سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - خداداد خادم؛ تسلط یک رشته بر رشتهای دیگر، از دیرباز در مناسبات علمی وجود داشته تا جایی که کانت در کتاب نزاع دانشکدهها از آن به عنوان برتری یک دانشکده بر دیگری یاد میکند. امروزه این امر به امپریالیسم علمی تعبیر میشود. پیامدهای این نزاع و تسلط برای دانشکده یا رشته مسلط و به تعبیر برتر و رشته و دانشکده مادون چیست؟ اینها پرسشهایی است که فرهاد بیانی عضو هیئت علمی پژوهشگاه مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم در کتاب «امپریالیسم علمی» به آنها پرداخته است. در گفتوگویی که با وی داشتم تلاش کردم برخی از این مسائل را با ایشان در میان بگذارم در ادامه این گفتوگو را بخوانید.
***
امپریالیسم علمی، چرا این موضوع را انتخاب کردید و اساساً امپریالیسم علمی چه فرقی با پارادایم دارد؟ آیا با پارادایم علمی همپوشانی دارد؟
کتاب امپریالیسم علمی اساساً برآمده از یک عقبه است. من یک پروژه فکری، برنامه پژوهشی دارم که از سال ۹۹ آن را آغاز کردهام. در این برنامه مسئله این بود که چرا معرفتها و شاخههای علمیای که در مطالعه و بررسی امر فردی هستند کمکم بر علومی مسلط میشوند که موضوعشان امر اجتماعی است. یعنی به تعبیری تفوق و برتری معرفتهای فردگرا بر معرفتهایی که مبتنی بر امر اجتماعی هستند. در بررسیهایم به فرضی رسیدم که یک مبانی پارادایمی، یک فلسفه علوم اجتماعی (فلسفه علم) کلانی زیربنای علوم مدرن به ویژه علوم انسانی مدرن است که پوپر هم اشاره میکند و اتفاقاً خیلی جالب است که پیشنهاد میکند. به این نتیجه رسیدم که مکتبی به نام نامینالیسم مبنای پارادایمی و به اصطلاح پارادایم مسلط فلسفه علم علمِ مدرن است. یعنی saince است و نه صرفاً علوم انسانی. اما چون کار ما علوم انسانی و اجتماعی است بنابراین بر این متمرکز شدم. به این رسیدم که این مکتب درواقع مبنای پارادایمی است که در علوم انسانی و اجتماعی مدرن دارد نقش آفرینی میکند. نامینالیسم را در کتابی به نام «تقلا برای کتمان واقعیت» که در سال ۹۹ منتشر کردم توضیح دادهام. نامینالیسم در عین اینکه خیلی در فضای معرفتی ما کار و کنشگری میکند اما در حوزههای دانشگاهی و … خیلی ناشناخته است. مثلاً در برخی از کتابها به صورت خیلی کم به نام اسمیون یا اسمیگرایان ترجمه و پرداخته شده است.
ریشه در افلاطون و ارسطو دارد.
اصلاً ترجمه خوبی نیست علتش هم این است که این مکتب بنیانی در فرهنگ علمی ما نداشته است. چون بنیانی نداشته بنابراین ترجمهای هم برایش نداشتیم. بنابراین همین نامینالیسم بهتر است. نامینالیسم در ابتدا در غرب ریشه الهیاتی داشته یعنی از حدود ۱۲۹۰ میلادی با مرگ توماس آکویناس شروع میشود و رشد میکند و کمکم وارد فلسفه و بعد وارد علوم اجتماعی میشود که فلسفه علوم اجتماعی میشود. این فرض من بود. در آن کتاب بررسی کردم که مبانی هستیشناختی، معرفتشناسی آن چیست. در حین این مطالعه با مفهوم امپریالیسم علمی آشنا شدم. شخصی به نام جان دوپره که فرانسوی است اولین بار آن را مطرح میکند. قبل از آن در کنفرانسی در کانادا این اصطلاح ناظر بر امر دیگری مطرح میشود اما جان دوپره با همین تعبیری که در کتاب هست استفاده کرده است.
