میکنند و بدون لحظهای پلک زدن، از صحنههای مرگ و ویرانیِ جنگ خلیج فارس، بهسوی پیچوتاب و لرزشِ بدن مدونا و مایکل جکسون حرکت میکنند. در چنین فرهنگی که خواستار افزایش کمیّت به بهای قربانی کردن کیفیت است، دستیابی به بیشترین تعداد مخاطب، سطحینگری را در شکل و محتوا موجّه ساخته است. این معیار همچنین بدترین عوامفریبها را در سپهرِ سیاست بالا کشیده است. بارزترین نماد ادبیات در این تمدن، ادبیاتی «سبک» و آسانیاب است که بدون هیچگونه احساس شرمساری، هدف اصلی و تقریباً یگانه هدفش را، سرگرمی میخواند. به عقیدۀ یوسا، چنین اوضاعواحوالی همچنین باعث رونقبخشیِ موسیقی شده است. او مینویسد:
«…موسیقی تبدیل به نشان هویت نسل جدید در سراسر جهان شده است. گروهها و خوانندههای مُدپوش، جماعت بزرگی را به کنسرتهای خود جذب میکنند که همچون جشنوارههای بتپرستیِ دیونوسوسیِ یونان باستان که در تکریم و ستایشِ بیخردی برگزار میشد، شعائر دستهجمعیِ افراطوتفریط، پرستش غریزۀ حیوانی، شهوت و نابخردی هستند. البته همین را میتوان درمورد گردهماییهای پرازدحامی گفت که در آن موسیقی الکترونیک نواخته میشود و مردم در تاریکی میرقصند و به آهنگهای خلسهآمیز گوش میدهند و به وجد میآیند. پُربیراه نیست اگر این جشنها را با جشنوارههای بزرگ مذهبیِ دوران قدیم مقایسه کنیم؛ چراکه ما در اینجا در کالبدی سکولار، به روحی مذهبی میرسیم که همگام با روح زمانه، این نمایشهای عرفان موسیقایی را جایگزین مناجاتها و تعالیم ادیان سنتی کرده است؛ جایی که در آن به مدد سازها و صداهای گوشخراش، هیچ آوایی شنیده نمیشود و افراد دیگر فرد نیستند؛ آنها تبدیل به توده میشوند و بیآنکه بدانند، به دوران بدویِ جادوگری و قبیلهگرایی بازمیگردند. این روشی مدرن و البته بسیار سرگرمکنندهتر برای رسیدن به خلسهای است که سانتا ترسا یا یوحنّای قدیس از طریق زهد، دعا و ایمان به آن رسیدند.»
در رابطه با دینداری نیز، یوسا معتقد است که همزمان با ترک ادیان سنتی از سوی بسیاری از افراد، فرقهها و کیشها و انواع مناسکِ جایگزین به وجود آمده است، از معنویتگراییِ شرقی در همۀ مکاتب و شاخههایش-بودیسم، ذن، تنتریسم و یوگا-گرفته تا فرقههای عجیبوغریب و کممایه. به باورِ یوسا، در تمدن نمایشی، سکولاریسم بر ادیان چیره شده است؛ و بین کسانی که هنوز ادعای ایمان میکنند، بر تعداد کسانی که دین صرفاً لقلقۀ زبانشان است، افزوده شده؛ کسانی که در میان جمعْ خود را دینمدار جلوه میدهند و فقط به پوسته و احکامِ دین اکتفا میکنند، اما درون زندگیشان بهندرت رنگوبوی دین به خود میگیرد.

