به گزارش خبرنگار گروه تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، هفتههای پایانی سال ۲۰۱۱ است و انقلاب مردم لیبی در گامهای پایانی است. «معمّر قذّافی»، دیکتاتور لیبی در زادگاهاش، سِرت پنهان شده و منتظر کاروانی است تا او را به جنوب، جایی دورتر از نیروهای شورشی و حملات هوایی ناتو ببرد.
آنچه بیان شد، شرحی بر کتاب «آخرین شب دیکتاتور» با نام اصلی The Dictator's Last Night نوشتۀ یاسمینه خضراء (Yasmin Kadra) است که با ترجمۀ زینب کاظمخواه از سوی انتشارات وزن دنیا به طبع رسیده است.
یاسمینه خضراء نام مستعار نویسندۀ الجزایری، محمد مولسهول است که جوایز بسیاری را در دنیای ادبیات از آن خود کرده است. این رمان بهعلاوۀ پرستوهای کابل، حمله و حوریان بغداد از آثار او هستند و در سال ۲۰۱۱ آکادمی فرانسه جایزۀ معتبر ادبی هنری گال را به یاسمینه خضراء اعطا کرد.
کتاب «آخرین شب دیکتاتور» روایتی تکاندهنده از واپسین ساعات زندگی معمر قذافی است. خضراء در این کتاب ذهن پیچیدۀ یک دیکتاتور را کندوکاو میکند. مردی که خود را تجسم اقتدار میدانست و پس از چهار دهه حکومت خونبار بر لیبی، در نهایت زندگیاش را با مرگی فجیع به پایان برد.
نویسنده در کتاب «آخرین شب دیکتاتور» در شانزده فصل به شرح این رمان تاریخی میپردازد. کتاب با «سِرت، ناحیۀ دو؛ شب ۱۹ اکتبر ۲۰۱۱» آغاز میشود: وقتی بچه بودم، گاهی داییام مرا با خود به دل صحرا میبرد. معنای این سفر برای او بازگشت به ریشههایش بود. این کار را برای پاکسازی روحاش میکرد. بچهتر از آن بودم که بتوانم چیزهایی را درک کنم که او سعی میکرد کمکم به من بفهماند، اما عاشق گوش دادن به حرفهایش بودم.

داییام شاعر بود؛ شاعری ناشناخته و بیادعا، متأثر از فروتنی بادیهنشینانی که تنها آرزویشان این بود که چادرشان را در سایهسار صخرهای برپا کنند و آرام مثل یک سایه بنشینند و به صفیر باد در آغوش شنها گوش بسپارند. او یک اسب کهر بینظیر، دو سگ تازیِ گوشبهزنگ و تفنگی برای شکار قوچ کوهی داشت و بهتر از همه بلد بود که چطور موشهای دوپا را (برای استفاده از خواص داروییشان) به تله بیندازد، همینطور مارمولکهای خاردُم را بگیرد و داخلشان را پُر کند، پوستشان را روغن جلا بزند و در بازار بفروشد. شب که میرسید، او آتشی برپا میکرد و بعد از خوردن غذایی ناچیز و یک فنجان چای خیلی شیرین، غرق خیال میشد. دیدن او در حال رازونیاز و در سکوت و مقابل چشماندازِ صخرههای تخت برایم لمحهای از افسونگری داشت.
او در شرحی از دایی معمر قذافی ادامه میدهد و بیان میکند: هرگز چیزی از کامل بودن کم نداشت، هرگز پنهان نبود. راهام را روشن میکرد. آنقدر زیبا که هیچ افسونگریای به گرد پایش نمیرسید. آنقدر درخشان که ستارگان اطرافاش را تحتالشعاع قرار میداد. آنقدر تابناک که در بیکرانگی فضا انگار جایاش تنگ بود. داییام قسم خورد که من همان کسی هستم که از قبیلۀ قوس برگزیده شدهام؛ کودکی که تمام افسانهها و فر پیشین طایفۀ قذافی را به آن بازمیگرداند.
در ادامه نویسنده از زبان دیکتاتور لیبی بیان میدارد که من معمر قذافی هستم. این باید برای سست نشدنِ ایمان کافی باشد. من همانی هستم که رستگاری را خواهد آورد. نه از توفان میترسم، نه از طغیان. دستانتان را روی قلبم بگذارید؛ ضربانش به معنای نابودی قطعی از دین برگشتگان است… خدا با من است! آیا او مرا از میان تمام انسانها برنگزیده تا جلوی قدرتمندترین ملتها و طمع سلطهجویانهشان به پا خیزم؟ من چیزی بیش از یک جوان و یک افسر از خواب غفلت بیدارشده نبودم؛ کسی که دستوراتاش بهسختی شنیده میشد، اما جرأت کردم به فرامینشان نه بگویم و با دیدن بیعدالتیهایشان فریاد بزنم: «بس است!» و من سرنوشت را عوض کردم.