امپریالیسم علمی درواقع مبنایی برای تئوریزه کردن مفروض من شد. که نامینالیسم دارد کاری میکند که امر فردی بر امر اجتماعی تفوق پیدا کند و عملاً چیزی به نام واقعیت اجتماعی از حیز انتفاع بیافتد. این اصطلاح در آن باره است. وقتی بیشتر بررسی کردم دیدم که این اصطلاح را افرادی مانند اوسکالی مکی در دانشگاه هلسینکی فنلاند تیمی دارد و روی همین موضوع کار میکنند که امپریالیسم علمی چگونه عمل میکند. در ادامه من دارم بدیل خودم را هم برای نامینالیسم پیشنهاد میکنم. شاید ادعای بزرگی باشد اما مفروضم این است که رئالیسم انتقادی میتواند بدیلی برای نامینالیسم باشد. رئالیسم انتقادی امر اجتماعی را احیا میکند و به رسمیت میشناسد. در ادامه دارم روی این کار میکنم.
دیدگاه روی باسکار؟
بله، روی باسکار، آنره چیر و … میخواهم بیشتر روی آن کار کنم که به لحاظ روششناختی این مکتب را چگونه در بررسی موضوعات انضمامی به کار ببریم. اما درباره پرسش دیگر شما که فرقش با پارادایم چیست؟ یعنی آن چیزی که تامس کوهن بررسی میکند که بین پارادایمها این نزاع وجود دارد که موقعی که شما از علم متعارف به علم نامتعارف میرسید و یافتههایی به دست میآورید که با پایههای پارادایمی نمیخواند شما با پارادایم شیفت مواجه میشوید. فرق اساسی وجود دارد. فرقش این است که در شیفت پارادایم شما مبانی هستیشناسی و معرفتشناسی را مراعات میکنید. با توجه به آنها از یک پارادایم به پارادایمی دیگر شیفت میدهید. یعنی درون یک گفتمان علمی و نه از یک شاخه علمی به شاخه علمیای دیگر.
امپریالیسم علمی درواقع یعنی تفوق نامیمون یک شاخه از علم، یک روششناسی، یک مدل، یک نظریه، یک فرضیه یا حتی یک دیسپلین یا به تعبیری یک سبک زندگی علمی درواقع از یک میدان وارد میدانی دیگر بشود بدون اینکه مبانی هستیشناسی و معرفتشناسی این جابجایی را لحاظ کند. نکته مهمتر اینکه همان چیزی که به آن تبیین بهتر میگوییم.
در شیفت پارادایم ما تبیین بهتر داریم اما در اینجا چنین نیست. در تاریخ علم وقتی بررسی میکنند میگویند این علوم حالت امپریالیستی نسبت به علوم دیگر داشتهاند. فلسفه، پزشکی، فیزیک و الان هم روانشناسی تکاملی و اقتصاد کاربردی. هر کدام در یک دورهای.
همان چیزی که کانت هم در نزاع دانشکدهها اشاره میکند.
بله در تاریخ علم، پزشکی مرتکب امپریالیسم علمی شده، فلسفه و فیزیک هم شدهاند و الان هم روانشناسی شاخه تکاملی و اقتصاد شاخه اقتصاد کاربردی، البته آن چندتای قبلی لزوماً نسبت به علوم اجتماعی نبوده است. اما این دو کاملاً دررابطه با علوم اجتماعی هستند. از این جهت این با پارادایم متفاوت است.
اگر بخواهیم از همین جا وارد چرایی این قضیه بشویم پرسش این است که چرا این اتفاق میافتد؟ یعنی چرا روانشناسی این جسارت را به خودش میدهد که به رشتهای دیگر دستدرازی کند؟ آیا ضعف رشته قبلی نیست؟ یا قوت این است؟ ساختارهای سیاسی اجتماعی چقدر به این مسئله دامن میزنند؟ یعنی نقش ساختار سیاسی در شکلگیری امپریالیسم علمی چگونه است، مثلاً الان میدانیم که ساختار سیاسی، خیلی به روانشناسی و فلسفه اهمیت میدهد و در عین حال به جامعهشناسی بها نمیدهد چون جامعهشناسی بعدی انتقادی دارد و مسئله را از بعد فردی به ساختارها میبرد. میگوید ساختارها ایراد دارند که من یک بیمار روانی دارم اما روانشناسی این کار را نمیکند و در نهایت به فرد اکتفا میکند.