ریچارد داوکینز معتقد است «برای پیشرفت بشر، بهترین کاری که میتوانیم بکنیم این است که ایمان دینی را آنقدر سست کنیم که کاملاً از بین برود.» آیا باوجود پیشرفتهای علمی، میتوانیم بگوییم که ما هنوز به دین نیاز داریم؟
استیفن تی. اَزما در مقالهای از کتاب، مغز انسان را ترکیبی از سیستمعاملهای مختلف توصیف کرده است: مغز ابتداییِ متعلق به خزندگان (کارکردهای حرکتی و غریزۀ بجنگ یا بگریز)، مغز لیمبیک یا متعلق به پستانداران (عاطفی)، و نئوکورتکس (عقلانی) که بعداً تکامل مییابد. اَزما میگوید، دین مغز عقلانی را برمیآشوبد، زیرا به تفکر فراعقلانی و فاقد شواهد بها میدهد، اما مغز عاطفی را آرامش میبخشد، زیرا ترسها را زائل میکند، به آرزوها بها میدهد و حس وفاداری و ثبات قدم را تقویت میکند. ادعای او این است که دین میتواند دسترسیِ مستقیم به این حیات عاطفی را به شیوهای فراهم کند که علم نمیتواند. اگرچه علم میتواند احساسات شگرفی دربارۀ عظمت طبیعت به ما بدهد، اما انواع بسیاری از رنج انسانی وجود دارند که دور از دسترسِ هرگونه تسکین و تسلای علمی قرار میگیرند. برای مثال، آیینهای مذهبی توجه خاصی به اشخاص مصیبتزده دارند و مهمترین منابع خود، یعنی افرادِ دیگر را دور فردِ سوگوار جمع میکنند. اَزما سپس اتفاقی را که در یکی از کلاسهای خودش رخ داده تعریف میکند:
«یک روز پس از سخنرانی پرآبوتابی که پیرامون انسجام ادیانِ مروّج یکتاپرستی داشتم، یک دانشجوی خجالتی نزد من آمد. او با لکنت داستان دلخراشی را برایم تعریف کرد، داستانی که بهآرامی برخی باورها و مفروضاتم را درمورد دین دگرگون ساخت. او توضیح داد که پنج سال پیش برادر نوجوانِ بزرگترش بهطرز وحشیانهای با چاقو به قتل رسیده و قاتلی که هرگز دستگیر نشد، او را مُثله کرده است. پسازآن، زندگی دانشجوی من، مادر و خواهرش متلاشی شده بود. مادرش خیلی زود دچار اختلال روانی شده بود و اگر به این موضوع ایمان نداشت که در جهانی دیگر، دوباره پسرِ سلاخیشدهاش را با بدنی سالم و کامل میبیند و به او میپیوندد، بهطورقطع باید در بیمارستان روانی بستری میشد. این باورهای نیروبخش بههمراه مراسم کلیسا که پس از قتل پسرش بهطور مداوم در آن حضور مییافت، او را از سقوط در ورطۀ غم و اندوهِ فلجکننده نجات داد و به وی نیرو بخشید تا به تربیت دو فرزند دیگرش-دانشجوی من و خواهرش-اهتمام ورزد.»
اَزما ادامه میدهد که از دیدِ یک خداناباورِ معمولی، همۀ این حرفها ناعقلانیاند و درنتیجه، غیرقابلقبول بهنظر میرسند. به ما گفته میشود که باورها باید مبتنیبر شواهد باشند، نه صرفاً مبتنیبر خواستهها و تمایلات. اما اگر خداناباوران میپندارند که بیدفاع کردنِ شخص مؤمن در برابر دردهای زندگی غایت مطلوبی است، در این صورت افراد خداناباور هیچ راهکاری برای مدیریت و تسکین درد در زندگی خود ندارند. بنابراین باید به اقبال فوقالعاده نیکِ مؤمنان غبطه خورد. وقتی ما یکی از عزیزانمان را از دست میدهیم، دین نوعی چارچوبِ درمانیِ متشکل از آداب و باورها را فراهم میآورد که اکسیتوسین، اُپیوئید، دوپامین و سایر آرامبخشهای طبیعی را تولید میکند و میتواند به دوام و زنده ماندن کمک کند. باورهای فرد نقش مهمی ایفا میکنند، اما فاقد سازوکارهای بنیادین برای ارائۀ چنین درمان قدرتمندی هستند. درعوض، اَعمال مذهبی (آیینها، عبادات، آوازها، دعاها و حکایات) احساسات ما را مدیریت میکند، به ما فرصت میدهد تا در غم و اندوه به یکدیگر توجه و ابرازِ علاقه کنیم، از استرس و اضطراب میکاهد، به ما راهگریز نشان میدهد و خشممان را فرومینشاند. اینها همه در شرایطی است که بسیاری از درمانهای دیگر صرفاً به مدیریت درد میپردازند. اَزما درنهایت نتیجه میگیرد که ما نیازمند درکی شفافتر از نقش مُسکنهای تربیتی هستیم. مردود شمردنِ دین با استناد به برخی قضاوتهای اخلاقیِ سختگیرانه درمورد عیوب و کاستیهای افراد خشکهمذهب، بههیچوجه کافی نیست. دین قدرتمندترین پاسخِ تربیتی به زندگی عاطفیِ جهانشمولی است که همۀ ما را به یکدیگر پیوند میدهد.
پیتر سینگر در باب کردار انسان پس از مرگ دیگری، تصویری که از او برجا میماند و وظیفهای که بر دوش ماست، چه اعتقادی دارد؟
سینگر یک خداناباور است، ولی بهنحو متناقضی اعتقاد دارد که کاری که پس از مرگِ یک نفر انجام میدهیم، میتواند در اینکه زندگیاش چقدر خوب پیش رفته است تفاوتی ایجاد کند. او در بافت متنی کلاسیک که به ماجرای دیدار سولون، قانونگذار خردمند آتنی، با کراسوس، پادشاه ثروتمند و افسانهایِ لیدیا میپردازد، تلاش میکند این تناقض را توضیح دهد. سینگر با شرحِ یک دوراهی اخلاقی، بهشکلی که حتی برای کسانی که به آخرت باور ندارند قانعکننده است، توضیح میدهد که آنچه پس از مرگ برای انسان اتفاق میافتد، تفاوتهایی را در اینکه زندگیاش چقدر خوب پیش رفته است ایجاد میکند.
