سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) -شیرین میرشاهولد، پژوهشگر و مدرس دانشگاه: ماریو بارگاس یوسا، در مقاله اول کتاب «چرا ادبیات» خود درباره اهمیت ادبیات صحبت میکند و اینکه چرا خواندن رمان و داستان مهم است و بزرگان به آن توصیه کردهاند. در این جستار با معرفی و بررسی داستان کوتاه «تاج» دلایل دیگری برای اهمیت خواندن داستان کوتاه مطرح میشود.
داستان کوتاه «تاج» به قلم سپیده شاملو که در مجموعه «دستکش قرمز» و نشر مرکز به چاپ رسیده است، داستان زنی به نام مهری را روایت میکند که برای تدارک یک مهمانی، کودک نوپای خود را به دوش میکشد و خرید میکند. او را میخواباند و پخت و پزخود را انجام میدهد. هنگام چیدمان سفره، کودک بیدار است و خسته شده، اسباببازی خود را پرت میکند. وسایل روی سفره شکسته و کثیف میشود. مهری از اینکه مجبور میشود همهچیز را دوباره بشوید و سفره را بچیند، عصبانی میشود و کودک خود را در انباری منزل خویش زندانی میکند تا به کارهایش برسد. این تنبیه موجب نابودی کودک میشود. این فروپاشی روانی در داستان به شکل استعاری نشان داده میشود. «آمد پایین در انباری را باز کرد. مینا نبود. چراغ را روشن کرد. چند موش چاق و خاکستری با دمهای حلقه حلقه جیغ زدند. مهری چراغ انباری را خاموش کرد. تکیه داد به در انباری و نشست کنار آنچه از مینا مانده بود». (صص ۱۱_۱۰)
داستان کوتاه یکی از ژانرهای مناسب برای عصر پرشتاب، حوصله و وقت اندک امروز است. نکته درخور اهمیت آن است که اگر داستانی قوی انتخاب شود که لایههای معنایی متعددی داشته باشد، ذهن را درگیر میکند و مدتها مخاطب را به فکر فرومیبرد و روی او تأثیر میگذارد. علاوه بر آن، با خواندن داستانی که زمان زیادی از شما نمیگیرد میتوان مطالبی را درک کرد که برای دریافت آنها علاوه بر صرف وقت زیاد، به مطالعۀ بسیار، گذراندن کلاسها و کارگاههای متعدد و جلسات مشاوره نیاز است.
به نظر شما چگونه میتوان به امری دست یازید که توجه شما را به مسائل فرهنگی، جامعهشناسی، عاطفی، تربیتی، روابط بینافردی، فرزندپروری، تأثیر کلام و فمینیستی به طور همزمان، آن هم درکوتاهترین زمان ممکن، جلب کند و آگاهی بدهد؟ این امر در کوتاهترین زمان و موجزترین شکل یعنی در قالب داستان کوتاه رخ داده است تا ما زندگی نزیستۀ خود را تجربه کنیم و از آن درس بگیریم. بهتر است داستان را از آغاز بررسی کنیم.
عصر هنگام است. سوری خانم، زن همسایه، درخانۀ مهری را میکوبد و او را از سوختن غذایش مطلع میکند. سپس داستان به صبح برمیگردد (فلشبک) و ماجرای مهری با مجید، همسرش، را به تصویر میکشد. مجید در حالی که با سیگار روشن از در بیرون میرود، میگوید: «چه تاجی به سرم زدی تا حالا» (ص ۵) و دستهای اسکناس را وسط اتاق پرت میکند. تنها عکسالعمل مهری این است که رویش را از همسرش برمیگرداند. همین جملۀ کوتاه و رفتار ناشایست، توجه خواننده را به روابط بینافردی میان زوجین جلب میکند. چرا مجید چنین رفتار میکند؟ چرا چنین سخنی را بر زبان میآورد؟ آیا رفتار او بازتاب یک جامعۀ مردسالار است؟ آیا در محیط کارش مشکل دارد؟ مسائل اقتصادی او را آزار میدهد؟ گفتار و رفتار او چه تأثیری روی همسرش میگذارد؟ و هزاران پرسش دیگرکه به ذهن متبادر میشود و خواننده هشیار را به تأمل وامیدارد.