کاملاً درست است، ما در معرفت و دانش با یک امر خالص که مواجه نیستیم، طبیعتاً رابطه قدرت و دانش را در مطالعات علم مفروض داریم. در نیچه و بعداً در اندیشههای فوکو اینها را به صورت عیان داریم. به همین جهت این کاملاً درست است و من هم به این موضوع در حدی که میشده توجه داشتم. البته ماهیت کتاب کاملاً معرفتی است هرچند امر معرفتی هم خارج از امر اجتماعی، فرهنگی و احیاناً سیاسی و اقتصادی نیست.
توجه کنید شاخههای معرفت فردگرا و نه صرفاً اقتصاد و روانشناسی، نسبت به سایر بخشهای ساختارگرا در علوم اجتماعی تفوقی دارند. در حوزه معرفت دینی هم اشارهای کردهام. عرفانهای نوظهور کاملاً مبتنی بر فردند. یعنی در همه اینها اصالت فرد مفروض است. اما چرا این حمایت انجام میشود. این حمایت در صورتبندی رشتههای دانشگاهی هست، در تدوین واحدهای درسی هست، در بها دادن به کنشگران علمی این معرفتهای فردگرا در نهادهای مختلف تصمیمگیری و سیاستگذاری هست. شما از حوزههای اقتصاد و روانشناسی و احیاناً فلسفه افراد بیشتری را در حوزه سیاستگذاری و حکمرانی دارید تا علوم اجتماعی. علتش این است که اساساً نقدی که اینها دارند و محل نزاعشان کنشگر فردی است. همه چیز را به کنشگر فردی تقلیل میدهند. نمونههایی در کتاب آمده است که مثلاً سانحهای مانند خروج قطار از ریل اتفاق میافتد یا مسئله اجتماعی یا اقتصادی، مثلاً در رسانهها بارها دیدهایم که چند نفر عامل اخلال در بازار اقتصاد بودند، همه چیز را به چند کنشگر تقلیل میدهند این تقلیلگرایی برای نهاد حکمرانی خیلی دلچسب است، به این دلیل که هیچ ساختار و نهاد، سازمان و سازوکاری را زیر سوال نمیبرید.
آن را مسئلهمند نمیکند.
اصلاً مسئلهمند نمیشود و اگر هم بشود در حد مینیمال است. اینکه یک سوزنبانی در راهآهن خطایی کرده و در نهایت سوزنبان را حذف میکنید.
درصورتیکه بخشی از خروج قطارها از ریل به سبب فرونشست زمین است.
هم این است و هم اینکه بررسی کردهاند که این راه آهن مناسب برای قطارهای ۶۰ یا ۷۰ سال پیش است و قطارهای اکسپرس امروزی روی این ریل ها نمیتواند حرکت کند. به این دلیل است که این شاخهها از معرفت برای حکمرانی هم دلچسبند. اگر وبری به این موضوع نگاه کنم میتوانم بگویم که یک قرابت و همنشینی تاریخی رخ داده است. یعنی این شاخههای معرفت نگاهی فردگرا دارند و از طرف دیگر حکمرانی ترجیح میدهد مسائل را متوجه چند شخص بکند تا اینکه آئیننامه و قوانین را بررسی کند و درواقع سازوکارها را بازبینی کند. به همین جهت این رابطه شکل میگیرد و این معرفتها روزبهروز دارند تقویت میشوند بهویژه اینکه شما به این سمت بروید که انسان اقتصادی میخواهید خلق کنید. میبینید که چقدر ورکشاپ آنلاین داریم و میگویند که بیاید و به شما یاد بدهیم که چگونه نبض بازار در دست بگیرید، در حالیکه میدانیم بخش عمده تحولات اقتصادی در ایران تابع مناسبات بینالملل است. اصلاً در حد کنشگر فردی نیست هرچقدر هم هوش و سواد اقتصادی داشته باشید نمیتوانید در آنها دخالت داشته باشید. چقدر در بورس متضرر شدند.

یا حوزه روانشناسی مسائل بین زوجها ونسلها را به رابطههای دو نفره تقلیل میدهد. به یک زوج میگوید، برای اتاق خواب شما برنامههایی دارم که تمام مسائلتان حل میشود در صورتیکه این دو قبل از اینکه به خانه بیایند، تنش محیط کار دارند، تنش اقتصادی، فرهنگی، ترافیک، آلودگی هوا و… هست که اینها را با خودشان به اتاق خواب میآروند. یک درمانگر میگوید من چند تکنیک و راهکار میدهم که همه اینها را میتوانی حل کنی. به اصطلاح امر اجتماعی به نفع امر فردی کم کم دارد کمرنگ و کمرنگتر میشود.