اخیراً بحث پیرامون اخلاقیاتِ استفاده از پهپادها در جنگهای مدرن شدت گرفته است. مخاطرات اخلاقی استفاده از پهپادها در دنیای معاصر چیست؟
در سالهای اخیر استفاده از هواپیماهای بدون سرنشین باعث داغ شدن گفتوگوهای اخلاقی پیرامون این موضوع شده است. شاید در نگاه اول، پاسخ به چنین سؤالاتی بدیهی بهنظر برسد. چه مشکلی در استفاده از پهپادها وجود دارد؟ بههرحال آنها هزینههای جنگ-اعم از هزینههای جانی و مالی-را کاهش میدهند. نیروهایی که آنها را کنترل میکنند میتوانند در مواضع امنتری در سرزمین خودشان مستقر شوند. ضمن اینکه پهپادها به مهمات دقیقِ هدایتشونده مجهز هستند و خسارات جانبی را محدود میکنند. اینهمه مزیت، چه بدیای میتواند داشته باشد؟
جان کاگ و سارا کرپس نویسندۀ جستار «خطر اخلاقی پهپادها» معتقدند قضیه به این سادگی نیست. آنها از این تمثیل که برگرفته از کتاب «جمهور» افلاطون است، برای نشان دادن برخی مخاطرات اخلاقیِ مغفول در بهکارگیری پهپادها استفاده میکنند:
«روزی روزگاری در گوشهای آرام از خاورمیانه، چوپانی به نام ژیگس زندگی میکرد. باوجود سختیهای زندگی، ژیگس از زندگی سادهاش راضی بود. سپس روزی انگشتری یافت که در غاری در نزدیکی منزلش دفن شده بود. این یک حلقۀ معمولی نبود، زیرا هرکس آن را به دست میکرد نامریی میشد. با این قدرت جدید، ژیگس بهطور فزایندهای از زندگی سادهاش ناراضی شد. دیری نپایید که او ملکۀ سرزمین را فریفت تا برای سرنگونی شوهرش دسیسه کند. یک روز غروب، ژیگس حلقه را به انگشت کرد، بی سروصدا وارد کاخ سلطنتی شد و پادشاه را به قتل رساند.»
ژیگس در حمله به پادشاه، ریسک بسیار ناچیزی کرد. موفقیت او به لطف مزایای فناورانۀ انگشترش، تقریباً تضمینشده بود. ژیگس میتوانست بیآنکه تهدیدی را احساس کند، از جلوی نگهبانانِ قصر بگذرد، بنابراین لازم نبود کسی را بکشد که قصد کشتنش را نداشت. در این داستان، توجیه اخلاقی با کارایی عملی جایگزین میشود: اینکه ژیگس قادر است بیآنکه دستگیر شود آزادانه مرتکب قتل شود به این معنا نیست که انجام چنین کاری از سوی او موجّه است (توانایی انجام کاری مهم، لزوماً فضیلت بهشمار نمیرود). درواقع حلقۀ ژیگس، خطای اخلاقیاش را اینگونه پنهان میکند: مقصر دانستن کسی که نمیتوانید ببینیدش سخت است و محاکمهاش از آن سختتر. شاید به همین خاطر است که ژیگس در اجرای نقشهاش موفق است: یک عمل شیطانی که نهفقط بیمجازات میمانَد، بلکه پاداش دریافت میکند.
نویسندگان در ادامه به تفصیل به مخاطرات اخلاقیِ چنین سلاحی اشاره و تأکید میکنند که ما نباید واقعیتها را با توجیه اخلاقیْ اشتباه بگیریم: اینکه میگوییم میتوانیم افراد را بدون تلفات نظامی هدف قرار دهیم به این معنا نیست که باید این کار را انجام دهیم. وقتی از دولت اوباما پرسیده شد که چرا ادامۀ حملات نظامیِ ایالات متحده در خاورمیانه را نقض قطعنامۀ قدرتهای جنگیِ سال ۱۹۷۳ نمیداند، پاسخ داد که چنین اقداماتی «شامل حضور نیروهای زمینی ایالات متحده، تلفات ایالات متحده یا تهدیدی جدی علیه آن نیست.» توجیه این اقدامات تنها مبتنیبر سهولت و بیخطریِ آنها بود. حلقۀ ژیگس، قدرت پنهان کردن چیزهای واضح و بدیهی را دارد. پیشنهاد میکنم این مقاله را بهطور کامل بخوانید، چون به حال و روزی که امروز در خاورمیانه به آن گرفتار هستیم میخورَد. دشمنانی مسلح به فناوری پیشرفته، که طوری برای جان مردمان بیدفاع تصمیم میگیرند که گویی آنان انسانهایی با پوست و گوشت و استخوان نیستند، بلکه تعدادی صفر و یکِ فاقد روحاند که در یک بازی ویدئویی، به شمایلِ انسان ساخته شدهاند و هر لحظهای که اراده کنید میتوانید آنها را با فشردن دکمهای، از صحنۀ «بازی» حذف کنید و با آرامش به زندگی طبیعیتان برگردید.
نظر شما