در ادامه نویسنده از زبان قذافی به شرح مکانی میپردازد که او در آخرین شب لحظههایش را در آنجا سپری میکند: گماشته جلوتر از من به اتاق کناری میرود. با نور سوسوزنندۀ شمعها و کرباسهای قیراندودی که برای پوشاندن پنجرهها گذاشتهاند، این مکان دلگیرتر هم شده است. گنجهای به پهلو افتاده و آینهاش خرد شده، تشکِ نیمکت شکافته شده و محتویاتش بیرون ریخته، کشوهای شکسته روی زمین هستند، روی دیوار پرترهای از رئیس خانواده به دیوار آویخته و به شکل اسفباری با گلوله سوراخسوراخ شده است.
قذافی با دیدن این صحنه به یاد روزهای سخت کودکی خویش میافتد و نویسنده زمان کودکی او را از زباناش شرح میدهد و مینویسد: در کودکی میدانستم گرسنگی چیست و پوشیدن شلوارهای ژنده و کفشهای کهنۀ سوراخشده یعنی چه. سالها با پای برهنه روی سنگهای داغ راه رفتم. فلاکت جزئی از وجودم بود. یکدرمیان غذا میخوردم و همیشه هم یک نوع غذا؛ وقتهایی که برنج کم بود، تجه (غذایی از ریشۀ گیاهان و سیبزمینی) میخوردیم. شبها زانوهایم را به شکمم فشار میدادم، گاهی خوابِ ران مرغ میدیدم، آنقدر واقعی که نمیتوانستم جلوی راه افتادن آبِ دهانم را بگیرم و تقریباً در بزاقام غرق میشدم.
در ادامۀ کتاب، نویسنده برای شرح بیشتر محیط و اوضاعی که بر آن حاکم بود، به شرح ارتباط کلامی بین معمر قذافی با گماشتگان و ژنرالها و نظامیانی میپردازد که در اطرافاش حضور دارند و مینویسد: گماشته مرا دعوت به نشستن میکند و خبردار روبهرویم میایستد. اگر قیافۀ آفتابسوختۀ او وفاداری تزلزلناپذیرش را نشان نمیداد، تشریفات رسمیاش در میان اینهمه آشفتگی نابهجا به نظر میرسید. این مرد بیش از هر چیزی در دنیا مرا دوست دارد. او زندگیاش را فدای من کرد. «اسمت چیه؟» از سؤال من تعجب میکند. سیب گلویش در چین و چروکها بالا و پایین میرود. «مصطفی، برادر رهبر!» «چند سالته؟» «۳۲ سال برادر رهبر!» تکرار میکنم «۳۲» و از جوانیاش تحت تأثیر قرار میگیرم. «من یه قرن پیش همسن تو بودم. حالا خیلی دوره، بهسختی میتوانم اون روزها رو به خاطر بیارم.»
و در نهایت بعد از گفتوگوهای بسیار که در بیداری و توهم با افراد مختلف دارد، زمان مرگ معمر قذافی فرامیرسد. نویسنده از زبان او بعد از مرگ بیان میکند و مینویسد: من میمیرم، اما نشان من باقی خواهد ماند، زیرا نقشم را در خاطرشان حک کردهام. پاداش من این است که در حافظۀ مردمانام زنده بمانم. سوار بر دورانهایی میشوم که با بیشترین سرعت مرا به سمت ابدیت میبرند. آنها را با یادآوریام بمباران میکنم تا وقتی تاریخ اهرام تکرار شود. باید دلشان برایم تنگ شود، در مدارس خوانده شوم، اسمم روی ستونهای سنگی مرمر حکاکی و در مساجد تقدس شود. بخشی از زندگی من باید الهام شاعران و فیلمنامهنویسان شود. نقاشان بایست خود را وقف نقاشیهای دیواری من کنند، من سرِ تعظیم فرود میآورم. حالا فراسوی قلمروی موجودات زنده هستم. آنجا دیگر هیچ حرمتشکنی نیست، هیچ اشتباهی یا سوءتفاهمی وجود ندارد تا به من بباوراند که عشق مردم سوگندی ناگسستنی است… روحم جسمم را ترک میکند.
کتاب «آخرین شب دیکتاتور» نوشتۀ یاسمینه خضراء و ترجمۀ زینب کاظمخواه در ۱۵۸ صفحه، با شمارگان ۵۰۰ نسخه و بهبهای ۲۴۰ هزار تومان از سوی انتشارات وزن دنیا به پیشخوان کتابفروشیها آمده است.
نظر شما