بحثی را مطرح میکنید که روانشناسی بیشتر بر لیبرالیسم و نئولیبرالیسم متکی است، درست است که لیبرالیسم اومانیسم را ترویج میدهد و به انسان اهمیت میدهد اما باید توجه کرد که شما زمانی انسان را میبینید که آزادیهای آن را لحاظ کنید و این آزادیها منوط به این است که دیگری تعمیمیافته را ببینید. دیگری تعمیمیافته محقق نمیشود مگر اینکه آزادیهای آن را لحاظ کنید، حال اگر بگوییم که تکیه روانشناسی لیبرالیسم است، این پرسش ایجاد میشود که مگر مبنای دانشاجتماعی و جامعهشناسی هم همین نیست. پس چگونه است؟
اساساً تمام علوم انسانی، اجتماعی و طبیعی که مدرن هستند یک پایه لیبرال دارند. اگر اومانیسم مهم نباشد عملاً حسهای ما که خبرآورنده ما از طبیعت هستند مهم نمیبودند. عقل ما که مبنای علوم انسانی است مهم نمیبود. اما نکته این است که اولاً تاکید من روی لیبرالیسم و بعدها روی نئولیبرالیسم وجه هستیشناسی و انسانشناسی آنها است اینکه نگاهشان نسبت به انسان چیست، اینها انسان را در چه جایگاهی مینشانند. شما در دیدگاههای نئولیبرال تلاشتان بر دو چیز است. یکی اقتصاد لذت، این اقتصاد را به شیوههای مختلفی میخواهید داشته باشید. نکته بعد این است که فرد در کانون توجه قرار میگیرد. این حتی ما را به اندیشههای کانت هم میرساند که سوژه آنقدر مهم میشود که ابژه را هم ممکن و هم شناختنی میکند. کانت معتقد است که همه چیز در سوژه است سوژه هم وجود ابژه را ممکن میکند و هم شناختنی میکند. اساساً در اینجا تقدم معرفتشناسی بر هستیشناسی است. یعنی آنچنان که میشناسی وجود دارد نه اینکه چیزی وجود دارد که برویم و بشناسیم. رئالیسم انتقادی اینجا وارد میشود و میگوید این یک مغالطه معرفتی است و میگوید هستیشناسی مقدم بر معرفتشناسی است. یعنی شما یک هستی یا یک جهان برای مطالعه دارید که معرفت شما از آن متفاوت از خود جهان است. چنین نیست که معرفت من جهان را خلق کند، این کاملاً با جامعهشناسی معرفتی، با هرمنوتیک، با نگاههای پدیدارشناسانه متفاوت است. این است که لیبرال و نئولیبرال میگویم، نئولیبرال از لحاظ وجه اقتصادی لذت و حوزه انسان شناسی که مبنای شناخت رابه فرد تقلیل میدهد و اساساً جهان مستقل از فرد را ایگنور (رد کند) میکند.
با توجه به شرایط امروزی و بحث بینارشتهای که مطرح است چقدر بحث بینارشتهای به این مسئله دامن میزند؟
خود بینارشتهای امر خیلی خیلی حسنهای است، هستیشناسی مدرن به این نتیجه رسیده است که واقعیتها آنقدر چند بعدیاند که شما نمیتوانید با یک دیسپلین واحد علمی برای شناخت اقدام کنید.