اولین بازتاب عملکرد همسر مهری را میتوان در رفتار مادر با فرزندش، مینا، دید. او به اشتیاق نوزادش به بازی همیشگی هنگام شیرخوردن، واکنش مناسبی نشان نمیدهد و در مقابل گریۀ کودک میگوید: «اه! بسه دیگه. تو هم از صبح تا شب همینطور نق بزن!» (ص ۶)
اکنون باید به رفتار مهری توجه کرد و با خود اندیشید که چرا شور و شوق مهری به تدارک میهمانی، اینقدر او را بیقرار کرده و به عالم خیال برده است؟ چرا در افکار خود در چیدمان سفره این همه وسواس به خرج میدهد؟ اجازه بدهید از متن داستان کمک بگیریم. «… اسکناس ها را جمع کرد و شمرد. چشم هایش را ریز کرد و به سفره ای فکر کرد که امشب میخواست توی اتاق بالا پهن کند.... مجید نشسته بود بالای سفره "خسته نباشی خانوم. دست مریزاد! "» (همان)
آیا مهری تمام این زحمات را یکتنه به دوش میکشد تا مورد توجه و ابراز محبت از طرف همسرش قرار بگیرد؟ آیا در روابط آنها مشکلی وجود دارد؟ آیا مهری مهرطلب است؟ آیا ضعف اعتماد به نفس دارد؟ آیا دوست دارد خودنمایی کند؟ اضطراب او را به این کار وامیدارد؟ و کلی سؤال دیگر که میتوان با پاسخ به آنها شخصیت مهری را تحلیل کرد.
دو مورد دیگری که در این داستان کوتاه جلب توجه میکند، تأثیر تشویق و تنبیه و نیز تأثیر گفتار و رفتار بزرگسالان برکودکان است که هر دو را با هم بررسی میکنیم.
مهری مینا را بغل کرده، با خود به مغازۀ قصابی میبرد. در آنجا وقتی مینا به شقۀ گوشت دست میزند، او را با تشویق دلگرم میکند و درگوشی به او میگوید که «اگر خانم باشد براش قاقا میخرد.» (همان) اما وقتی در صف سبزی مینا کلافه میشود و گریه میکند به او هشدار میدهد که «مواظب لولوهای زیر میز آقا باشد یک وقت نیاید قرچ قرچ بخورندش». (ص ۷) مینا به قرچ قرچ میخندد. اما وقتی در انباری زندانی میشود، از ترس گویی همان لولوها به سراغش میآیند. «در حیاط را که باز کرد، صدای مینا را شنید. "ماما، لولو، ماما، لولو...."» (ص ۹)
تأثیر کلام بزرگسالان بر کودکان را در گفتار مرد بقال نیز میتوان مشاهده کرد. «امیرخان جنسها را که میگذاشت توی نایلون، یک آبنبات به مینا تعارف کرد و گفت "موش بخوردت".» (ص ۷) در پایان داستان میبینیم که کلام مرد مغازهدار چقدر تأثیرگذار است. اگر چه نویسنده به صورت استعاری نابودی روانی کودک را به صورتی نشان میدهد که انگار موشها او را خوردهاند و فقط لباسهایش (که استعارهای از جسم اوست) باقی مانده است، اما میتوان چنین برداشت کرد که کلام مرد بقال تأثیر خود را گذاشته و موش واقعاً کودک را خورده است.
شایان ذکر است که مواجه شدن با تشویق و تنبیه در داستان، همزاد پنداری عجیبی برای مخاطب ایجاد میکند. او را به فکر میبرد. شخصیت نوپای داستان، از طرفی مخاطب را به یاد کودکی خود میاندازد و اینکه آیا تنبیه شده است؟ تشویق چطور؟ چه تأثیری روی او داشته است؟ و از طرف دیگر مخاطب را نسبت به رفتار دربرابر کودکان اطراف خود به فکر میبرد. آیا رفتار و گفتارش با فرزندش، خواهرش، برادرش و دیگر کودکان اطرافش درست است؟
