سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مجتبی بنیاسدی، شرکتکننده هجدهمین دوره آل جلال: «بهدردبخور بود؟»، سؤال پرتکراری بود که در روزهای پسادورهی آلجلال میشنیدم. تقریباً هر کسی که میدانست رفتهام تهران تا سر کلاس بنشینم و چموخم داستاننویسی یاد بگیرم، همین سؤال را از من میپرسید. البته همین یک سؤالِ دو سه کلمهای، سؤال دیگری در دل خودش جاساز کرده بود که هیچوقت به زبان نمیآمد.
«ارزشش را داشت هزار و خوردهای کیلومتر بروی تهران؟» به همه جواب دادم «بله. بهدردبخور بود و ارزشش را داشت.» اما برای همه نمیشود توضیح داد شنا در اقیانوس داستان چه خوفورجایی دارد. چهجور بگویم، داستان دنیای پیچیدهای دارد. سخت است شرح دادن این قصه برای آنکه با داستان و نوشتنِ داستان زندگی نکرده. شاید کوچک شمرده شود. شاید در جواب بگوید «این همه راه رفتی برای همین؟» کدام همین؟ یکی دو مثال بزنم.
محمدرضا گودرزی جوری از «راوی دوم شخص» میگفت که ناخودآگاه زیرلب میگفتیم «آفرین!». این آفرین برای استادِ داستاننویسی نبود. این یک «آفرین» به خودمان بود «آفرین پسر. چه خوب شد به این دوره آمدی. وگرنه هر چه کتاب آموزشِ داستان میخواندی نمیتوانستی اینطور این زاویه دید را بفهمی.» فقط همین مباحث خشک تئوری؟ نه. وقتی استاد میگفت «تجربهی من نشان میدهد که…»، دو گوش و دو چشم دیگر قرض میکردیم که تجربهاش میگوید «ما» یِ تازهکارِ دنیای داستان چه باید بخوانیم؟ «نامههایی به یک نویسنده جوان، ماریو وارگاس یوسا؛ خاطرات پس از مرگ باراس کوباس و رانکاوِ ماشادو دِ آسیس برزیلی» چرا باید بخوانیم؟ چون جدا از لذت حتمیاش، یک کلاس داستاننویسی است.
مثال دیگر: سر کلاسی نشستهام که قاسمعلی فراست ایستاده مقابلم و وسط همه صحبتها پیرامون تعلیق و طرح و گفتوگو و سوژه و فضاسازی و ایدهی داستانی، یکهو پل میزند به زندگی شخصیاش و میگوید: «من وقتی سوژه را…». من برای شنیدن همین گریز به «من» ها رفته بودم تهران. من نرفته بودم که هر آنچه توی کتابهای داستاننویسی پیدا میشود را دوبارهخوانی کنم. رفته بودم تا تجربههای داستاننویسیِ آنهایی که در داستان موسپید کرده بودند را یاد بگیرم. فوتِ کوزهگری در همین «من» های داستاننویسها پیدا میشود. همینهاست که وقتی یک داستان مینویسم، به جای یک پله، سه پله من را به سوی داستاننویسیِ حرفهای بالا ببرد.
دیگر چه؟ سه روزِ آلجلال یک شبِ خاطرهانگیزِ هم به من هدیه داد: «نشستی با برندگان جایزه جلال.» من در کلاسها، دفترچهای داشتم و نکات را یادداشتبرداری کردم. ولی آنچه در نشست گذشت را در ذهن ماندگار کردم. دیگر یادم نمیرود دو نصیحت پدرانه مجید قیصری را: «هر روز باید بنویسی.»، «باید به زندگیات نظم بدهی». رمان قیصری جایزه جلال برده. پس باید حرفهایش مهم باشد. وقتی رامبد خانلری که «دماسبی» اش شایسته تقدیر شد، از خودش میگوید که چرا مهندسی را رها کرده و وارد دنیای دیوانهوار قصهها و داستانها شده، دیگر نمیتوانم به این سؤال مسخره فکر کنم که «ارزشش را داشت یا نه؟!»
انگاری توی مغزم حک شده این یکی دو جملهی مشترک قیصری و خانلری. ششهفت سالی که با داستان سر و کله میزنم در لحظه آمد جلوی چشمهایم وقتی شنیدم: «داستاننویسی یکسری چیزها به آدم میدهد ولی خیلی چیزها را از آدم میگیرد. باید برای از دست دادنها آماده باشید.»
این جملهها تئوری نیست که توی کتابها بشود پیدایش کرد. دقیقاً باید هزار کیلوتر را بکوبی و بیایی بنشینی و بشنوی این زندگی روی لبهی تیغ را. خوف و رجا در کلامِ مهآلودِ آنهایی که جدیجدی دارند با داستان زندگی میکنند و پیر میشوند را فقط اینجا میشود شنید؛ از یک طرف مثل یک بطری انرژیزا شارژ میشوی وقتی از لذت خلق یک داستان میگویند و از طرفی مو به تنت سیخ میکنند وقتی از زبانشان میشنوی «باید برای از دست دادنها آماده باشی.» زندگی با داستان، حتماً چیزی شبیه این خوف و رجاست. دروغ چرا؛ چالهوچولههای ذهنم را با همین خوفورجاها پر کردم و به شهرم گراش برگشتم.
یکبار دیگر سؤال را مرور کنم «ارزشش را داشت؟» یک جوابِ دلی هم برایش دستوپا کردهام. جوابش سی ثانیه است. میخواهم از یک سی ثانیه بنویسم. قصه چیست؟ آذر پارسال، از ذوقِ خلق داستانِ دوهزار کلمهای «گلرخِ کریمآقا»، یک صفحه وُرد باز کردم و شروع کردم به نوشتن نامه. نامه از طرف خودم به چه کسی؟ عنوان را گذاشتم «نامهای به صادقخان». نامهای که میدانی به دست صاحبش نمیرسد، دلی و سرراست پیش میرود و کمی هم با آه و حسرت که «کاش میشد نامه را برایش فرستاد…». بعد یکسال و دو ماه از آن نامه، در حاشیه اختتامیه جایزه جلال، صادقخان را دیدم. کمین کردم برایش و گوشهی راهرو جلویش سبز شدم. توی چشمهایش نگاه کردم و هر آنچه در نامهی هزار و سیصد کلمهای نوشته بودم را بعدِ سلام، خلاصه کردم توی یک جمله و گفتم: «استاد! من با نامیرای شما کتابخوان شدم.»
چه میدیدم؟ چشمهایی که میخندید. دیگر نشد خط پایانی نامهای که برایش نوشته بودم را بخوانم و عملی کنم. «صادقخان! این نامه شاید هیچوقت به دست شما نرسد. ولی دوست دارم شما را ببینم، بغلتان کنم و دستتان را ببوسم که اگر نامیرای شما نبود، من از این شوقِ بعد از نوشتن محروم میشدم.»
حالا که سهچهار روز از آلجلال گذشته و دیگر هیچکس نمیپرسد «ارزش را داشت؟» جا دارد اینبار، خودم به خودم جوابی دلی بدهم: دیدن برق چشمهای استاد صادق کرمیار، میارزد به خستگیِ هزار و دویست کیلومتر راه. بله! میارزد.
نظر شما