اما سخن بر سر این است که ما یک مبانی سه گانه هستیشناسی، معرفتشناسی و روششناسی داریم. در مسائل و تحقیقات و پروژههای بینارشتهای همواره آسیبی وجود دارد. آن این است که ما بدون توجه به این مبانی سه گانه پارادایمهای مختلف را با هم ترکیب میکنیم. مثلاً به یک موضوع از وجه جامعهشناسی، روانشناسی، فلسفه به آن بپردازیم. ابتدا باید ببینیم این سه دیسپلین در این موضوع در سه ساحت معرفتشناسی، روششناسی و هستیشناسی مبانیای دارند؟ که با هم قرابت داشته باشند. خیلی وقتها این اتفاق نمیافتد. افراد ذیل پراگماتیست میگویند من پراگماتیستم و نیازی به این مبانی پارادایمی ندارم هر ابزاری که من را به مقصد برساند کافی است. در حالیکه وقتی این مبانی را در نظر نگیرید دچار وضعیتی میشوید که معرفتتان راهگشا نیست و رهزن است. یافتههای اشتباه بدست میآورید و تبیین ضعیفی را به شما میدهد. و از همه مهمتر امپریالیسم علمی باعث میشود، آن علم اصلی مانند علوم اجتماعی امکان رشدش را از دست بدهد. همانطور که در کتاب آمده است؛ وزارت علوم اولویتهای پژوهشیاش را اعلام کرده و خیلی از موضوعات علوم اجتماعی ذیل روانشناسی مطرح شدهاند. مثلاً مسئله خودکشی که دورکیم مطرح میکند اما میبینیم که وزارت بهداشت به آن ورود کرده است. مثلاً اطلس خودکشی کشور را وزارت کشور به وزارت بهداشت محول کرده و نوشته است. وقتی به انجمن جامعهشناسی آمد گفتند که وجه اجتماعی ندارد. بعداً من و یکی از دوستان روی آن کار کردیم و وزارت کشور آن را به وزارت بهداشت برده بود و گفته بودند که ما یک کلمه از آن را وارد نمیکنیم این در حوزه ماست و اینها مباحثی است که اصلاً ربطی به خودکشی ندارد، کاملاً مسئله پزشکی است و اشاراتی هم به لحاظ روانشناسی کرده بودند. میخواهم بگویم رابطه امپریالیستی به اینجا میرسد که موضوعی را که سابقه جامعهشناسی قوی برایش داریم موضوع نه تنها روانشناسی که پزشکی میشود. مفهوم پزشکیشدن جامعه همین است که مسائل حوزه اجتماعی مانند اعتیاد و خودکشی و… در حوزه پزشکی تقلیل پیدا میکنند.
ساختار آموزشی ما در این مسئله چقدر نقش دارد؟
طبیعتاً مناسبات قدرت در سطوح مختلف بر اینکه معرفتهای فردگرا در حوزه آموزش بهویژه آموزش عالی دست بالا را داشته باشند. در کمیسیونها، تعیین رشتهها، تعیین روسای دانشگاهها و بخشهای مختلف تصمیمسازی وزارتخانهای نقش داشته است. در عین حال سیستم آموزشیمان هم از اینکه امر اجتماعی را کنار بگذارد استقبال کرده است. مثلاً در بسیاری از جلسات به محض اینکه یک نفر بخواهد کمی حرف بنیادی بزند میگویند بحث نظری را کنار بگذارید. اتفاقاً مشکل ما همین است که ما به اندازه کافی بحث نظری درست نکردهایم. به همین خاطر است که در عمل دچار مشکل بودیم. من در کاری که سال ۹۸ انجام دادم بررسی کرده بودم غیر از یک یا و نفر بقیه تمام وزرای علوم پزشک یا مهندس بودند. این نگاه یعنی اینکه علم یعنی saince. علوم انسانی وجود ندارد. در علوم انسانی هم چیزی به اسم علوم اجتماعی نه، ببینید مدیران اجرایی ما یک کپسول یا آمپول برای حل مسائل میخواهند وقتی میگویید که کار فرهنگی و اجتماعی زمانبر است به دردشان نمیخورد.

خود نظام آموزشی از یک طرف معلول شرایطی است و از طرف دیگر هم علت شده است. این سازوکاری که در وزارت علوم وجود دارد نگاهش مهندسی- پزشکی است حال اگر بخواهد در بین علوم انسانی هم انتخاب کند آنهایی را انتخاب میکند که با خودش نزدیکتر است. خیلی وقتها میشنویم که میگویند بحث نظری نکنید به این مفهوم که تعنه میزنند که حرفهای نظری بی اهمیت و عبث هستند. در تجربیترین کارها امر نظری قوت دارد همان حرفی است که بوردیو میگوید. مثلاً در کتاب تمایز بوردیو که یک پیمایش ملی است و از دادههای پیمایش یک بحث نظری عمیق را استخراج میکند. به این صورت نیست که بگوییم کار نظری است پس کنار بگذاریم. کار نظری هم مبنای امر تجربی و هم محصول امر تجربی است. چه بسا به تعبیر پوپر که شما اگر آن پارادایم و پرسشهای نظریتان را تغییر بدهید مشاهداتتان هم عوض میشود. پس مهم است که بحث نظری ما چه باشد که مشاهداتی که میخواهیم را داشته باشیم. نظام آموزشی ما قویاً همینطور است و جای تاسف دارد که اندک مدیران علوم اجتماعی خوانده هم وقتی در فضای مدیریتی قرار میگیرند دیگر دنبال کارهای اساسی و پایهای نیستند. همه به تعبیر ریتزر به دنبال علم سریع و مکدونالی هستند. که بتواند در فاصلههای زمانی کوتاه به ما یک سری داده بدهد که خیلی از اوقات قابل استفاده نیستند.