حال ببینیم تنبیه (بویژه نامناسب با رفتار و سن کودک) چه عواقبی دارد؟ بعد از دو بار به خرید رفتن و برگشتن، مینا خسته و گرسنه شده است، مهری به او شیر میدهد و او را میخواباند و تا ساعت پنج بعدازظهر به کارهایش میرسد. اکنون دیگر چیدن سفره مانده و درست کردن سالاد و برانی. مینا یک ربعی است که نق میزند و به دامن مهری میچسبد و بغل میخواهد. مهری از او میخواهد تا درست کردن سالاد و برانی صبر کند. مینا روی سفرۀ پارچهای که دورش را دندان موشی زدهاند، راه میرود. مهری او را به کناری مینشاند و سگ پلاستیکیاش را به دستش میدهد و خود به چیدن وسایل روی سفره با وسواس و دقت مشغول میشود. «مینا راه افتاده بود. … بگل بگل میگفت و با سگ پلاستیکی تلو تلو میخورد. مهری رفت لیوانهای بالای سفره را صاف کند. مینا یکدفعه سگ پلاستیکی را پرت کرد توی سفره. جیرینگ، یک بشقاب تخت، یک بشقاب گود و دو لیوان شکستند. سفره پر از ماست بود. بقیۀ بشقابها هم ماستی شده بودند. مهری داد زد: " احمق، کثافت! "....» (ص ۹)
نمیدانم میتوان به مادر حق داد که خسته باشد و از اینکه زحماتش بینتیجه مانده است، عصبانی بشود و …. نظر شما چیست؟ آیا مهری خانم نمیتوانست از کسی کمک بگیرد؟ همسر؟ خانواده؟ یا همان سوری خانم، زن همسایه؟ آیا احساس ضعف کردن و کمک خواستن از دیگران، تحسین و توجه به او را کمرنگ میکند؟
بعد از آن، مهری مینا را زیر بغل میزند. پلهها را با سرعت طی میکند. از پلههای زیرزمین پایین میرود و او را در انباری حبس میکند و ابداًً به التماسهای او توجهی نمیکند. به اتاق برمیگردد. حالا باید ظرفهای شکسته را جمع و اتاق را جارو کند. ظروف کثیف را بشوید. سفره پارچهای را هم باید بشویید و اتو کند. ماست و برانی هم درست کند. «اگر میجنبید، میرسید.» (همان)
اینجاست که دیگر صدای جیغ فرزند هم کارساز نیست. مهری میهمان دارد و باید کارهایش را تمام کند. دوباره از نو شروع میکند. جاروکردن اتاق، شستن ظروف، شستن و اتوکردن سفره پارچهای، درست کردن سالاد و رنده کردن تخممرغ پخته روی آن، آماده کردن برانی و تزیین آن با درخت سرو نعنایی. او آنقدر غرق کارش است که حتی گاهی صدای مینا را نمیشنود، جیغ بلند او، ترس از لولو، حتی کلام دلنشین و کودکانه ماما، هیچیک چارهساز نیست. او نه تنها مادربودگی را به دست فراموشی سپرده، بلکه خود را نیز از یاد برده است و بریدن دست خود را نیز نادیده میگیرد.
از طرف دیگر، شاید خیال مادر راحت است. شاید به زعم خود فرزندش را در محیطی بسته و امن دور از بالکن، پله، حوض آب، آشپزخانه و خطرات ناشی از آنها قرار داده. در یک محیط امن و بسته. البته بدون اندیشه به ترس از تنهایی، تاریکی و اضطراب جدایی کودک. اینکه این عمل مهری، ناخواسته (هیچ مادر سالمی خواهان آزار و آسیب رساندن به فرزند خود نیست) چه آسیبی به فرزندش رسانده است؟ اینکه آیا این آسیب قابل ترمیم و جبران است یا نه؟ و خیلی آیاهای دیگر همگی قابل تأمل است.
بعد از تمام کارها، تازه اینجاست که مهری از پله پایین میآید، در انباری را باز می کند و … خبری از مینا نیست. اینکه روانشناسان کشف کردهاند که تنگنا هراسی (claustrophobia) ریشه در تجربههای کودکی دارد. یکی از این تجربههای تلخ، زندانی شدن (به عنوان تنبیه) در کودکی است که بیانگر تأثیر تنبیه مهری روی کودک نوپای خود است. تخریب روانی کودک نیز به زیبایی در قالب استعاری نموده شده است. روان مینا به طور کلی نابود میشود و تنها جسم آسیب دیدۀ اوست که پس از این تنبیه باقی میماند.
اگرچه این داستان کوتاه پایان تلخی دارد، به طوری که عواطف انسانی بهویژه عاطفۀ زنانه و مادرانه را تحت تأثیر قرار میدهد، اما یادمان باشد که داستانها برای خوابکردن نوشته نمیشوند، داستانها روایت میشوند تا ما را بیدارکنند. نویسندۀ توانای این داستان کوتاه نیز موارد زیادی را در حداقل زمان به ما یادآوری میکند. ما را به تفکر و تأمل میخواند. باشد که درس گیریم و ناخواسته به اطرافیانمان آسیب نزنیم.
نظر شما