در کتاب قسمتی را به بینش جامعهشناختی سی رایت میلز اختصاص دادهاید پرسشم این است که ارتباط بینش جامعهشناختی با تقلیلگرایی چیست؟
امپریالیسم علمی علیه امر اجتماعی دقیقاً ناظر به این است که بینش جامعهشناختی را کنار گذاشتهایم. تمام حرف سی رایت میلز در کتاب بینش جامعهشناختی این است که ما نباید به تجربیات فردی برای علم اکتفا کنیم. این تجربیات فردی یک پدیدههایی اجتماعی هستند مسائل اجتماعی هستند برای اینکه به مسئله درست تبدیل شوند باید اینها از وجه انفرادی دربیاوریم و در قالب امر اجتماعی ببینیم. چیزی که اتفاقاً در امپریالیسم علیه علوم اجتماعی وجود ندارد و عکس است و عملاً ما داریم از پایههای علوم اجتماعی فاصله میگیریم.
آیا امپریالیسم علمی جلوی رشد علم را نمیگیرد؟ منظورم حتی رشد خود رشتهای که دچار امپریالیسم میشود.
اصلاً ماهیت امپریالیسم علمی همین است که جلوی رشد علمی که علیهاش امپریالیسم اتفاق میافتد را میگیرد. مثلاً میبینید که روانشناسی و اقتصاد همواره در حوزههایی مانند خودکشی، آسیبهای اجتماعی، انحرافات اجتماعی فعالیت میکنند و کار علمی میکنند. اولاً یافتههایی که به دست میآوردند رهزن است. خیلی وقتها کاملاً به بیراه میرود. نکته دوم اینکه دقیقاً مسیر رشد علمی که تحت سلطه است را میبندد. یعنی علوم اجتماعی، و علوم اجتماعی کمکم کمرنگ میشود. چون دیگر مناسبات معرفتی و دست و پنجه نرم کردن با امر واقعی، رابطه بین تجربه و نظر قطع میشود. چون این موضوعات از این میز خارج و وارد میز و ساحت دیگری میشود. اتفاقاً در ادبیات امپریالیسم علمی هم هست و همیشه علم تحت سلطه به مرور ضعیف میشود.
خود علم سلطهگر ضعیف نمیشود؟
معرفتش رهزن میشود. معرفتش دقیقاً اشتباه است. مثالهایی آوردهام که در غرب کتابهایی در حوزه اقتصاد آمده که انسانیترین مسائل را میخواهد با رابطه اقتصادی حل کند. همه چیز را به یک لنز تقلیل میدهد. این درباره داروینیسم هم بوده، نظریه داروین یکی از مهمترین مصادیق امپریالیسم است. نظریه داروین به یک کیش تبدیل شد که در تمام رشتهها نفوذ کرده. اینقدر که در علوم اجتماعی مکتب داروینسیم اجتماعی داریم. الان میبینیم که خیلیها منتقد شدند که خیلی از مسائل ذیل داروینسم قابل توضیح نیست. اما اینقدر مسلط شده که همه چیز را میخواهیم با آن توضیح دهیم. هم برای تحلیلمان معرفت غلط به دست میآوریم و هم اینکه علمی که باید کارش را میکرد نحیف شده و روزبهروز ضعیفتر شده است.

قسمتی را به تعقل و شهود در عرفانهای نوظهور اختصاص دادهاید. خاستگاه این دو متفاوت است یعنی تعقل زائیده شک است درصورتیکه خاستگاه شهود شک نیست و مانند یقین است.
شهودی که آوردم به عنوان یکی از مبانی معرفت است. آن را از هابرماس گرفتم و الزاماً به معنای دینی آن نیست. هابرماس در رابطه بین هستیشناسی و معرفتشناسی میگوید ما دچار یک دور باطل میشویم. میگوید شما موضوعی دارید و میخواهید ببینید از چه مسیری برای شناخت آن حرکت کنید برای این قبلاً باید ببینید موضوع چیست؟ میگوید این یک دور است برای اینکه هستیشناسی داشته باشیم باید یک معرفتشناسی داشته باشیم و بعد برای نوع معرفتشناسی باید هستی را بشناسیم. این یک دور باطل است پس ما در یک پروژه تحقیقاتی روششناسی و معرفتشناسی انتخاب کنیم ما که هنوز نمیدانیم ماهیت موضوع چیست؟ میگوید در اینجا دور باطل است و یک شهودی براساس مطالعات، تجاربی که قبلاً داریم رخ میدهد برآن اساس میفهمیم حالا به آن حداقل شناختی که داریم ببینیم که کدام راه معرفتی را انتخاب کنیم. آن شهود به این معنی در کنار عقل استفاده شده است. نقدی هم که به عرفانهای نوظهور داشتم، همه اینها ذیل یک نوع معنویتگرایی قابل توضیح هستند که در جامعه ما ذیل انرژِی درمانی، معنویتگرایی، عرفانهای نوظهور هستند.
درواقع همه ذیل روانشناسی هستند.
دقیقاً همه چیز را به فرد تقلیل میدهند. میگویند شما ذهنتان را درست کنید، رفتارتان را درست کنید، کائنات خودشان درست میشود. در آرایش نیروهای اقتصادی- سیاسی- فرهنگی میدانیم که آنقدر سانتیمانتال نیستند که قابل تقلیل به ذهنیت یا خواست و اراده ما باشد. بدون اینکه بخواهم سوژه را نادیده بگیرم اما میخواهم بگویم که باید اندازه سوژه را در نظر بگیریم، میدانی که در آن میتواند کار کند و از طرفی امر عینی را و قوت واقعیت بیرون از کنشگر را در نظر بگیریم.
پروژه آیندهتان چیست؟
توجه کنید امپریالیسم علمی آسیبشناسی مناسبات علم بود. من در این آسیبشناسی ادعا کردهام که نامینالیسم مبنایی است که ما را به اینجا رسانده است باید یک پیشنهاد بدیل (جایگزین) هم داشته باشم. پیشنهاد بدیلم مکتب رئالیسم انتقادی است. این مکتب در عین حال تفاوتهایی با رئالیسمهای قبل از خودش دارد و خودش را بازآرایی کرده است. این مکتب میتواند هم به ما تبیین بهتر بدهد و هم اینکه دوباره به واقعیت اجتماعی اصالت و موجودیت واقعی بدهد. آن را در تحلیلها و سیاستگذاریها و در ادراکمان بیاوریم. در کاری که در آن هستم تا اندازهای این مکتب را معرفی کردهام و تلاشم این است که بیشتر معرفی کنم و در عین حال نشان بدهم که این مکتب چگونه میتواند بدیل پارادایمی برای علوم انسانی و اجتماعی ایران باشد. در کنارش دارم روی روششناسی مکتب هم کار میکنم. که آن را از حوزه فلسفه علوم اجتماعی فراتر ببریم که با چه روشی در این مکتب برای بررسی مسائل اجتماعی از این مکتب استفاده کنیم. الان در این زمینه هفت نسخه در روششناسی در دنیا وجود دارد که خیلی مختصر به آنها اشاره شده آنها را جمع کردهام و دارم از آنها سنتزی انجام میدهم که یک نسخه روششناسی پیشنهاد کنم که حداقل ابتدا خودم و دیگرانی که به رئالیسم انتقادی و احیای مسائل اجتماعی علاقهمندند با این روش و ابزار مسائل را ببینند. البته زیاد ابزار متفاوتی ندارد بلکه بیشتر یک لنز متفاوتی است و یک عدسی و زاویه دید و نحوه متفاوت استفاده از ابزارهای موجود است که بتوانیم پدیدهها را از این منظر بررسی و مطالعه کنیم.
نظر شما